سبد خرید
0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

حساب کاربری

یا

حداقل 8 کاراکتر

خاطرات من و کتاب ها و دوستانم

بهزاد بهزادپور,خاطره کتابخوانی, کتاب امپراطور عشق
خاطره کتابستان امپراطور عشق... با دو نفر دوست شددم که جفتشان روستایی بودند. دخترانی با رویاهایی نوجوانانه و تیپ و مدل خاص. مدل حرف زدن و لباس پوشیدنشان متفاوت و برخلاف خانواده شان بود.حتی خاص راه می رفتند. کمی که ...
namakketab
کتاب سه دقیقه ای در قیامت, خاطرات پس از مرگ, انتشارات شهید ابراهیم هادی, تجربه نزدیک به مرگ
سه دقیقه در قیامت خاطره1: دوباره زنگ زدم و برای بار چندم پرسیدم آقا پس چی شد؟مگر قول نداده بودی یکی دو روزه ارسال می شه? جواب داد: بابا من چند روز پیش بود که دو هزار جلد از همین ...
یار مهربان
غرور بادکنکی ماشین مان را حججی پوش کرده بودیم و شده بودیم کتابخانه سیار حججی. با ۴ ماشین دیگر که از دوستانمان بودند، همراه شدیم و کیف های کتاب شهید حججی را که پر از کتاب های امام زمانی نذری ...
namakketab
خاطره رزمنده کتاب فروش
خاطره رزمنده کتاب فروشعید که می شود همه می روند خوش گذرانی…به ما هم خوش می گذرد، اما مدلش فرق می کند… روز دوم عید امسال نزدیک به اذان ظهر به محل استقرار رسیدیم. طلاییه!به قول حاج آقای راوی: طلاییه ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره بی سوادی

خاطره بی سوادیهمیشه هر جا حرف از بی سوادی می شد خیال می کردم تو دنیای امروز فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ ها هستند که سواد ندارند.از این بابت خوشحال بودم که همه بچه های کشورم سواد دارند و کسی ...
namakketab
عضی وقتا وصف یک سری ازین کارهای باحال و خودجوشِ فرهنگی را که می‌شنوی، حالت خیلی خوب می شود
خاطره کار فرهنگی باحالبعضی وقتا وصف یک سری ازین کارهای باحال و خودجوشِ فرهنگی را که می‌شنوی، حالت خیلی خوب می شود. مثلا یکی از این کارها مسابقه کتابخوانی‌ ای هست که در عرض دو ساعت توی مدارس برگزار کردند.بچه‌ ...
namakketab
هرهفته منزل یکی از رفقای همسرم هیئت است. یک روز فکر بکری به ذهنم رسید و به همسرم گفتم اگر من برایت کتاب جور کنم شما به رفقایت میدهی که با خانواده هایشان مطالعه کنند؟ جناب همسر از ایده خوششان آمد و قبول کردند. یکی دوهفته ی اول مشتری ها کمتر بودند. مردم کتاب رایگان را هم سختشان است که بخوانند… اما ما دلسرد نشدیم و راهمان را باقدرت ادامه دادیم من از یک موسسه کتاب امانی میگرفتم و آقای همسر کتاب هارا پخش میکرد. این هفته یکی از آقایان به همسرم گفته بود خانم ما انگار کتاب را میخورد به جای آنکه بخواند.خدا خیرت دهد کتاب باریک نده. یک کتاب قطوری بده که تا ۱ هفته نگوید کتاب میخواهم. همسرم خنده اش گرفته بود و به ایشان کتاب دختران شهید میشوند را داده بود. همسرم میگفت این یکی هنوز نرفته بود که بعدی گفت بی زحمت یه کتاب باریک و یک کتاب قطور هم به من بدید خانم ماهم از آن کتاب خوان های قهار شده! همسرم در جواب ایشان با خنده گفته بود نمردیم و چشم و هم چشمی خانمها در مبحث کتابخوانی هم دیدیم.
خاطره ی چشم و هم چشمی برای کتاب هرهفته منزل یکی از رفقای همسرم هیئت است.یک روز فکر بکری به ذهنم رسید و به همسرم گفتم: " اگر من برات کتاب جور کنم شما به رفقایت میدی که با خانواده ...
namakketab
خاطره: نمی فروشیم ، فقط امانت ، حتی به شما!!! تا حالا شده مغازه‌ داری رو ببینی که تلاش کنه جنسش رو نفروشه؟! درست خوندی عزیزم، نفروشه!البته من، هم فروشنده ام و هم امانت دهنده اجناسی که می فروشم، به ...
namakketab
جمکران-نمایشگاه کتاب
خاطره تدبیر خدا و قرص نیرو زا !!! چند روزی که به صورت داوطلبانه و جهادی در نمایشگاه کتابی که آن موقع در جمکران کار می کردیم برایم خیلی جالب بود، آخر در خانه اگر یک دهم این مقدار کار ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره : آقای غریب

