رمان بینوایان : بی خیالِ قضاوت ها باش اگر هدفت ارزشمند است.

رمان بینوایان
نویسنده: ویکتور هوگو
انتشارات افق
ترجمه: محسن سلیمانی

معرفی:

مخالف جریان آب شنا کردن، انسان را در معرض اتهام قرار می دهد. هدف و نیت تو از شنا کردن در مخالف جهت آب، برای کسی سوال نمی شود و فقط ظاهر آن که شاید با عقل جور در نیاید، دیده می شود. می توان در بدترین حالت و شرایط، بهترین بود، ولی توقع تحسین و تمجید نباید داشت. بی خیالِ قضاوت ها باش اگر هدفت ارزشمند است.

خلاصه رمان بینوایان :

بینوایان، رمانی ست درباره ی زندگی مردی که از قوانین خشک جامعه ی اروپا ضربه ی مهلکی خورده و از دوران کودکی اش وارد زندان شده و در بزرگسالی از آن بیرون آمده و نسبت به جامعه بسیار کینه دارد، اما تحت تاثیر رفتاری اخلاق مدارانه، زندگی شرافتمندانه ای پیشه می کند و بی چشمداشت دستگیری و کمک می کند ولی همچنان نگاه جامعه به او منفی ست.

بریده کتاب  جلد اول:

ص۳۰: ژان والژان گریان و لرزان وارد زندان شد و عبوس و سنگدل از آن بیرون آمد. اینک او کینه ی جامعه را به دل گرفته بود. چرا که جامعه را مسئول سرنوشت شوم خود می دانست. به نظرش نوزده سال زندان بخاطر قرصی نان، واقعا ظالمانه بود.

بریده کتاب(۲):

ص۴۶: کوزت هنوز پنج سالش نشده بود که کلفت خانه شد. دنبال کاری این طرف و آن طرف می رفت، اتاق ها، حیاط و جلوی در مسافرخانه را جارو می کرد، ظرف ها را می شست و حتی بارهای سنگین را حمل می کرد. در این موقع تناردیه ها حتی بیش از گذشته حس می کردند که حق دارند با کوزت اینطور رفتار کنند، چون مدتی بود که مادر کوزت فراموش کرده بود هزینه ی ماهانه ی دخترش را بفرستد و چند ماهی به آنها بدهکار بود.

بریده کتاب(۳):

ص۵۴: زمین بخاطر باران دیشب خیس بود و گاری هر لحظه بیشتر در گِل فرو میرفت و معلوم بود که تا پنج دقیقه ی دیگر دنده های پیرمرد خرد می شود. مادلن گفت: «نمی توانیم تا یک ربع دیگر صبر کنیم. خیلی دیر می شود. زیر گاری به اندازه ی یک نفر جا هست تا گاری را با پشتش بلند کند. کسی دل و جرأتش را دارد؟ هر کسی این کار را بکند، ده سکه ی طلا بهش می دهم!»
اما کسی جنب نخورد.
مادلن گفت: «بیست سکه ی طلا می دهم.»
باز هم کس از جایش تکان نخورد…

بریده کتاب(۴):

ص۲۱۰: فوشلووان روی قبر دولا شد و آهسته گفت: «پدر مادلن!»
جوابی نیامد.
فوشلووان به خود لرزید و داخل قبر پرید و داد زد: «پدر مادلن، هنوز آن تو هستید؟»
صدایی از درون تابوت نیامد.
فوشلووان درحالیکه می لرزید با چکش و قلم، در تابوت را از جا کند. چهره ی ژان والژان در پرتو نور غروب معلوم شد. چشمانش بسته و رنگ چهره اش پریده بود. موهای فوشلووان از وحشت سیخ شد. از جا پرید و به ژان والژان که جنب نمی خورد، نگاه کرد. زیرلب با خود گفت: «مُرده. اینجوری نجاتش دادم!»

بریده کتاب جلد دوم (۵):

ص۱۶: دو دختر آقای ژیونورمان ده سال با هم فاصله ی سنی داشتند. در بچگی آنها خیلی کم به هم شباهت داشتند. خواهر کوچکتر روحیه ای شاداب و سرزنده داشت و با گل و شعر و موسیقی مأنوس بود. به علاوه از کودکی در رؤیاهایش با یک قهرمان، عهد نامزدی بسته بود. خواهر بزرگتر هم آرزو داشت با یک پیمانکار، یک شوهر پولدار و کاملا ابله، یا در واقع با یک میلیون فرانک که به شکل یک مرد درآمده باشد، یا حتی یک استاندار ازدواج کند.
هیچ آدم بلندپروازی حداقل در این دنیا کاملا به آرزویش نمی رسد. خواهر کوچکتر با مرد رؤیاهایش ازدواج کرد؛ اما در جوانی مُرد و خواهر بزرگتر هنوز ازدواج نکرده بود.

بریده کتاب(۶):

ص۲۵: خانه را نشانش دادند. زنگ زد، زنی که فانوس کوچکی در دست داشت، در را باز کرد. ماریوس پرسید: «خانه ی آقای پون مرسی اینجاست؟»
زن با سر جواب مثبت داد.
– می توانم باهاشان صحبت کنم؟
زن سرش را به علامت نفی تکان داد. ماریوس گفت: «اما من پسرشان هستم. منتظرم هستند.»
زن گفت: «دیگر منتظرتان نیستند.» و به گریه افتاد.

بریده کتاب(۷):

ص۳۱: رفته رفته هر چه به پدرش نزدیکتر می شد، از پدربزرگش بیشتر دوری می کرد. چراکه مدت ها بود که از اخلاق دمدمی مزاج پدربزرگش خوشش نمی آمد و فکر می کرد پدربزرگش به دلایل ابلهانه ای با بی رحمی او را از پدرش و پدرش را از او جدا کرده است.
با وجود این، ظاهرش هیچ چیزی را نشان نمی داد. فقط بیش از پیش سرد شده بود، کم غذا می خورد و به ندرت خانه پیدایش می شد. وقتی خاله اش هم سرش غر می زد، او با خونسردی بهانه می آورد که درس و امتحاناتش زیاد است. اما پدربزرگش عقیده اش تغییر نکرده بود و می گفت: «می دانم، عاشق شده است.»

مرتبط با رمان بینوایان 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
کتاب صوتی بینوایان

بیشتر ببینیم…
تیزر کتاب تولد در لس آنجلس: خاطرات خواندنی خواننده آمریکایی

نمکتاب
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *