سبد خرید
0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

حساب کاربری

یا

حداقل 8 کاراکتر

خاطرات کتاب

خاطره کتاب, کتاب یادت باشد, خاطه از کتاب یادت باشد, رسول ملاحسنی
یک خاطره جذاب از داربستی که بی حواس بود! ﷽ به توصیه ی دوستانم کتاب یادت باشد رو شروع کردم به خوندناز اونجایی که وقتی کتابی برام جذاب باشه انگار به دستام می چسبه و تا تمومش نکنم خاصیت چسبندگی ...
namakketab
غرور بادکنکی ماشین مان را حججی پوش کرده بودیم و شده بودیم کتابخانه سیار حججی. با ۴ ماشین دیگر که از دوستانمان بودند، همراه شدیم و کیف های کتاب شهید حججی را که پر از کتاب های امام زمانی نذری ...
namakketab
خاطره رزمنده کتاب فروش
خاطره رزمنده کتاب فروشعید که می شود همه می روند خوش گذرانی…به ما هم خوش می گذرد، اما مدلش فرق می کند… روز دوم عید امسال نزدیک به اذان ظهر به محل استقرار رسیدیم. طلاییه!به قول حاج آقای راوی: طلاییه ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره بی سوادی

خاطره بی سوادیهمیشه هر جا حرف از بی سوادی می شد خیال می کردم تو دنیای امروز فقط پدربزرگ ها و مادربزرگ ها هستند که سواد ندارند.از این بابت خوشحال بودم که همه بچه های کشورم سواد دارند و کسی ...
namakketab
خاطره اولین هدیه کتابم، کنار ضریح ارباب … با شوق فراوان کتاب 📖 رو برای خودم خریده و همراه با یه کتاب دعا📿 📖 گذاشته بودم توی کوله ام.میخواستم تا توی ازدحام جمعیت و صف طولانی تا رسیدن به ضریح ...
namakketab
خاطره کتابخوان معلولدیدی بعضی وقتا هرکاری می‌کنی حالِ دلت خوب بشو نیست؟!با چند تا دوستی که معمولا با اونا بودی حس خوب داشتی، این ‌ور اونور میری، حالت خوب نمیشه…موسیقی مورد علاقه‌ات رو گوش میدی، نوچ‌…بازم خوب نمیشه…تفریح و سفر ...
namakketab
خاطره بد آموزی کتاب
خاطره بد آموزی کتابنخوانده بودمش…فقط از یک فرد فهیم تعریفش را شنیده بودم.کتاب را به چند نفر دادم که بخوانند…یک نفر که کتاب را پس آورد و گفت این چه کتابی است؟ بدآموزی دارد!آن قدر ترسیدم که همان روز شروع ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره ترک اعتیاد

خاطره ترک اعتیاد
خاطره ترک اعتیادآن قدر با دختر دایی ام سر و کله زدم و با استدلال های من درآوردی اش کشتی گرفتم که گفت: هرچه تو بگویی، اصلا یک هفته نمی خوانم، با خنده ادامه داد ببینم تو دیگر چه از ...
namakketab
عضی وقتا وصف یک سری ازین کارهای باحال و خودجوشِ فرهنگی را که می‌شنوی، حالت خیلی خوب می شود
خاطره کار فرهنگی باحالبعضی وقتا وصف یک سری ازین کارهای باحال و خودجوشِ فرهنگی را که می‌شنوی، حالت خیلی خوب می شود. مثلا یکی از این کارها مسابقه کتابخوانی‌ ای هست که در عرض دو ساعت توی مدارس برگزار کردند.بچه‌ ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره فدای سرت

در لابلای صدای انفجارهای پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود آورد... عمار و کریمه را می‌دیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند‌.
خاطره فدای سرتدر لابلای صدای انفجارهای پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود آورد…عمار و کریمه را می‌دیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند‌…معلوم نیست که پشتِ مبل چه خبر شده که بچه‌ ها این طور فاصله مبل‌ ها تا ...
namakketab
اولین بار از زبان یک مجاهدی واقعی -که خانم هم بود- با این کتاب آشنا شدم، خیلی هم مشتاق شدم که این کتاب رو بخونم.
خاطره از قدیس تا قدیس واقعی اولین بار از زبان یک مجاهد واقعی -که خانم هم بود- با این کتاب آشنا شدم.خیلی هم مشتاق شدم که این کتاب رو بخونم. کتاب رو تهیه کردم، هرچه بیشتر می خوندم به امیرالمومنین ...
namakketab
خاطره: نمی فروشیم ، فقط امانت ، حتی به شما!!! تا حالا شده مغازه‌ داری رو ببینی که تلاش کنه جنسش رو نفروشه؟! درست خوندی عزیزم، نفروشه!البته من، هم فروشنده ام و هم امانت دهنده اجناسی که می فروشم، به ...
namakketab
جمکران-نمایشگاه کتاب
خاطره تدبیر خدا و قرص نیرو زا !!! چند روزی که به صورت داوطلبانه و جهادی در نمایشگاه کتابی که آن موقع در جمکران کار می کردیم برایم خیلی جالب بود، آخر در خانه اگر یک دهم این مقدار کار ...
namakketab
فاقد دیدگاه

خاطره : آقای غریب

کتاب فریادرس -کتابخوانی-خاطره
خاطره آقای غریب هنوز دستم را از روی زنگ در برنداشته بودم که در باز شد. تعجب کردم. با خودم گفتم حتما منتظر کسی بودند.تا آمدم دوباره زنگ بزنم پسر بچه ای در را باز کرد و گفت: کتابها را ...
namakketab
خاطره فروش کتاب یا هدیه ای جدید!آدم های مهربان را دوست دارم.او هم با مهربانی قرارداد بسته بود. . .اخلاق خوبش مشتری جذب کن بود من هم یکی از آن مشتری ها . . .اهل تلافی محبت ها هستم و ...
namakketab
خاطره یادت باشد…آن قدر از خوندن کتاب لذت بردم که دلم نمی اومد کلش رو یک جا بخونم، ریز ریز می خوندم و از خوندنش لذت می بردم.اما آخر کتاب رو گذاشتم تو حرم بخونم.نشستم رو به روی ضریح،حس و ...
namakketab
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم . به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد . شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود، جورابی هم نپوشیده بود؛ تا حالا توی محل ندیده بودمش . گفتم باید تورش کنم!!!
ز بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم . به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد ، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد . شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود، جورابی هم نپوشیده بود؛ تا حالا توی محل ندیده بودمش . گفتم باید تورش کنم!!!
namakketab
خاطره : کتاب فیروزه ای همسرم پیشنهاد زیارت حرم داد. خیلی خوشحال شدم ،حاضر شدیم؛ قبل از رفتن فکر کردم چه کاری برای آقا انجام بدهم! پیش خودم گفتم: بهترین راه همان کتاب است. پنج تا کتاب که چهارتاش محبت ...
namakketab
1 2