کتاب مردان نامرئی
نوشته صادق کرمیار
انتشارات جمکران
بریده کتاب :
یک باره شعله ها در مقابل رحیم بالا کشید. هر دو برگشتند. همه در حلقه ای از آتشی گرفتار شده بودند که هر لحظه نزدیکتر میذشد. زبانه های آتش، اکسیژن هوا را می بلعید. حالا همه به نفس نفس افتاده بودند. تسلیم و بی رمق روی زمین نشستند. ایزدی خیره به رو به رو نگاه کرد و روزی را به یاد آورد که با خاکی به شناسایی رفته بودند و خوابیده بود و مار روی سینه او رفته بود. همان لحظه خواب چنین صحنه ای را دیده بود. با خود گفت: “خدایا راضی ام به رضای تو!”
ص ۲۷۷
-این جوری یا رو دل می کنی، یا چپ می کنیم. معلوم است تو نمی توانی دو تا کار را همزمان انجام بدهی! رو دل کنی یک جور گرفتاری است، چپ کنی که دیگر واویلاست…! محاکمه و دادگاه و…
– چپ هم نکنیم محاکمه می شویم… باور کن، بهت قول می دهم… حالا من که شهید می شوم، اما تو که زنده می مانی بدبختی!… بیست سال دیگر، بچه هایت تو را محاکمه می کنند؛ یقه ات را می گیرند که کی گفته شما بجنگید…
-تو دیگر خیلی بدبینی!
– حالا ببین کی بهت گفتم… روزی برسد که خانواده شهدا در این مملکت نتوانند سرشان را بالا بگیرند، فقط دعا کن جانباز نشوی… آن موقع از هر ویلچری بپرسی چی شده، اسم جنگ را نمی آورد، می گوید بیل خورده توی کمرم!
ص ۳۱۵
رگ گردنش میگیرد و درد بی هنگام همه وجودش را پر می کند. یاد ظهر تابستان سال ۶۷ میافتد که گلوله توپ به فاصله ۷ متری اش منفجر شده بود و موج کوبنده ای مانند فشار یکباره آب سنگین سدی شکسته، به او برخورد کرده بود. چنان دردی در همه ذرات وجودش حس کرده بود که تا امروز نتوانسته بود آن را با هیچ دردی دیگری مقایسه کند. اما حالا می تواند؛ حالا که پوشه خاطراتش در جاری آب نهر دزاشیب افتاده و درد گردن به پشتش زده، می تواند درباره دردهای بی هنگام، ساعت ها حرف بزند.
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.