کتاب دوست خوب خدا
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات: جمال
معرفی:
خدای مهربان به تونا و تارخ پسری می دهد سالم و زیبا اما نمیتواند یعنی اجازه ندارد کنار پدر و مادرش زندگی کند. خانه اش غار کوچکی است در دل کوه کمی دور از منزل پدر و مادر تا اینکه بزرگ می شود او حالا می تواند به شهر بیاید…
خلاصه:
داستان مربوط به حضرت ابراهیم و تولد وی در جو خفقان آن روز است. تولد در غار و رشد و نمو او تا چند سالگی، در همان غار، این داستان همان شگفتی را ایجاد می کند که ماجرای قربانی کردن اسماعیل و به آتش افکندن حضرت ابراهیم و آزمایش، زنده شدن مردگان! که البته همه اینها در این داستان آمده است
بریده کتاب:
در خانه کوچک یک زن بود به نام تونا که همسری مهربان داشت.
شوهرش تارخ، صبح زود به بازار می رفت و شب خسته برمی گشت. غروب که می آمد سرباز را می دید سلام می کرد، ولی سرباز جواب نمی داد، فقط مثل سنگ نگاهش می کرد. شوهر تونا آهسته به خانه اش می رفت او هم می ترسید. تونا هم نگران بود…
ص۸
بریده کتاب(۲):
تونا نگران بود. پسرش تنها در غار بود. غاری که درش را با سنگ بسته بود. نمیدانست زنده بود یا نبود، اما تونا او را به خدا سپرده بود.
نیمه شب که می شد تونا پارچه ای روی سرش می انداخت بیرون می آمد وقتی سربازها نبودند، آهسته دور می شد، به طرف کوه می رفت. از کوه بالا می رفت…
ص۱۱
بریده کتاب(۳):
چند روز بود که سربازها در کوه و دشت می چرخیدند، چون شک کرده بودند. تونا از صبح تا شب کنار پنجره می ایستاد و به کوه نگاه می کرد آن بالا بالاها جاییکه غار بود. نه میتوانست به کوه برود، نه می توانست کاری بکند. با شوهرش پنجره را باز می کردند و از خدا می خواستند که مراقب دوست خودش باشد…
ص۱۱
بریده کتاب(۴):
تونا بیصدا اشک می ریخت و فکر می کرد کاش تارخ نمرده باشد، شاید او میتوانست به پسرش کمک کند. تونا به آسمان نگاه میکرد و آرزو داشت بار دیگر فرشتهها را ببیند، همان فرشتههایی که در کودکی آمدند و خبر آوردند که نوزادش سالم است.
زیر لب گفت:«خدایا به پسرم کمک کن. دوست خودت را تنها نگذار»
ص۳۶
مرتبط با کتاب دوست خوب خدا 👇🏻👇🏻👇🏻
بیشتر بخوانیم…
دنیایی پر از نوجوانه های جذاب و خواندنی…📚
بیشتر ببینیم…
دنیایی پر از نوجوانه های جذاب و دیدنی…🎥