نخل و نارنج : بعضی ها نامشان در تاریخ ماندگار است… این کتاب راوی یکی از آن هاست

نخل و نارنج : بعضی ها نامشان در تاریخ ماندگار است... این کتاب راوی یکی از آن هاست

نخل و نارنج
نویسنده: وحید یامین پور
انتشارات جمکران

معرفی:

رمان نخل و نارنج یک اثر بسیار موفق آقای یامین پور است که به زندگانی شیخ مرتضی انصاری از تولد (۱۲۱۴ ه ق) تا رحلت (۱۲۸۱ ه ق) او روایت می کند. شیخ مرتضی انصاری از جوانان پرشوری بود که شعله ای در دلش او را به این سو و آن سو می کشاند. جوانی که یک جا نمی ایستاد و سفر و حرکت را برمی گزید. ایام زندگانی او با دوره قاجار همراه است. او که پس از شیخ محمدحسن صاحب جواهر مرجعیت شیعیان آن دوره بر دوشش افتاد، همواره در تکاپو بود. شور و شوق و حرکت و جوشش مرتضای جوان تا زمانی که از دنیا رفت، هرگز خاموش نشد. شیخ مرتضی انصاری زمانی که در دزفول، زادگاهش بود، در رویا سید علی شوشتری را دید که به او گفت با هم در نجف خواهند بود. این رویا سال ها بعد به تحقق پیوست و همان گونه شد که هر دوی آن ها در زیر طاق باب القبله ی حرم حضرت امیر (ع) به خاک سپرده شدند.

این روایت شورانگیز علاوه بر جنبه های تاریخی و حضور سید جمال الدین اسدآبادی در بندهای کوتاهی از این رمان و دیدار دختر ناصرالدین شاه با شیخ مرتضی انصاری، دارای انگیزه برای حرکت و شناخت آن هایی ست که با شعله هایی در دلشان، عالم را نیز به وجد آوردند.

خلاصه:

مرتضی فرزند محمدامین فرزند شمس الدین، در عید غدیر سال هزارو دویست و چهارده هجری قمری در خاندان انصاری چشم به جهان گشود. آن ها در دزفول سکونت داشتند. نسب این خانواده به جابرابن عبدالله انصاری ست که از تولد تا وفات او را روایت می کند.

مرتضایی که از همان نوجوانی، با شور و حرارت، حقیقت را دنبال می کند. شیخ مرتضی که از یک جا ماندن می هراسد و می گریزد، برای کسب علوم دینی مدام سفر می کند و در محضر اساتید بزرگ آن دوران تلمذ می کند؛ نجف، کربلا، اصفهان، کاشان، دزفول …

سرانجام در نجف منزل آخر می گزیند و باقی عمرش را در آنجا می گذراند. در نجف پس از فوت شیخ محمدحسن صاحب جواهر به وصیت خود او، بار سنگین مرجعیت شیعیان آن زمان بر دوش شیخ مرتضی گذاشته می شود.

شیخ مرتضی انصاری در سال ۱۲۸۱ هجری قمری در نجف رحلت می کند و در زیر طاق باب القبله ی حرم حضرت امیر (ع) جسم او به خاک سپرده می شود. همان مکانی که از قبل می دانست که آرامگاه ابدی او آنجا خواهد بود.

بریده کتاب:

سید محمد طباطبایی در تمام مدت چشم در چشم مرتضی سکوت کرده بود مرتضی آرام وبا قدم های کوتاه جلو آمد و به موازات پدرش، مقابل استاد ایستاد، سید محمد به چهره جوان ومصمم مرتضی نگاه و رو به ملا محمد امین گفت: «این جوان نبوغ ذاتی دارد. پیشانی بلند است و رو سپید. او را به صاحب این قبه بسپارید و بروید» …

بریده کتاب(۲):

پدر دربین الحرمین فرزندش را برای آخرین بار در آغوش گرفت و همان طور که استاد گفته بود، رو به حرم حضرت اباعبدالله علیه السلام کرد و دست برسینه گفت: ما فرزندان جابر انصاری هستیم او که اولین زائر پیاده قبر تو بود حالا بعد از هزارو دویست سال بار دیگر پای پیاده آمده ایم تا خود را به تو بسپاریم مرتضی وقف راه شما وَجدّ گرامی شما رسول الله است. ص۳۸

بریده کتاب(۳):

سید شفتی رسم داشت در مجلس درس، گاهی با طرح پرسش های دشوار علمی، طلبه ها را بیازماید وهم مدرس را به وجد آورد و هم طلاب را محک بزند. در یکی از همان روزهای معمول که شیخ مرتضی در کنجی به درس سید گوش سپرده بود، سید سؤالی به غایت دشوار طرح کرد و منتظر پاسخ شد.

