خاطره کتابخوان معلول
دیدی بعضی وقتا هرکاری میکنی حالِ دلت خوب بشو نیست؟!
با چند تا دوستی که معمولا با اونا بودی حس خوب داشتی، این ور اونور میری، حالت خوب نمیشه…
موسیقی مورد علاقهات رو گوش میدی، نوچ…بازم خوب نمیشه…
تفریح و سفر میری… میبینی نه، مث اینکه باز کارساز نیست…
اما یهو یکی میاد یه کتابِ مشتی بهت میده… و انگار پرتت میکنه وسط بهشت!
میری تو کتاب و نمی خوای از توش در بیای!
اصلا تا حالِ دلتو خوب نکنه، وِل کن نیست!
داستان از جایی شروع شد که یه روز یکی از رفقا به منی که نه حالِ دلم خوب بود و نه حوصله کتاب خوندن داشتم، چندتا کتاب خوب و کوتاه در مورد امامِ زمان (عج) داد و گفت این ها خیلی جذاب هستند و فرق می کنند با کتاب های دیگه.
یه روز بالاخره همت کردم و گفتم بذار بخونم ببینم چی توشون نوشته…
آقا باورتون نمیشه، ولی کلا حالم کن فیکون شد!
اصلا جوری حالم خوب شد که انگاری تو کتابه ژلوفن ریخته بودن!
ازون موقع به بعد، هر وقت حال و هوای دلم ابری میشه، میرم سر وقت کتاب خوندن…
۲من با اینکه معلولیت جسمی دارم و این قضیه خیلی آزارم میده، ولی کتاب برام شده مثثثلِ یه رفیق فابریک که همیشه حس خوب و اعتماد به نفس بهم میده.
توصیه میکنم شمام یه دونه ازین مُسَکِّنا بزنین ببینین چقد حالتونو عوض میکنه…
اسمشو گذاشتم کتافِن!
از خانواده ژلوفن و بروفن و ایناس ولی البته از زمین تا آسمون فرق داره باهاش و هیچ ضرری هم مسلما نداره،
خوشششمزهتر و با ماندگاریِ بالا!
دمِ خدا گرم که یه همچین رفیقی رو به ما داد که راهِ مستقیمو به سمتمون کج کرد!
وگرنه اگه به من بود، برای آرامش گرفتن، اصلا به سمت مطالعه و این چیزا نمی رفتم که!
چاکریم خدا جون❤️