خاطره : کالسکه ی کتاب و هفتاد دقیقه با برکت

با کالسکه و دو ساک و کفش های داخل پلاستیک شده داخل حرم شدیم.

خاطره: کالسکه ی کتاب و هفتاد دقیقه با برکت
با کالسکه و دو ساک و کفش های داخل پلاستیک شده داخل حرم شدیم.
گوشه ای دنج کالسکه را پارک کردم.
اطراف را می پاییدم و افراد بیکار را رصد می کردم.

از کیفم کتاب در آوردم و نزدیکش شدم.
با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: «کتاب قشنگیه، داستان های جالبی داره، زمان زیادی نمی گیره،می خواهید بخونید؟
من اون گوشه کنار کالسکه هستم هر وقت تمام شد، پسم بده.»
با لبخند کتاب را گرفت و مشغول شد.

پسرم گرسنه بود، ظرف غذای او را از کیفم در آوردم،
دخترم کارهای کلاسش را کامل نکرده بود و مشغول رنگ آمیزی بود.
شروع کردم به دادن سیب زمینی به کودکم.
همچنان به اطراف نگاه می کردم نفر دوم را پیدا کردم، دختری بود که سرگرم موبایلش بود.
پسرم را به دخترم سپردم و کتاب فریادرس را برداشتم و او را هم به کتاب خواندن دعوت کردم، با کمی تعجب گرفت و برگشتم کنار کالسکه .

کمی دیگر غذا دادم و مادر و دختری را دیدم که داشتند با هم حرف می زدند. فکر کردم آنها هم شاید دوست داشته باشند کتاب بخوانند.
با یک دست بچه را گرفتم و با دست دیگر کتاب را، وقتی درباره داستانهای کتاب حرف زدم با ذوق کتاب را گرفتند و چند لحظه بعد دیدم دختر دبیرستانی برای مادرش کتاب را بلند بلند می خواند.


جوری سرشان توی کتاب بود که گویا فردا امتحان دارند و مشغول خواندن هستند.

دو تا کتاب دیگر برایم مانده بود.
بچه ای پر جنب و جوش در فاصله دو متری حواسم را به خودش جلب کرد، مادرش نشسته بود و مادر بزرگش پی بچه بود. فکر کردم کتاب قطره قطره بیشتر مناسب است، جلو رفتم و با سلام و احوال پرسی کتاب را دادم، چند سؤال پرسید و بالاخره کتاب را گرفت.


وقتی نگاهش می کردم می دیدم با اینکه درگیر بچه شان هستند، اما باز کتاب را می خوانند.

کتاب آخر را هم به یک مادر و دختر مذهبی دادم و آنها هم خوشحال کتاب را خواندند.
بچه را می خواستم شیر بدهم، نماز عشاء هم بخوانم نماز استغاثه هم مانده بود.
بچه به بغل قصد وضو خانه کردم و کالسکه کتابخانه را به دخترم سپردم و راهی شدم.
وقتی برگشتم نفر اول کتاب را پس آورده بود و تشکر کرده بود به نماز ایستادم و بعد از نماز هنوز صدای دختر را که برای مادرش کتاب می خواند می شنیدم …

namakketab