کتاب فریادرس -کتابخوانی-خاطره
خاطره آقای غریب هنوز دستم را از روی زنگ در برنداشته بودم که در باز شد. تعجب کردم. با خودم گفتم حتما منتظر کسی بودند.تا آمدم دوباره زنگ بزنم پسر بچه ای در را باز کرد و گفت: کتابها را ...
namakketab
خاطره مادر الکی خیلی عشقولانه بودن! شوهرش ازش دل نمی کند و خیلی نگران بود! اولین بار بود که خانومش رو تنها می فرستاد سفر! منم هم خنده ام گرفته بود از دستشون هم حرصم، ولش کن دیگه پسرجان…اخرش طاقت ...
namakketab
خاطره فروش کتاب یا هدیه ای جدید!آدم های مهربان را دوست دارم.او هم با مهربانی قرارداد بسته بود. . .اخلاق خوبش مشتری جذب کن بود من هم یکی از آن مشتری ها . . .اهل تلافی محبت ها هستم و ...
namakketab
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم . به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد . شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود، جورابی هم نپوشیده بود؛ تا حالا توی محل ندیده بودمش . گفتم باید تورش کنم!!!
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم . به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد . شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود، جورابی هم نپوشیده بود؛ تا حالا توی محل ندیده بودمش . گفتم باید تورش کنم!!!
namakketab
خاطره : کتاب فیروزه ای همسرم پیشنهاد زیارت حرم داد. خیلی خوشحال شدم ،حاضر شدیم؛ قبل از رفتن فکر کردم چه کاری برای آقا انجام بدهم! پیش خودم گفتم: بهترین راه همان کتاب است. پنج تا کتاب که چهارتاش محبت ...
namakketab
خاطره نمایشگاه کتاب
خاطره : فوری ۳ بار بگو قوری گل قرمزینخند! اگر تونستی ۵ با پشت سر هم بگی قوری گل قرمزی!یا مثلا بگی ۶ سیخ کباب سیخی ۶ هزار !! دیدی سخته! ......حالا حسابش را بکن ۲-۳ ساعتی بود که توی ...
namakketab
با کالسکه و دو ساک و کفش های داخل پلاستیک شده داخل حرم شدیم.
خاطره: کالسکه ی کتاب و هفتاد دقیقه با برکتبا کالسکه و دو ساک و کفش های داخل پلاستیک شده داخل حرم شدیم.گوشه ای دنج کالسکه را پارک کردم.اطراف را می پاییدم و افراد بیکار را رصد می کردم. از کیفم ...
namakketab
هر س محرم در منزلمان روضه برپاست
خاطره ی فرصت کتابخوانی و روضه ی محرم!هر سال ایام محرم منزلمان روضه برپاست. ما هم بخش تدارکات و پذیرایی را عهده دار هستیم. امسال تصمیم گرفتیم در کنار تدارکات یک کار مهم فرهنگی هم انجام دهیم.قدم اول برای این ...
namakketab
تاریخ مستطاب آمریکا-اینستاگرام
خاطره ی فضای مجازی، کتاب و روشنگریمن آدمیم که توی فضای مجازی خیلی فعالم و همشم آنلاینم.الآنم پیج اینستا دارم، اون موقع که تاریخ مستطاب آمریکا رو می خوندم که خیلی کتاب باحالیه و توش مبحث سیاسی داره و کاریکاتورای ...
namakketab
1 2