شیخ مرتضی در گوش طلبه ی جوان که کنارش نشسته بود، پاسخ پرسش سید را گفت و به سرعت مجلس راترک کرد و راهی کاروان سرا شد، طلبه بی خبر از همه جا دست بلند کرد و پاسخ پرسش را آن گونه که شیخ گفته بود، ارائه کرد. سید شفتی که پاسخ طلبه را بسیار دقیق تر وعمیق تر از سطح مدرس دید، متحیر شد وگفت: این پاسخ را یا خود حضرت حجت بن الحسن عج الله به تو گفته و یا شیخ مرتضی انصاری.! ص۸۵

بریده کتاب(4):

برای مرتضای پانزده ساله، طریقت های صوفیانه ای که او را احاطه کرده بود، تکیه گاه مستحکمی نبود و “عقل”، آنچه بیش از همه مرتضی آن را محترم می شمرد، حکم می کرد آنچه خداوند از احکام ظاهری در مصحفی آسمانی فرو فرستاده، نباید آن قدر کم ارزش باشد که راهی به حقایق و وصول به مغز و باطن دین باز نکنند. از طرفی این نمی تواند درست باشد که فرو گذاشتن و ترک شریعت اثری در فاسد شدن اصل دین نداشته باشد.

بریده کتاب(5):

اهل ظاهر را دیده بود که دین داری را به نوعی حرفه بدل کرده بودند و با آن عمر و روزگار می گذراندند، اما اگر کسی مدعی علمی را ببیند که روی دست هایش راه می رود، باید حکم کند که اهل علم همه واژگون راه می روند؟

بریده کتاب(6):

اعتماد مظلوم بر وعده های ظالم، کشنده تر از توپ و شمشیر است. تکیه مسلمین بر فریب کاران آن هم برای لقمه ای که حق آن هاست، پستی و حقارت است و پستی و حقارت را برگزیدن، آسان تر از طلب عزت و وقار است. این رعایا چرا چنین خوار و سرافکنده و تی پاخورده شده اند؟ بدترین درد مردم مشرق زمین این است که آن ها در اتحاد میان خود با هم اختلاف دارند و در تأیید اختلاف با همدیگر متحد شده اند! شگفتا! گویا عهد بسته اند که هیچ گاه متحد و متفق نشوند و هماره در دشمنی بمانند.

بریده کتاب(7):

همیشه منشأ دلتنگی یا اضطراب روشن نیست. گاهی حس مبهمی از انتظار یک واقعه یا شنیدن یک خبر ناخوشایند یا حل نشدن یک تلخی مزمن به هم می آمیزد و دل را آشفته می کند. دل راه خودش را می رود و گاهی باید او را گرفت و نشاند و پرسید:”به کدام راه می روی؟ به کدام راه من را می کشانی دل؟”

بریده کتاب(8):

شیخ(مرتضی انصاری) به تنش فرصت آسایش نمی داد؛ سید شفتی به او گفته بود، اگر اراده کند همان خشت و آجر خانه اش در دزفول را در اصفهان حاضر خواهد کرد و می کرد. شیخ اگر می ماند بلندآوازه ترین فقیه، واعظ و رهبر معنوی شهر و بلکه ایران می شد و می شد. شیخ اگر می ماند به سرعت از جانب شاه پیکی سرمی رسید و هدایایی تقدیم می کرد و شیخ را برای سفری هرچند کوتاه به پایتخت برای وعظ در بزرگترین تکیه عزاداری مملکت، دعوت می کرد و می کرد.

شیخ اگر می ماند سید شفتی تمام باغ ها و دکاکین و املاک را به تولیت او سند می زد و می زد. شیخ اگر می ماند…
شیخ نمی ماند. شیخ از ماندن می هراسید. از یک جا ایستادن. از دیگران را به خود دعوت کردن.

بریده کتاب(9):

گاهی به این می اندیشم که در ستودن بزرگان چه لذتی هست که مردمان آن را رها نمی کنند؟
_ میل به کمال است و شوق همیشگی فراتر رفتن از جایی که در آن ایستاده ای. همان لذتی که کودکان را بر آن می دارد که رنج صعود به قله ها را بر خود هموار کنند تا دمی روی قله بایستند و دنیای زیر پایشان را به نگاه حقارت تماشا کنند؛ اما همه این ها برای کسانی است که قلبشان با حسد فاسد نشده، وگرنه حسودان از دیدن قله ها نه تنها لذت نمی برند که در رنج خودخواهی می سوزند.

اسم کتاب:

شیخ به دست های مادر نگاه کرد؛ چروکیده بود و اندکی می لرزید. دست های مادر را گرفت و به صورت کشید. عطر بهارنارنج را از دستان مادر بو کشید و به عمق کودکی هایش رفت. بهارنارنج برای مادر دوای همه دردها بود؛ اگر دل درد می گرفتند، اگر تب می کردند یا هر بیماری دیگری مادر به آن ها شربت بهارنارنج می داد.

‍‍_ در سرزمین نخل، درخت نارنج از کجا پیدا کردید؟

_ اینجا هم نخل دارد هم نارنج. گفتم شاید روزهای آخر عمرم باشد. محمدصادق را فرستادم در باغچه های اطراف فرات دنبال درخت نارنج بگردد. گشت پیدا کرد و آورد.

مرتبط با نخل و نارنج 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
خیاط شهرما : شیخ رجبعلی خیاط را اگر نمیشناسی نصف عمرت بر باد است! بخوانش.

بیشتر بخوانیم..
کوتاه و مختصر از این شیخ بزرگ…

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *