
مجموعه مژده گل
نویسنده: محمود پوروهاب و مجید ملا محمدی
انتشارات جمکران
معرفی:
مجموعه ای ناب و کودکانه
مجموعه مژده گل یک مجموعه ۱۴ جلدیست که در هر جلد به بیان زندگی یکی از اهل بیت علیهم السلام می پردازد.
قلم ساده و روان و همچنین مطالب ارزشمند و آموزنده از سیره عملی اهل بیت از ویژگی های این مجموعه است.
📗••کتاب: مژده گل (داستان هایی از زندگی امام صادق علیه السلام)
از دل درختچه ها و بوته های انبوه سر راهش راه باز کرد و به جلو رفت ناگهان کمی دورتر لابه لای نخلها چشمش به کسی افتاد ایستاد دوباره عرق صورتش را پاک کرد و با خودش گفت باید خودش
باشد
جلو و جلوتر رفت از میان درختچه ها و نخلها
گذشت
راه رفتنش تند شد او داشت به طرف نخلستان میدوید میخواست به آنجا برود و دور از چشم آدمها باشد. زید داشت میدوید که به پیرمردی برخورد. پیرمرد که او را میشناخت داد زد آهای زید کجا با این عجله؟
زید به او جوابی نداد فوری رفت و کنار نخل بزرگی نشست و با غصه ی زیاد به آن تکیه داد. پیرمرد که او را تعقیب کرده بود جلو رفت و دست بر شانه اش گذاشت زیدجان چرا ناراحتی؟
زید گفت: «امروز صبح به مادرم حرفهای بدی زدم او دلش شکست و بلند بلند گریه کرد من گناه بزرگی انجام دادم میدانم که خدا مرا نمیبخشد
·
.
پیرمرد کنار زید نشست بعد با مهربانی :گفت چند روز ،پیش از امام باقر علیه السلام شنیدم که فرمود: چه خوب است اگر آدم کار بدی کرد پس از آن یک کار خوب انجام بدهد تا اثر کار بدش از بین برود! چشمهای زید برق زد راست میگویی پیرمرد؟ من اگر کار خوبی انجام بدهم آن کار بدم پاک میشود؟»
بله پسرم زید فوری رفت تا با یک کار خوب مادرش را خوشحال
.کند او یادش رفت با پیرمرد خداحافظی کند.
📗••کتاب: مژده گل (داستان هایی از زندگی امام رضا علیه السلام)
✍🏼••نویسنده: محمود پوروهاب
🌀•• انتشارات: جمکران
🛒•• خرید کتاب مژده گل (داستان هایی از زندگی امام رضا علیه السلام )
همه یکی است. آنها برادران ما هستند پاداش افراد به رفتار و عمل خوبشان بستگی دارد.» مرد چاق از خجالت سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت با خود گفت: «حق با امام علیه السلام است باید از این به بعد با مردم مهربان تر
باشم و با افراد فقیر و کوچکتر از خودم با احترام رفتار کنم»
••کتاب: مژده گل (داستان هایی از امام باقر علیه السلام)
بریده کتاب:
پیرمرد به او خیره خیره نگاه کرد و یادش رفت سلام کند؛ اما مرد جوان به او سلام کرد و گفت: “این باغ برای شماست؟ من اجازه دارم از آب آن برکه بنوشم ؟”
پیرمرد فقط به سلام او جواب داد؛ اما بخاطر بوی خوشی که همراه مرد جوان بود, یادش رفت دنباله حرفش را بگیرد و به سوال او جواب بدهد!
مرد جوان خواست راهش را بگیرد و برود؛ اما دوباره آن سوال به زبانش افتاد: ” من تشنه هستم. آیا اجازه دارم…؟”
-بله پسرم! بله عزیزم! چه کسی بهتر از تو؟ هم مهربان, هم خوشرو و مومن و با خدا, هم خوشبو.
بریده کتاب(۲):
پیرمرد کاروان که افسار شترش را گرفته بود, گفت: ” از چه کسی حرف می زنی؟”
-آن جوان را می گویم. آنکه کنار چاه است!
همه نگاه ها به سوی جوان برگشت. یکی پرسید:” آن خدمتکار را می گویی؟ مگر او کیست؟”
-می گویی او کیست؟ او فرزند رسول خدا, علی بن حسین علیه السلام است.
بریده کتاب(۳):
مرد اسب سوار به آنها رسید. فوری از اسب پایین پرید, جلو آمد و نفس نفس زنان سلام کرد. آن چهار نفر خوشحال و خندان جلو رفتند. او خدمتکار امام حسن علیه السلام بود؛ همان مردی که به دستور امام, از آن چهار نفر پذیرایی خوبی کرده بود.
فرستاده امام گفت: ” ترسیدم که شما را پیدا نکنم…”
عبیدالله پرسید:” چیزی شده؟ از امام حسن پیغامی داری؟”
فرستاده امام کیسه ای ازروی اسبش برداشت: ” امام حسن علیه السلام این کیسه پول را به شما هدیه داده است.”