خاطره کتابستان امپراطور عشق

بهزاد بهزادپور,خاطره کتابخوانی, کتاب امپراطور عشق

خاطره کتابستان امپراطور عشق…

با دو نفر دوست شددم که جفتشان روستایی بودند.


دخترانی با رویاهایی نوجوانانه و تیپ و مدل خاص.


مدل حرف زدن و لباس پوشیدنشان متفاوت و برخلاف خانواده شان بود.
حتی خاص راه می رفتند.


کمی که دقت می کردی می دیدی دارند تلاش می کنند شبیه دخترهای توی رمان ها باشند…


باهاشان که صحبت می کردم فهمیدم خانواده هایشان خیلی درمضیغه اند.
گاز و برق به زور به خانه هایشان رسیده بود اما….


اینترنت …
پر سرررررعت!


عجیب بود…
دوستانم رمان اینترنتی خوان های قهاری بودند…


کمی که از دوستیمان گذشت بردمشان در جمع دوستان کتاب خوانم!


یکی از آن ها بهشان کتابی داد کتابستان:


“امپراطور عشق”


حوصله شان نمی کشید کتاب دست بگیرند انقدر که چشمشان به نور موبایل هایشان عادت کرده بود…


به قول معروف سبیل گرو گذاشتم که خوشتان می آید از این کتاب…


به بدبختی قبول کردند…
صفحه ی اول و دوم سوم را هم به زور محبت من و دوستانم خواندند.


اما….
از صفحه ی چهارم…
چشم برنمی داشتند از کتاب…


نه غذایی نه آبی…


کتاب که تمام شد یکی شان گریه می کرد…
یکی عجیب به فکر فرو رفته بود…

خاطره ای از ف.ق
از مشهد

بیشتر بدانیم…
نقد رمان امپراطور عشق

ما هم بخوانیم…
معرفی کتاب امپراطور عشق

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *