کتاب پشت درهای بهشت

کتاب: پشت درهای بهشت
نویسنده: رضا کاشانی اسدی
ناشر: جمکران

بریده‌کتاب(۱):

پدر نالان و همراه با التماس گفت: نزدم بمان. همیشه بمان. آزرده ام نکن. خود را به خطر نینداز.
بعد چشمانش را گشود و گفت: می مانی؟
گفتم: تا به حال از من خلاف دیده اید؟ می مانم، مثل گوسفندی که می داند به او آب و علف می دهند، برای اینکه ساعتی بعد پوستش را بیرون کشند. امروز بحث یزید و حسین نیست. دین چند رکن دارد که والاترینش ولایت است. ولایت حسین عرصه بر منکر تنگ می کند و ولایت یزید ترویج منکر می کند. ص۱۱۸

بریده‌کتاب(۲):

پدرم آهی کشید و گفت: برق شمشیر را نمی بینی؟ زوزه گرگ های تیز دندان را نمی شنوی؟
گفتم: خدایی که عصای موسی را اژدها کرد، می تواند از نهیب حسین فریادی سازد و از خونش سیلی بسازد که ظالمین عالم را گرفتار کند. مگر قرآن نمی گوید حیات واقعی در پس این آب و علف دنیاست؟ تو که قرآن را با صوت خوش می‌ خوانی پدر. ص۱۱۸

بریده‌کتاب(۳):

آن شب حدود سی نفر آمدند. با آرامش سخنانم را آغاز کردم. در میانه سخن فراموشم شد در موقعیتی بس خطرناک هستیم. آنان حلقه ای به دورم زده بودند. در آن تاریکی نه دوست مشخص بود و نه دشمن. ولی آنچه اتفاق افتاده بود، این بود که من به آخر خط رسیده بودم. گفتم قرار است دوستی از آن سو امشب نزد ما بیاید تا آخرین خبرها را برساند. آنچه اتفاق افتاده،حصر آب است. عطش سنگین، سپاه آل پیامبر صلی الله علیه و آله را فرا گرفته. عصر امروز حرکتی از این سو شد. حسین بن علی علیه‌ السلام فرصت خواست تا امر جنگ را به فردا موکول کند. از علاقه اش به راز و نیاز شبانه گفته بود. اما آنچه برای ما محرز است، امر جنگ حتمی است. ص۱۶۳

بریده کتاب(۴):

به ناگاه متوجه شدم که حاضرین در دو سر یک ستون صف کشیده اند. دالانی مقابل من باز شد. یک سوی آن من بودم با همه حقارت، و سوی دیگر آقای حسین بن علی علیه‌ السلام ایستاده بود. حسین مرا در آغوش گرفت. گویا تمام خستگی و بی خوابی از تنم رخت برکشید. انرژی صبح را با همه انرژی جوانی در خود فراهم دیدم. هیچ چیز نمی شنیدم. تنها جمله آخرش را به یاد دارم که فرمود: منتظرت بودم. ص۱۶۶

بریده کتاب(۵):

اسب من میان اسبان به حرکت درآمد. غمی که در دل داشتم این بود که چرا از قافله آقا عقب افتاده ام؟ بعدها شنیدم که فقط من از توفیق شهادت دور نیفتاده ام. دو نفر دیگر نیز بوده اند که هر سه مان با پیکری زخمی، به صحرایی دور تبعید شدیم. کنار صحرایی خشک و لم یزرع، کنار چاهی ویران و نخلی نیمه خشک دستور فرود دادند. ص۱۸۴

بریده کتاب(۶):

در یک صبحگاه، زنجیره سه نفره ای از شتران را دیدم که از دور به سویم می آمد. با آب، چهره آفتاب سوخته و تکیده ام را شست و سو کردم و لباس های مندرس را کمی مرتب کردم. هرگاه آنان نزدیک تر می شدند، صدای قلب من تندتر می زد. هنوز بر اینکه آنان دوست اند یا دشمن، تردید داشتم. ص۱۸۵

مرتبط با کتاب پشت درهای بهشت:

بیشتر بخوانیم…

خرید کتاب نامیرا

بیشتر ببینیم…

ماجرای دو برادر که در لحظه آخر به یاری #امام_حسین (علیه السلام) آمدند.

فاطمه زمان پور
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *