اینک شوکران۱ : مریم برادران، روایت فتح
معرفی:
عاشق همدیگه بودن…
اما یکیشون دائم مریض بود و اون یکی دائم پرستار. این قدر سختی های زندگیشون زیاد بود که آدم فکر می کنه اصلاً جایی برای شیرینی نمی مونه؛ مثل خیلی از ماها که سختی های زندگیمون شیرینی هاش رو محو کرده، اما اون ها اون قدر شیرین زندگی می کردن که …
این داستان رو حتماً بخونید.
بریده کتاب(۱):
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم استامبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ! آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد گوشت قلقلی درست کردم شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و تیله بازی می کرد.
قاه قاه می خندید می گفت: چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرند هرچه درست کنند می خوریم حتی قلوه سنگ..
بریده کتاب(۲):
سربه سرم میگذاشت. یک سطل آب کردم، رفتم بالای پله ها. گفتم «کیه؟» تا سرش را بالا گرفت بگوید منم آب را ریختم روی سرش و به دو آمدم پایین. خیس آب شده بود.
گفتم: «برو همان جا که یک ماه بودی»
گفت: «در را باز کن جانِ علی، جانِ من»
از خدایم بود ببینمش در را باز کردم و آمد تو.
بریده کتاب(۳):
شب سال تحویل بود تنها بودم. سفره انداختم و نشستم سر سفره. آلبوم عکس را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق. رفتم دم در. در را که باز کردم. یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم. یک خرس سفید بود که بین دستهایش یه دسته گل بود. منوچهر آمده بود. نشستیم سر سفره. درکیفش را باز کرد و سوغاتی هایش را که برایم آورده بود درآورد.
یک عالمه سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صافشان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود یا اسم من و خودش را کنده بود.