کتاب کوه مرا صدا زد
نوشته : محمدرضا بایرامی
انتشارات: سوره مهر
بریده کتاب ۱:
بازهم تودهای از برف، پایین میغلتد و به دیوارهی سرخ و سیاه پرتگاه میخورد و مثل آبی که از بلندی بریزد، از هم باز میشود و پاشپاش میشود و بعد، صدایی میآید و انگار میغرد و یا سنگی قل میخورد و میبینیم که دیگر نزدیک است دیوانه بشوم.
_ عمو اسحق کجایی؟ … عمـ… م… و… اسحااااق! کجایی؟کجااااایی؟
صدا در صدا میپیچد و تکرار میشود و بر میگردد طرفم. انگار کوه است که دارد صدایم میزند.
بریده کتاب ۲:
آن قدر از دستش لجم گرفته که دلم می خواهد نروم. اما نمی شود زیر نگاه سنگینش تاب آورد. تازه، همیشه هم که نمی شود از دستش در رفت. توی ده گیرم می آورد و تلافی می کند. پاکِشان راه می افتم. همان طور ساکت نگاهم می کند تا برسم. بدون اینکه چیزی بگویم، روبرویش می ایستم تا حرفش را بزند. کمی نگاهم می کند و بعد می گوید: “می توانی با من بیایی. ولی اگر وسط راه خسته شدی یا سرما از پا انداختت، به همین سوی آفتاب، همان جا ولت می کنم تا خوراک گرگ ها بشوی.”
ص ۹۲
بریده کتاب ۲:
وقتی می بینم داد زدن بی فایده است، زانو می زنم و، بدون هدف، این جا و آن جا را می کَنم، آن قدر که دست هایم به زُق زُق می افتد و یخ می کند و سرخ می شود و گرم می شود. ولی باز هم از عمو اسحاق خبری نیست و آن چنان که انگار هیچ وقت هم نبوده. حالا مه هم بیش تر خودش را پایین کشیده و تهدید کنان می آید که ما را هم ببلعد.
ص ۹۷
بریده کتاب ۳:
بلند می شوم و دفتر و کتابم را می گذارم سر جایش. ننه همین جور دارد نگاهم می کند. وقتی چشمم توی چشمش می افتد، لبخند می زند.
– عمو اسحاق همه چیز را برای من تعریف کرد . – کدام همه چیز را؟
– این که چطور جانش را نجات داده ای. من هم لبخند می زنم.
– حتما شوخی می کرده.
ص ۱۰۳
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.