کتاب: خارپشت ها چای می نوشند!
نویسنده: حسین تبریزنیا
ناشر: بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی
بریده کتاب۱:
آن قدر تند تند می ریختم که بچه ها عقب ماندند و آلبالوها همچون باران روی سرشان می ریخت. بچه ها داد می کشیدند و دایی دایی می گفتند و تند تند آلبالوها را جمع می کردند. در حالی که می خندیدند، یکی شان داد زد: دایی، دایی، داری روی سر ما تگرگ قرمز می ریزی.
صفحه ۵۱
بریده کتاب۲:
۶_ مادرم با تعجب بیشتر جلو آمد و سماور را از دستم گرفت و خوب آن را برانداز کرد و با خودش گفت: گمان نکنم که طلا باشد. ولی چه جوری و از کجا و از کی ته باغ و زیر خاک ها رفته، خدا عالمه!
اصغر هم باز با خنده و مسخره، با صدای بلند گفت: بالاخره اکبر دانشمند کشف کرد که «خارپشت ها چای می نوشند!»
صفحه ۶۵
بریده کتاب۳:
۶_ توی همان حالت از پدرم پرسیدم: کربلایی حمزه برای چی آمد و چی می گفت؟
_ آمده بود ببیند کاری که توی زمستان با درخت کرده و آن را ترسانده، نتیجه داده یا نه؟
آهسته آهسته سرم را پایین آوردم و پرسیدم: مگر درخت آن موقع شنید و فهمید که می خواهند اره اش کنند، که ترسیده باشد؟
_ بله، این را کربلایی حمزه می گفت. او از پدربزرگش این کار را یاد گرفته. تا به حال چندین درخت گردو را با همین کار باردار کرده!
صفحه ۸۶
بریده کتاب۴:
۹_ شام به همه چلو گوشت دادیم. ده تا گوسفند کشته بودیم. معلم های مدرسه هم دعوت بودند. اما فقط آقای آذری معلم کلاس ما آمده بود. بعد از شام مرا صدا کرد و با تعجب پرسید: اکبر! تا به حال عروسی به این بزرگی توی ده نبود. چه جوری راه افتاد؟
_ از برکت یک ساعت آب!
صفحه ۱۰۱
بریده کتاب۵:
۱۰_ یک مار، یک مار بی آزار. حیوانی داشت راه خودش را میرفت که یک دفعه مرد او را دید و به جانش افتاد. هر چه گفتم نزن، به حرف نکرد و تا نکشتش دست برنداشت. بعدش هم آمد توی ایوان نشست که چایی بخورد. هنوز پیاله به لبش نرسیده بود که یکهو دستش را گذاشت روی سینه اش و یک وری افتاد.
صفحه ۱۳۶
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.