کتاب سرگذشت یک سرباز : افسانه ای که به حقیقت پیوست…

کتاب سرگذشت یک سرباز : افسانه ای که به حقیقت پیوست...

کتاب سرگذشت یک سرباز
نویسنده: مهدی طباطبائی پور
انتشارات: نورین سپاهان

بریده کتاب:

کاری را شروع کرد که آغازش دل شیر، ادامه اش صبرایوب، برخورد با مشکلاتش همت علوی و رسیدن به خط پایانش عمری طولانی و فائق آمدن به مشکلات اقتصادی اش، گنج قارون لازم داشت.
او هنوز نمی دانست به کجا خواهد رفت و خود را برای چه جدالی آماده می کند.
اما تنها یک زمزمه زیر لب داشت: «با توکل به خدا می توانیم.»«با توکل به خدا می توانیم.»
با توکل به خدا، با توکل به خدا ما می توانیم…

بریده کتاب(2):

“کسی دست به این مرغ نزند. بیرون چادر را نگاه کنید.
بچه های گرسنه آمده اند بدنبال بوی غذا. این مرغ قسمت آنهاست. ما امروز هم نان و پنیر می خوریم.”
این را گفتم و سپس به علی گفتم: «به بچه ها بگو بیایند تو چادر»
علی در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، به زبان بشاگردی بچه ها را دعوت کرد به داخل چادر بیایند. من تمام مرغ را تکه تکه گردم. لای نان گذاشتم. لقمه گرفتم و به بچه ها دادم.
مرغ و آب مرغ ها که تمام شد، بچه ها رفتند و ما چند لقمه نان با پیاز و پنیر خوردیم و این بود ماجرای اولین ناهار گرم بشاگرد.

بریده کتاب(3):

وقتی مسئول هلال احمر خبر بازگشت عبداله و همراهان او را شنید، سجده شکر به جا آورد و دست ها را به آسمان بلند کرد و گفت: «الحمدلله رب العالمین» او بیش از هر کس دیگری ناراحت و مضطرب بود و خوف داشت که عبداله از این سفر هولناک سالم برنگردد. با تعجب از پیام رسان پرسید:

  • تو خودت آنها را دیدی؟
  • بله من دیدم. همان سه نفر هستند و همه سلامت بازگشتند.
    به فوریت خود را به هلال احمر رسانید. لحظه ی دیدار او با عبداله لحظه ی عجیبی بود. هر دو اشک می ریختند و مسئول هلال احمر بیشتر. مدتی همدیگر را در بغل گرفتند. گویا هنوز باور نداشت که عبداله سالم برگشته است.
بریده کتاب(4):

روزی که چند دستگاه تریلر حامل ماشین آلات راهسازی، به شهر کوچک میناب رسید و در ابتدای جاده بشاگرد نزدیک سازمان هلال احمر میناب توقف کرد، بارقه ای از امید منطقه را فرا گرفت. خبر رسیدن ماشین آلات راهسازی آن هم متعلق به عبداله خیلی زودتر از رسیدن خود ماشین آلات به بشاگرد، در منطقه پیچید و برای اولین بار در تاریخ هزار ساله ی این خطه بلا زده، مردم امیدوار شدند که بتوانند به جای کف دره ها و قله ی کوه ها برای پیمودن مسافت های طولانی از جاده استفاده کنند.

بریده کتاب(4):

عبداله مأیوس شد و به سمت ماشین برگشت که ناگهان صدایی به گوشش رسید. اما این صدای یک انسان نبود. کسی فریاد نکشید. صدای حیوان هم نبود. صدایی بود که عبداله را روی شیب تپه میخکوب کرد و جرأت هرگونه حرکت را از او گرفت. با کمال تعجب با ترسی که تمام وجودش را گرفته بود در دامنه تپه، زمین افتاد و نشست. این صدا، صدای یک گلوله بود که هوای صاف شب را شکافت، سکوت آن را شکست و انعکاس آن در منطقه پیچید.

بریده کتاب(5):

غروب بشاگرد غروب غم انگیزی است، واقعا حزن آور است. غروب بشاگرد برای یک روستایی بشاگردی غروب همه چیز است. زیرا چراغی نیست که با آن چیزی را ببیند تا کاری انجام دهد. برقی نیست که تلویزیونی داشته باشد و به آن نگاه کند. رادیو نیست که بتواند از صدای آن استفاده کند. شب نشینی نیست تا دور هم جمع شوند و گپ بزنند. جلسه روضه خوانی نیست که به وعظ و خطابه دل بسپارد. مسجدی نیست که برای نماز جماعت به آنجا بروند. و خلاصه با غروب غمبار بشاگرد سکوت بر همه جا حکمفرما می شود، و همه چیز تعطیل می گردد.

مرتبط با کتاب سرگذشت یک سرباز 👇👇👇

بیشتر بخوانیم….
کتاب زندگی به سبک جهادی : زندگی جهادی که باشد هم متفاوت است هم لذت بخش…

بیشترتر بخوانیم…
مفید و مختصر از حاج عبدالله والی

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *