کتاب مرضیه
تحقیق: زهرا عاشوری
تدوین: لطیفه نجاتی
انتشارات دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی
بریده:
هرچند نظر آقاجانم در مورد کار کردن من تغییر کرده بود، اما حرفهایی که روز اول در گو ش دامادش خواند و تلنگرهایی که به او زد، آنقدر کاری افتاده بود که هنوز اثرش در حرفهای حسنآقا دیده میشد. تا صحبت از کار به میان میآمد، میخش را همان اول میکوبید و میگفت: من دوست ندارم خانمم با دوتا بچهی کوچیک بره کار کنه. هرچقدر خودم نون دربیارم باهم میخوریم دیگه. چه نیازی به درآمد اونه؟
آقاجان به هر بهانهای حرف اشتغال من را پیش میکشید و تکرار میکرد: من تا قبل از انقلاب مخالف سرکار رفتن مرضیه بودم اما الان احساس میکنم تکلیفه.
ولی جواب حسنآقا همان بود؛ دلش به اشتغال من رضایت نمیداد
حکم هایمان را داده بودند دستمان و اسم دانشجوهای پذیرفته شده هم در روزنامه چاپ شده بود؛ ولی هنوز از دانشگاه خبری نبود. ساختمانی خالی نشانمان دادند و گفتند بروید بچه ها را ثبت نام کنید. جایی شبیه مدرسه بود که در آن نه از نیمکت و صندلی خبری بود، نه از کمد و کشو و حتی میزی که ابلاغیه های مان را روی آن بگذاریم. از دانشگاه فقط کلاس و تخته سیاهش را داشت. خانم افتخاری اولین رئیس این دانشگاه بود و من اولین معاون اداری و مالی.
ص ۱۶۰
در جواب این سوال ها، اولین قطره اشک از گوشه چشمم غلتید پایین. به چند ثانیه نکشید که صدای “های های” گریه ام از اتاق رفت بیرون. آقا جواد خودش را رساند بالای سرم و پرسید: “چرا گریه می کنید مامان؟”
با التماس به چشمهایش نگاه کردم و گفتم: “راستش را بگو. چه اتفاقی برای محمودم افتاده؟”
دستش را انداخت دور گردنم و شروع کرد به گریه کردن. وسط هق هق هایش فقط همین را شنیدم:”مامان… محمود… شهید شده.”
ص ۱۸۷
محمود که همچنان سرش پایین بود، جای این که برود سمت عروس، آمد کنار من و گفت: “مامان، من عروس رو نمی شناسم. میشه شما دستش رو تو دستم بزارید؟!”
بین آن همه مهمان، به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و پرسیدم: “یعنی تو حتی همین اندازه نگاهش نکردی که الان بتونی اونو بین این جمع تشخیص بدی؟”
دست عروسم را گرفتم و گذاشتم توی دستش. قبل از این که راهی زیارت شوند، سرم را بردم کنار گوش محمود، طوری که فقط خودش بشنود گفتم: “مواظب باش گمش نکنی مامان جان. چون دیگه اون جا من نیستم دستش رو دوباره بذارم تو دستت!”
ص ۲۰۸
این حرف را که زدم، مرتضی آمد جلو، دستم را گرفت و با خود برد. چند قدمی رفتیم. به قبری رسیدیم که روی آن نوشته شده بود “شهید مرتضی عطایی”. دوباره حرکت کردیم و ناگهان بالای سر یک قبر ایستادیم. قبری که حکاکی روی سنگش به راحتی خوانده می شد: “شهید محمود تقی پور”. قبر را نشانم داد و گفت: “نگران نباش. تو هم شهید می شی.”
سر برگرداندم. دیگر از مرتضی خبری نبود. خودم را دیدم که با همسر و دو تا بچه ام سر مزار خودم نشسته ام.
ص ۲۲۰
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.