کتاب گل سنگ: داستان جوانی که متفاوت از هم سن و سال هایش دست به کارهای سخت و هیجان آور می زند…

کتاب گل سنگ: داستان جوانی که متفاوت از هم سن و سال هایش دست به کارهای سخت و هیجان آور می زند...

کتاب گل سنگ: سید هاشم حسینی

معرفی:

نوجوانی و جوانی یعنی شور و هیجان، نوجوان­ ها و جوان­ ها دوست دارند متفاوت از دیگران خودی نشان بدهند. این رمان داستان جوانی است که متفاوت از هم سن و سال هایش دست به کارهای سخت و هیجان ­آورمی­ زند...

خلاصه کتاب:

داستان جوانی است که در بازار تهران همراه بازاریان با شاه مبارزه می­ کند. ساواک یکی از نیروهایش را به داخل بازار نفوذ می ­دهد تا آن ­ها را شناسایی کند و اتفاقات جالبی که برای پیدا کردن آن­­ها می­افتد...

بریده کتاب:

مرد ویلون زن همراه یک زن که لباس مردانه به تن داشت روی سکو ظاهر شد. مرد می نواخت و زن می رقصید و می خواند. برات به شانه نبی زد و با لب های روغنی خندید و گفت: نگاه کن فیض ببر.
رنگ نبی سرخ و کبود می شد. به ادا و اطوار زن نگاه می کرد و چشم هایش سیاهی می رفت. برات از این که نبی مطیع بود، راضی به نظرمی رسید.
روبه نبی گفت: بستنی می خوری یا فالوده یا هر دو؟
نبی با نهایت غضب به برات نگاه می کرد. برات هم چشم در چشم او شد و به پیشخدمت گفت: دو تا بستنی، دو تا فالوده.
موسیقی قطع شد. برای رقاصه دست زدند و او رفت پشت پرده. نبی هنوزدوقاشق بستنی نخورده بود که پیشخدمت یک شیشه سبزرنگ مشروب روی میز گذاشت وکاسه های بلوری بستنی وفالوده رابرد.
برات داخل لیوان های پایه بلندمشروب ریخت وگفت: از این هم بخور.
نبی به لیوان خیره شد لرزش مایع داخل آن مانند لرزش دل وبدنش بود. شبیه برهم ریختن دل وروده اش. سرگیجه داشت. بانگاه مصمم نشان داد که زیر بار نخواهد رفت.
برات با عناد به روی اوخیره شد و لیوان را برداشت ونزدیک دهان او برد وگفت: بخور و گرنه بخوردت می دهم.
لبه لیوان رابه لب نبی چسباند. نبی بوی مسموم آن راحس کرد. چشمهایش را بست و یکدفعه زد زیر لیوان، لیوان افتاد ومشروب پخش شد برات سیلی محکمی به صورت اون واخت. پیشخدمت هم محکم پس گردنش زد. اشتباه نکرده بود. شکنجه ازهمان جاشروع شده بود. گرفتار مامورها بود.
پیشخدمت درون لیوان دیگری مشروب ریخت. برات گفت: بخور این جا هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
پیشخدمت از پشت به سرنبی فشاراورد. لیوان رابه دهان اوفشرد وبه زور و زحمت لب هایش رابازکرد. مشروب ازدوطرف لبهای نبی پایین ریخت. گردنش دردمی کرد. پیشخدمت لیوان را انقدرفشارداد تا دندان های نبی را ازهم بازکرد. مشروب به حلقش ریخت وبه سرفه افتاد. اشک ازچشمهایش سرازیرشد. پیشخدمت بقیه مشروب را دردهان اوخالی کرد. برات ازهم مشروب ریخت و پیشخدمت بازهم آن را در دهان نبی ریخت.
برات لبش به خنده بازبود گفت: بخورشاید آزادت کنم.

 

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *