یک خاطره جذاب از داربستی که بی حواس بود!

خاطره کتاب, کتاب یادت باشد, خاطه از کتاب یادت باشد, رسول ملاحسنی

یک خاطره جذاب از داربستی که بی حواس بود!

به توصیه ی دوستانم کتاب یادت باشد رو شروع کردم به خوندن
از اونجایی که وقتی کتابی برام جذاب باشه انگار به دستام می چسبه و تا تمومش نکنم خاصیت چسبندگی خودش رو از دست نمی ده.
این کتاب هم از اون دسته کتاب های به شدت چسبناک بود برام
و هرجا می رفتم با خودم می بردم و می خوندمش
حتی توی خیابان…

همین طور که توی پیاده رو داشتم خیلی شیک قدم می زدم
و مانند فرهیختگان کتاب یادت باشد رو می خوندم و به خودم افتخار می کردم که من چقدر با فرهنگ و باکلاس هستم که حتی در خیابان هم کتاب را رها نمی کنم و به بقیه که کتاب نمی خواندن نگاه عاقل اندر سفیه می انداختم 😎

خاطرات بیشتر…. خاطره ای جذاب درباره گریز از امتحان


که به یک باره…!
یک داربست از خدا بی خبر و بی حواس به من نزدیک شد و با سر محکم با داربست برخورد کردم
از شدت درد چشمانم را بسته بودم😣
وقتی باز کردم فقط نگاه کردم ببینم کسی من را دیده یا نه؟
که دیدم از قضا و قدر زمانه یک مادر و دختر درست از رو به رو دارند می آیند و تمام واقعه را دیده بودند🙈
و از بس جلوی خنده شان را گرفته بودن که نخندند صورتشان داشت کبود می شد🙊

من هم برای نجات جان آن دو بانوی بزگوار فکری کردم :
به آنها نگاه کردم و خودم زدم زیر خنده 😏
آنها هم که دیدن من عجب آدم با جنبه ای هستم
از خدا خواسته شروع کردن به خندیدن به بنده
این بود ماجرای کتاب خواندن من

یادم باشد

اگر فکر می کنید که درس عبرتی برای من شد و از آن روز به بعد دیگه در پیاده رو کتاب نخوانم سخت در اشتباه هستید😁😁😁😁

بیشتر… ویدئوهایی جذاب، مناسبتی و …

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *