زا کتابِ کتاب نویسنده: مجید تقیزاده انتشارات زائر رضوی بریده کتاب: هر هنرمندی به تنهایی یک دنیاست و این خاصیتِ هنری است که در وجود اوست. ص۱۵۰ بریده کتاب(۲): کتاب یک غذاست؛ یک غذای روح است؛ یک نوشیدنی روح است ...
کتاب من و کتابنویسنده : سیدعلی خامنه ایانتشارات سوره مهر بریده کتاب: شما مربی عزیز، شما که در کتابخانه با کودک مواجه می شوید، شما که قصه می گویید، شما که کتاب می فرستید، شما که کتاب می خوانید، شما ...
کتاب یک ساعت و نیم (جلد اول)کتاب و کتابخوانی در بیانات مقام معظم رهبری مدظله العالینویسنده: علی خراسانیانتشارات شهید کاظمی بریده کتاب: من می خواهم از اهل فکر و نظر و قلم و کتاب و کسانی که به کتاب اهمیت ...
خاطره فدای سرتدر لابلای صدای انفجارهای پیاپی، صدای شکستنِ ظرفی مرا به خود آورد…عمار و کریمه را میدیدم که حسابی به تکاپو افتاده بودند…معلوم نیست که پشتِ مبل چه خبر شده که بچه ها این طور فاصله مبل ها تا ...
خاطره ی چشم و هم چشمی برای کتاب هرهفته منزل یکی از رفقای همسرم هیئت است.یک روز فکر بکری به ذهنم رسید و به همسرم گفتم: " اگر من برات کتاب جور کنم شما به رفقایت میدی که با خانواده ...
کلیپ پویش امت حسینی https://as2.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/7624890e8d9dedb9336d845b729579b216856486-1080p__12507.mp4 حسین باب رحمه الله است، حسین کشتی نجات الهی است. حسینی ها واسطه رحمت و هدایت شوید... هستند جوانان و نوجوانانی که پای روضه حسین(ع) می نشینند اما از حسین ع ، چیزی نمی دادند ...
.h_iframe-aparat_embed_frame{position:relative;}.h_iframe-aparat_embed_frame .ratio{display:block;width:100%;height:auto;}.h_iframe-aparat_embed_frame iframe{position:absolute;top:0;left:0;width:100%;height:100%;} معرفی از کدام سو داستانی است کوتاه اما مفید که نوجوان با خواندنش، پاسخ بسیاری از سوال های ذهنش را می گیرد.نویسنده توانسته با مخاطب برقرار کند؛ با توصیفات و قلمش، حس را به خواننده انتقال داده ...
خاطره : جرقه عصر روز عید فطر وقتی توی اتاق نشسته بودم، صدای در آمد، در همسایه پایین!گفتم: کیه؟چند تا بچه گفتند: توپمون افتاده تو حیاط می خواهیم، بهشون گفتم پایین کسی نیست . دیدم چسبیدن به در و دارن ...
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی خوبی داشتم، اما ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود. این یکی هم از همان ها بود! جلو رفتم کتاب را دستش دادم و لبخند زدم و برگشتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم ...
خاطره ی کتاب سرمایی،فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برگ نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود. رفتم تو آشپز خونه و به مامانم گفتم:« ...