کتاب آسنا و راز کنیسه : گره خوردن زندگی یک دختر یهودی با نام علی (ع)

کتاب آسنا و راز کنیسه

نویسنده: سمانه خاکبازان

ناشر: مهرستان

مخاطب: نوجوان

بریده کتاب آسنا و راز کنیسه :

آسنا به فکر فرو رفت. بعد، دستی به گردنبند نقره اش کشید و گفت: آری، اصرار داشت این گردنبند را به گردنم بیندازم. وقتی پیغام را به من داد، این گردنبند را گردنم انداخت و گفت: اگر نیامدم، گمان نکن تنهایی. برایت یک همراه دارم. ماریه لبخندی زد و گفت: پدربزرگت راست گفته. همیشه که همراه آدم نیست. شک ندارم درون این گردنبند، برایت دعایی گذاشته. گاهی دعا همراه بهتری است و از بلا بیشتر دور نگهت می دارد. بازش کن.

ص ۱۵۱

 

شمعون جلوی صدقیا نشست. رخ به رخ او شد و آرام گفت: راست می گویی پیرمرد. ما پیرو شریعت یهودا هستیم. موسی همان زمان که در کوه طور مرد، برای قومش هم مرد.

صدقیا اخمی کرد و گفت: برای تو مرد، نه من. پسر یهودا، می دانی چه چیزی باعث شده روی من دست بلند کنی؟ ترست. تو از آن چه محمد در روز غدیر گفت ترسیده ای. می دانی اگر علی ولی شود، دیگر فرزندی از یهودا بر زمین باقی نمی ماند. اما بدان نه تو کاره ای هستی و نه من. همه کاره خدای محمد و موسی است.

ص ۵۸

 

آسنا نفس عمیقی کشید و ایستاد. در وجودش شادی موج برداشته بود. بالاخره انتظار به پایانش نزدیک می شد و می توانست بار امانتی را که به دوشش بود، زمین بگذارد. فقط چند لحظه دیگر، او علی را می دید: همان که جانش را نجات داده بود، همانی که پدربزرگ به خاطر او جانش را از دست داده بود، همانی که می توانست تمام کابوس هایش را تمام کند. پشت در ایستاده بود و به در نگاه می کرد…

ص ۱۴۱

 

دوان دوان به سمت برکه برگشت. به دنبال جای پایی، ردی، نشانی؛ اما جز رد پای آسنا و ذبوهیل رد پای دیگری ندید. رد پای آسنا تا کنار نخلی که ذبوهیل را به آن بسته بود ادامه داشت و بعد، رد پای ذبوهیل بود که به دل صحرا زده بود. یک آن صحرا برایش گرم شد، خالی، خشک، بی روح. چیزی در ته دلش فرو ریخت… دلش سوخت، شعله کشید. چشم هایش را بست. با خودش گفت: در من چه دید که تنها گذاشت و رفت. من که نجاتش دادم. گفتم پدربزرگ گفته باید همراهش باشم.

ص ۹۲

 

پدربزرگ گفت: سال ها پیش بود. تو هنوز کودک بودی. رفته بودم مدینه. علی را در راه دیدم. تنها بود.

لیف های خرما را بر دوش نهاده بود و از نخلستان برمی گشت. تعریف او را از خیلی ها شنیده بودم. می گفتند اولین نفری که به محمد ایمان آورده او بوده. محمد برایش احترام خاصی قائل است و او را نور چشمش خطاب می کند. در هر مجلسی که باشد، اگر او حاضر شود، کنار خودش برایش جا باز می کند که بنشیند. با خودم فکر کردم اگر به او ضربه ای بزنم، انگار به محمد ضربه زده ام. در سرم بود از او سوالی بپرسم که توان جواب دادن نداشته باشد. بعد هم بروم و به همه بگویم: علی که می گویند معنی اسلام است، نتوانست جواب سوالم را بدهد. پس این دین به چه دردی می خورد؟ جلو رفتم و گفتم: سوالی دارم.

راستش را بخواهی انتظار نداشتم بایستد. با خودم گفتم برای یک یهودی نمی ایستد، آن هم در حالی که صورتش از عرق خیس است و قامتش زیر لیف ها خمیده. اما ایستاد. لیف ها را زمین گذاشت. دست به پیشانی برد و گفت: بپرس.

ص ۴۱

 

مردخای پوزخندی زد و گفت: ترس آن روز، دست هیچ کداممان نبود؛ اما زبانمان چرا. اشیر گفت: زبانمان را می بستیم، با لرزیدن تنمان چه می کردیم؟ کداممان باور می کرد مرحب فقط با یک ضربه، کلاه خودش بشکافد و سرش تا دندان هایش دو نیم شود؟ کداممان باور می کرد علی در خیبر را که هفتاد مرد جنگی توان بلند کردنش را نداشتند، بلند کند و مثل پلی بر خندق دور حصن بیندازد؟ کداممان باور می کرد قموص فقط با یک ضربه علی فتح شود؟

ص ۳۰

مرتبط با کتاب آسنا و راز کنیسه

بیشتر بخوانیم.‌‌..

کتاب صوتی علی از زبان علی

بیشتر ببینیم‌‌‌…

بیعت با امیرالمومنین

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *