کتاب خانه بلور

نام کتاب: خانه بلور
نویسنده: سید محمد میر موسوی
ناشر: عهد مانا
موضوع: اجتماعی

بریده‌‌ی کتاب(۱):
از کودکی کنار و همراه مادربزرگ بودم. از موقعی که به یاد دارم، مادربزرگم که چیز زیادی نمی‌ گفت، اما مردم می‌ گفتند بابام هنگام لایروبی کاریز روستا زیر آوار ماند و مادرم نیز سر زای خواهرم مُرد، هم او و هم نوزاد. چهره آن دو خیلی به یادم نمانده. قبر هر دوی آنها امامزاده روشن آباد بود، زیر درخت کهنسال آزدار. بیشتر پنجشنبه‌ ها من و مادربزرگ می‌ رفتیم سر قبرشان و فاتحه می‌ خواندیم. مادربزرگ حلوای کنجد می‌ برد و نان گرم. دیگر کس و کار نزدیکی نداشتیم. ص ۲۰

بریده‌ای کتاب(۲):

یک لحظه به یاد مدرسه افتادم، مدرسه‌ ای که بین چند روستا بود. آنجا دوستان زیادی پیدا کرده بودم و آرزو داشتم هرچه زودتر مهر ماه برسد و بازگشا شود. به یاد همکلاسی‌ ها افتادم، به یاد یکی از آموزگاران که از منطقه گرم و خشک به شمال آمده بود. ص ۱۳

بریده‌ای کتاب(۳):

صدای هیجان زده ام را از لای در فرستادم داخل حیاط. سر برگرداند و خیره نگاهم کرد. گفتم: «با تو کار دارد.»
دیگر نپرسید کی است، کی نیست؟ با احتیاط از چهار پایه آمد پایین. پاچه شلوارش را که تا بالای زانو پیچانده بود، کشید پایین. سر و صورتش آغشته به گل بود.
زود دست هایش را شست و در حالی که با بال چارقدش آن را خشک می کرد، راه افتاد سمت در. هنوز سرش را از در بیرون نیاورده، پرسید: «چه شده صادق؟»
تقی مجال نداد و مهربانانه خندید: «چه می خواهد بشود خانم بزرگ؟… هیچی! همیشه عصبانی هستی که!»
مادربزرگ در حالی که گره چهارقدش را سفت می‌ کرد، خیره خیره نگاهش کرد: «پدر آمرزیده، تو هستی که خوش خبر باشی، انشاالله خیر باشد!»
تقی به ریش بلند و خاکستری رنگش دست کشید و گفت: «من همیشه خبرهای خوش دارم. خوش خبر هستم. نشنیدی به من می‌ گویند آقا تقی خوش خبر؟!» ص ۵۱ و ۵۲

بریده‌ی کتاب(۴):

دیوار قوس برداشته و یک وری شده‌ی اتاق، خیلی وحشتناک بود و نگرانی از فرو ریختن آن، چنان فکر و ذهنم را آشفته و پریشان کرده بود که لحظه‌ ای آرام و قرار نداشتم. از آن لحظه به بعد یک چشمم به دیوار بود و می‌ ترسیدم کنارش بخوابم.
مادربزرگ خبر نداشت. رختخوابش را پهن کرده بود کنج دیوار. مثل همیشه حمد و سوره خواند و چشمانش را فرو بست. دلم نمی‌ خواست به او بگویم و نگرانش کنم. تا نزدیکی‌ های صبح در فکر بودم و خوابم نمی‌ برد. چشمم به دیوار بود که نکند یک دفعه فرو بریزد .اگر تکان می‌ خورد، زود مادربزرگ را بیدار می‌ کردم. ص ۷۵

بریده‌ی کتاب(۵):

خبر خیلی خوش بود و امیدوارکننده. آنقدر خوشحال شده بودم که در پوست خود نمی‌ گنجیدم. انگار خیلی زود و راحت داشتم به آرزوی دور و درازم می‌ رسیدم؛ باورکردنی نبود. به قول مادربزرگ، داشتن نوخانه آرزوی کهنه و قدیمی ما بود.
همین که تقی در حیاط را بست و رفت، مادربزرگ لبه سکو، کج نشست و رفت توی فکر . این بار هی لب و لوچه‌ اش را جمع و جور می‌ کرد و گاهی چشمانش تنگ و گشاد می‌ شد و زیر لب چیزی می‌ گفت. چند بار که صدایش کردم، حواسش نبود و جوابم را نداد. تعجب کردم که یک دفعه چه شده! بعد چینی به پیشانی‌ اش افتاد و اخم کرد. بلند شد و رفت در چوبی حیات را باز کرد و به کوچه خیره شد! ص ۶۳

مرتبط با کتاب خانه بلور:

بیشتر بخوانیم…

خرید کتاب خانه بلور

بیشتر ببینیم…

خانواده اجاره ای در ژاپن

فاطمه زمان پور
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *