خاطره فدای سرت

در لابلای صدای انفجارهای پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود آورد... عمار و کریمه را می‌دیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند‌.

خاطره فدای سرت
در لابلای صدای انفجارهای پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود آورد…
عمار و کریمه را می‌دیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند‌…
معلوم نیست که پشتِ مبل چه خبر شده که بچه‌ ها این طور فاصله مبل‌ ها تا ظرفشویی آشپزخانه را حروله می‌ کنند…!
ینی این حمله، چندنفر کشته و زخمی داشته؟! سرنوشت “امل” چه می‌ شود؟!

صدای شُرشُرِ آب، دوباره مرا به خانه‌ مان آورد…
نمی فهمم چرا بچه‌ ها این طور رفتار می‌ کنند…
انگار می‌ خواهند چیزی را از من پنهان کنند…

اشک‌ هایم سراسیمه به سراشیبیِ گونه‌ام می‌ رسند و پشتِ هم سر می‌خورند و به روی صفحه کتاب می‌ ریزند…نمی دانم که این چندمین دستمال کاغذی است که بر‌می دارم تا جلوی سرازیر شدنِ اشکم را بگیرم…!
حسن که داشت از سقف مینی‌ بوس می‌ افتاد، انگار کتاب را هم از دست من کشید و به زمین انداخت…

به زمان خودم آمدم، ایران، مشهد، عبدالمطلب، منزلمان، پشتِ مبل‌ها، ظرف شکسته عسل که لابلای اسباب‌ بازی بچه‌ها ریخته و همه چیز را به هم چسبانده…!
وای خدا من، دست عمار در هاله‌ ای از عسل و خون فرو رفته و کریمه که با دیدنِ این صحنه حسابی خودش را باخته، با پاهای عسلی به سمت آشپزخانه می‌ دود…
رسما فرش و سرامیک‌ها و مبل با عسل و چسبندگی‌ اش نابود شده‌اند!

دیروز صبح بود که خواندنش را شروع کردم…
تقصیرِ خودم است، چنان در عمقِ ماجرا فرو رفته‌ام که گویی در زمان سفر کرده بودم و در خانه‌ام حضور نداشتم…
همین شده که خواسته یا ناخواسته، کنترلِ خانه را به کلی از دست داده‌ام!
آخرای کتاب بود که شکستن ظرف عسل، مرا به اینجا بازگرداند…
نمیدانم بروم سراغِ تنبیه بچه‌ها یا تمییز کردنِ خانه!
۳۴تومان عسل و ۲۶تومان هم مردِ رویاها.
پنجاه تومان که چیزی نیست، فدای سرت آقا مصطفی!
چقدر خوشحالم از آشنایی‌ ات چمرانِ عزیز😇
یکی از بهترین کتاب هایی که به عمرم خوانده ام. ن از مشهد

 

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *