نقد کتاب سه دختر حوا ، نویسنده الیف شافاک
خلاصه کتاب:
کتاب سه دختر حوا داستان دختری به نام پری است که در ترکیه زندگی می کند،
مادرش مسلمانی متعصب و پدرش لاابالی است.
برادرانش هم همین طور، با افکاری متفاوت اند!
در خانه پری درگیری لفظی جریان دارد و خبری از محبت بین والدین نیست،
و پر است از شبهه و سردرگمی و…
شافاک در کتاب سه دختر حوا، در بستر یک داستان عشقی و معماگونه،
بحثی فلسفی را در باب خداوند می گشاید. اگر چه در کناره داستان، نقدی اجتماعی نیز از
کشورش بیان می کند. صفحات ابتدایی کتاب، پر است از توصیفات نویسنده درباره استانبول.
شافاک اگر چه در فرانسه متولد شده است، اما در استانبول بزرگ شده. و گویی تمام سرخوردگی
هایش از این شهر را، در این کتاب، به خصوص صفحات ابتدایی آن به طور یکجا سرریز می کند.
به شکلی که مخاطب را از این همه آشفتگی دلزده می کند. و این حس به انسان دست می دهد
که آیا اصلا این توصیفات با دید منصفانه ای نگاه شده اند؟ آیا استانبول هیچ گوشه زیبا
و دل انگیزی ندارد؟ (به جز مساجد آن، که در کتاب فقط از معماری آنها تمجید می شود.)
صفحات ابتدایی پر است از ویژگی های منفی و نامطبوعی که درباره استانبول پشت سر هم قطار
می کند: ترافیک شدید، مهمانی های پرزرق و برق ناخوشایند، بوی نامطبوع شهر، معماری نامنظم
شهری، تجاوز، دزدی، وضعیت پلیسی و شکنجه در مبارزه با کمونیسم و… . حتی فضای درون
خانه نیز از این به هم ریختگی مبرا نیست و یک چالش همیشگی بر سر مذهب، جریان دارد.
فقط با خواندن ۵۰ صفحه از کتاب، حجم زیادی از چالش ها، ناامیدی، اضطراب و عدم مطبوعیت بر روان خواننده سرازیر می شود، که مخاطب را شدیدا دلزده می کند. حتی ممکن است از ادامه خواندن داستان، منصرف شوند. این حجم نفرت یک شخص از میهنش، جای تامل دارد!
تا اینکه در دانشگاه آکسفورد قبول می شود، آنجا هم بین مونا و شیرین گیر می افتد.
مونای متعصب مذهبی، شیرین ول !
روال توصیفاتش وقتی بیشتر در چشم می زند که به توصیفاتش از آکسفورد می رسد. همه چیز آنجا برایش خوب، جالب توجه و مطبوع است و از همه چیز لذت می برد. از در و دیوار ساختمان ها گرفته تا مسائل فرهنگی. و البته به وضوح این دو را با هم مقایسه می کند. مثلا پس از دیدار از کتابخانه آکسفورد، پری می گوید این کتابخانه اگر در ترکیه بود، تا کنون بارها ویران شده بود (ص ۱۱۹).
اما مهم ترین جنبه کتاب، و اساسا فلسفه وجودی کتاب «در باب خداوند و ایمان» است. نام گذاری کتاب نیز از همین مبحث برگرفته شده است. سه دختر حوا: «شیرین، مونا و من. ما سه نفر: گناهکار، مومن و گمگشته بودیم» (ص ۱۷۳). اما آن چه نویسنده در صدد گزینش آن و قبولاندن آن به مخاطب است، این است که نه ایمان خوب است و نه کفر، بلکه در میانه طیف، باید جایی را برگزید.
می رود کلاس استادی به نام آزور. آزور کلاسش را خدا محور اداره می کند و پری می خواهد که درباره خدا تکلیفش مشخص شود؛
اما با نوع برخوردهای استاد بیش از آنکه تکلیفش با خدا روشن شود، عاشق استاد می شود و البته همچنان پر از شبهه است و هیچ ایده و روشی در زندگی ندارد.
در این میان متوجه می شود شیرین و استاد با هم رابطه دارند،پس خودکشی می کند و این به پای استاد نوشته می شود و در سطح دانشگاه پخش می شود.
او خودخواهانه از استاد دفاع نمی کند، چون می داند نجات استاد نفعی برای خودش ندارد.استاد اخراج می شود و خودش هم درس را رها می کند…
حالش خراب…
در طول چهارده سال با دو بچه، کنار شوهرش همچنان عاشق آزور بوده است…
بالاخره به آزور تلفن کند و حرف هایی را که سال ها در ذهن داشته است را بیان می کند.
الیف شافاک نهایت رسیدن به آنچه که نیاز هر انسان است را در رجوع به عشقهای شکست خورده می داند! عشقی که در ته دل باقی است . الیف شافاک این عشق ناپاک را خوشآیند نشان می دهد و طوری جلوه می کند که انگار حق همین است،برگشتن به عشق قدیمی و فراموش نکردن آن حتی کنار همسر!
و خیانت ها، حرف اول را می زند در اندیشه و خیال او …
آن چه نقطه عطف این کتاب است، مفهومی است که از خداوند عرضه می کند و دیدگاهی است که در باب خداوند برمی گزیند. در اولین صفحه کتاب، به عنوان سرآغاز و پیش درآمد، متنی را از کتاب ساعت ها، نوشته ریلکه، می نگارد:
«خدایا، پس از آن که بمیرم، چه خواهی کرد؟
زمانی که من، یعنی سبویت بشکنم یا دروغ بگویم؟
من خرقه تو هستم، کسب و کار تو هستم،
اگر من نباشم، معنای خود را از دست می دهی.» (ص۵)
گویی خداوند صرفا یک باور ذهنی ساخته بشر است، که وجودش وابسته به وجود انسان است، هم چون دیگر ذهنیات انسان، و وقتی انسان نباشد، خدا هم دیگر نخواهد بود.
در همین راستا، پرفسور آزور، شخصیت محوری تاثیرگذار کتاب، شکل گیری باور به خداوند را ساخته دست انسان در طی تاریخ می داند: «شواهد باستان شناسی نشون دادند که انسان طی هزاران سال خدایان متعددی رو می پرستیده مثل درخت، جانور، نیروی طبیعی یا حتی یک انسان دیگر! بعد ناگهان در مسیر تاریخ تخیلات دیگری ظهور کرد. ذهنیت انسان از مفهوم خدا که یک چیز ملموس بود، به مفهوم خدا که فقط یک واژه بود، تغییر کرد» (ص ۲۸۰).
نویسنده، بنیان باور به خداوند را ترس می داند: «اصولا ریشه ایمان به دولت و عملکرد آن مشابه ایمان به خداوند است: ترس!» (ص ۱۳۷). و مسلما ایمانی که از روی ترس باشد، نمی تواند چندان خوشایند باشد.
شاید بهتر باشد از اساس خداوند را تغییر داد، تا همگی انسان ها از شر این خدای کنونی راحت شوند!: «آن شب پری در دفتر خاطراتش نوشت: بعضی از مردم دوست دارند جهان را تغییر دهند، برخی دیگر به دنبال تغییر دادن شریک زندگی یا دوستانشان هستند، اما من دوست دارم خداوند را تغییر دهم. این کار مهم است و یک کار حسابی محسوب می شود. آیا همه مردم جهان از این کار سود نمی برند؟» (ص ۱۴۵).
هم چنین نگاه شافاک به مذهب نیز، جای تامل دارد. او طیفی از انسان ها را معرفی می کند: از بی خدایی و بی دینی، تا دینداری متعصبانه، و کسانی که ما بین این دو هستند. شیرین، نماد یک انسان بی خداست. اگر چه بعضی اخلاق های ناخوشایند دارد، اما در مجموع انسان جذابی است، گلیم خود را همیشه به خوبی از آب بیرون می کشد، و با دیگران بسیار خوب ارتباط برقرار می کند. بعد از او، پدر پری قرار دارد. اگر چه بی دین است، اما بی خدا نیست. خدا را به عنوان یک موجود حاشیه ای قبول دارد، اما به هیچ یک از دستورات خداوند وفادار نیست، و البته فلسفه بافی های متقاعد کننده خاص خود را هم دارد. اشتباهات دینداران را به پای دین می گذارد و به کلی دین را نفی می کند. و همیشه با مادر پری در کشاکش است. در جایگاه بعد شاید بتوان شوهر پری را قرار داد. یک مسلمان پایبند به اصول، که البته فقط خودش به اصولش پایبند است و دغدغه ای نسبت به دینداری دیگران ندارد. و این کاملا از سر و وضع همسرش، پری، مشخص است! و همین شخص است که در کتاب، محل اتکا و بهترین دوست پری دانسته می شود. در مرتبه بعد، موناست. یک مسلمان مصری-امریکایی. به معتقداتش پایبند است، نماز می خواند، مشروب نمی خورد، به اختیار خود حجاب را برگزیده است، در فعالیت های اجتماعی شرکت می کند و دغدغه این را دارد که چرا وجهه بدی از اسلام در جهان به نمایش گذاشته می شود. اما او هم تاکید دارد که به دینداری دیگران کاری ندارد، یک فمینیست است، و به موسیقی هیپ هاپ علاقه مند است!!! برادر کوچکتر پری هم در همین اطراف است. در نهایت طیف دینداران نیز مادر پری قرار دارد. او یک مسلمان متعصب است که جذب یکی از فرقه ها شده، و دینداری او مشکلاتی را برای اعضای خانواده و دیگران باعث شده است. نویسنده هیچ گاه از دینداری مادر به خوبی یاد نمی کند. بلکه هر گاه در مورد مظاهر دینی او صحبت می کند، با لحنی تمسخرآمیز همراه است.
در واقع نویسنده طیفی از دینداری را ارائه می دهد. وجه تعصب آمیز دینداری، مخصوصا فرقه های نوظهور را اصلا خوب نمی داند (و ما هم با او هم عقیده ایم)، اما مشکل تعریف او از دینداری متعصبانه این است که حتی برخی اصول صحیح و حق دینداری را نیز، به تعصب و افراط نسبت می دهد. آن وجهی که از همه بارزتر است، مسئله مهم «امر به معروف» است که همچون نماز و روزه و حج، یکی از فروع دین و واجبات دینی ما محسوب می شود. اما تنها کسی که در این داستان این فریضه دینی را انجام می دهد، مادر پری است که او طبق معمول به این خاطر، مورد تمسخر نویسنده قرار می گیرد. دیگر دینداران داستان هم (مونا و عدنان، شوهر پری) به این موضوع اعتقادی نداشته و مونا تاکید دارد که به کار دیگران کاری ندارند. برخی دیگر از واجبات و مستحبات دینی نیز در طی داستان مورد تمسخر قرار می گیرند. گویی چهره پدر پری که یک انسان خداباور بی دین است، بیشتر مورد قبول می افتد و منطقی تر به نظر می رسد، نسبت به مادر پری (اگر چه پدر هم انسان چندان مطبوعی نیست و رفتارهای نابهنجاری دارد).
دیگر مسائل دینی را نیز به وجه منفی ای بیان می کند. یا مستقیم و یا غیر مستقیم. مثلا اجتناب از نگاه مردان و در معرض توجه آن ها قرار نگرفتن را یک مشخصه منفی و مشکل ساز می داند که در جوامع مرد سالار مشهود است. اما صرفا به انتقاد از این اکتفا نمی کند. بلکه شخصیت را در مواجهه با این مسئله، در شرایط بغرنجی قرار می دهد، تا یک انزجار درونی در مخاطب ایجاد کند. به عنوان نمونه، پری برای اینکه نگاهش با مرد ولگردی تلاقی نکند، جابجا می شود و همین باعث می شود قهوه بر روی لباس گران قیمت مهمانی اش بریزد! (ص ۱۶)
این که نویسنده، دینداری را به شکل غیرمستقیم مورد حمله قرار می دهد، در دیگر قسمت های کتاب نیز مشهود است. مثلا در جایی پس از بیان ویژگی های نامناسب و تاریخچه عجیب و دلهره آور محله خانه پدری پری، بیان می کند که: «مهم ترین مزیت آن ها اطاعت بی چون و چرا و بی قید و شرط از خداست. … از این دیدگاه، سرنوشت هر انسان از پیش تعیین شده است. شما نمی توانید از رنج های زندگی اجتناب کنید» (ص۲۱). در آن فضای فیزیکی مهوع و آن جبر نامطبوع حاکم بر زندگی، اطاعت بی چون و چرا از خداوند نیز حس ناخوشایندی تولید می کند. و یا مثلا وقتی برادر پری را دستگیر می کنند، همراه با صدای اذان است (ص۳۶)؛ و نیز پلیسی که ادعای مسلمانی دارد، او را که متهم به کمونیست گرایی است، به وضع بدی شکنجه می کند (ص۳۷).
در میانه این طیف از دینداران خود پری قرار دارد و به اصطلاح نویسنده، یک «مسلمان متجدد» است. اساسا پری شخصیتی است که بین برزخ گیر کرده است. یک مادر متعصب و یک پدر لاابالی، شیرین لاقید و مونای مذهبی. او از همان ابتدای زندگی با چالش دینداری روبه روست و آن چه خود خواهان آن است، این است که از این کشاکش ها دور باشد : «ورود مذهب به زندگی آنها، همچون یک شهاب سنگ بود که زندگی شان را به دو جبهه در حال نبرد دائمی تقسیم کرد. این موارد، پری را در بدترین حالت قرار داد. والدینش برای جلب نظر او با هم رقابت می کردند…. شخصیت پری به گونه ای بود که دوست نداشت از هیچ کس طرفداری کند» (ص۲۶).
در حقیقت تصمیمی که پری می گیرد، این است که بین دو خدای پدر و مادرش تلفیقی ایجاد کند. تا باعث کاهش تنش ها و ایجاد هماهنگی شود. در نتیجه در اعتقادش به خداوند راه میانه ای را بر می گزیند. خدا را قبول دارد، اما حرف زدن هایش با خدا، شکوه و شکایت از وضع موجود است. و اساسا یک سوال فلسفی از خداوند می پرسد: آیا رنج دیگران را می بیند یا نه؟ اگر نمی بیند، قادر مطلق نیست. و اگر می بیند و کاری نمی کند، مهربان نیست (ص۴۱). (گویی انسان ها هیچ تاثیری در زندگی خود و دیگران ندارند و در جبر مطلق به سر می برند و فقط این خداوند است که ظلم های انسان های دیگر را بر انسان ها تحمیل می کند.) اما در نهایت باید به این نکته توجه داشت که پری تمایلش به افراد بی مذهب بیشتر است. از نظر شخصی و عاطفی، به پدر بی مذهبش نزدیک تر است و با او رابطه بسیار صمیمانه ای برقرار می کند در حالی که ارتباط خاصی با مادرش ندارد. هم چنین صمیمی ترین دوستش را شیرین می داند، نه مونا.
اما شاه بیت غزلی که شافاک سروده، «پروفسور آزور» است. اوست که رهنمای طریق دانشجویان دانشگاه، پیرامون مسئله خداوند قرار می گیرد. و پری برای شناخت خداوند و تعیین رابطه خودش و خدا، به همو رجوع می کند. آزور شخصی است که مشخصا مذهبی نیست. مشروب می نوشد و روابط نامشروع دارد (حتی با خواهر همسرش!). اما راهنمای دیگران در باب خداوند قرار می گیرد و در این باره سمینارهایی برگزار می کند. دانشجویان را به دقت به شکلی انتخاب می کند که از طیف های مختلف سر کلاسش حضور داشته باشند. آنها با تعامل با یکدیگر تشویق می کند. مذهبی ها را به مطالعه متون ضد مذهب، و بی دین ها را به مطالعه متون مذهبی تشویق می کند. و دانشجویان را ترغیب می کند که راهی میانه را برگزینند. برای سمینارهایش هم روش های خلاقانه و بدیعی در پیش می گیرد. که مثل هیچ کلاس درسی که تا کنون دیده ایم، نیست. (اگر این سمینارها، نتیجه خلاقیت ذهن نویسنده باشند و از جایی الگو نگرفته باشد، جای تشویق دارد.)
کلیت کلام آزور ( و در واقع نویسنده) را می توان در این چند جمله آزور در یک همایش خلاصه کرد: «همکاران من به یه اندازه اشتباه می کنند. یکی از اون ها دوست داره ایمان به خدا رو رد کنه و اون یکی هم تردید به خداوند رو رد کنه. به نظر من اون ها هنوز متوجه نشدند که افرادی مثل من به عنوان یک انسان، هم به ایمان و هم به تردید احتیاج داره. آقایان، به نظر من عدم قطعیت یه جور نعمته، نباید اون رو از دست بدیم، بلکه باید اون رو بپذیریم. به نظر من این مسیر سوم بهتره» (ص ۲۰۳).
و نهایتا می بینیم که پری هم همین راه بر می گزیند. او از ابتدا بین مذهبی بودن و بی مذهب بودن پدر و مادرش گیر می کند و تصمیم می گیرد راه میانه ای برگزیند. اما این بلاتکلیفی آزارش می دهد. نزد پرفسور آزور می رود تا تکلیفش روشن شود. اما او هم همین راه را به پری پیشنهاد می دهد. پری به عنوان شخصیت اصلی داستان، روند تغییرات و تعاملاتش و در نتیجه سرنوشتش بسیار مهم است. نهایتا او نیز همین راه سوم را در پیش می گیرد. در نتیجه نسخه ای که نویسنده در باب خداوند و ایمان می پیچد، همین عدم قطعیت است.
جالب است که آزور صراحتا مذهب را نیز منکر می شود، و معتقد است برای نزدیک شدن به خداوند،باید از راهی جز مذهب وارد شد! «آیا میشه یه نوع علم و دانش خارق العاده برای خودتون خلق کنید و از اون برای مطالعه خداوند استفاده کنید؟ با کمک تعداد زیادی متخصص که از رشته های گوناگون هستند. با این کار می تونیم رشته های گوناگون رو به هم پیوند بزنیم.حقیقت اینه که حتی المقدور باید از مذهب دور بمونیم، چون باعث تفرقه میشه. در حقیقت باید از یک مسیر غیرمحتمل به خدا نزدیک بشیم، مسیری که هیچ کس انتخاب نمی کنه» (ص ۲۷۵). یعنی روشی که خود خداوند برای نزدیک شدن به خودش به ما رهنمون شده، کنار بگذاریم؛ و از روش های عجیب و غریبی که درصورت دستیابی به آن، معلوم نیست چه ملغمه ای به بار بنشیند، استفاده کنیم!
به طور کلی، به نظر می رسد که نویسنده بعضی دیدگاه هایش را درباره مذهب، از زبان منصور، پدر پری، بیان می کند. آن حرف ها را در جای مناسب، بعد از یک اتفاق یا ایجاد مشکل که ارتباطی به مذهب دارد، قرار می دهد، و منصور به طور قانع کننده ای شروع به صحبت می کند و پری هم آن حرف ها را قبول می کند. بدین شکل، می تواند بر روی مخاطب هم تاثیر بگذارد. منصور، مذهب و مذهبی ها را خلط می کند. اشتباهات مذهبی ها را به مذهب تسری داده و نتیجه می گیرد که اساسا این مذهب است که مشکل دارد:
«پری: بابا، چرا هیچ وقت آدم مذهبی نبودی؟
منصور: چون خرافات زیادی توی مراسم مذهبی وارد کردند و آدم های دغل کار زیادی رو دیدم که خودشون رو مذهبی معرفی کردند.
پری: خدا چی؟ منظورم اینه که هنوز باور داری که خدا وجود داره؟
منصور: معلومه که به خدا اعتقاد دارم… اما این باعث نمیشه که حرف این مذهبی ها رو بفهمم.
یک زوج توریست در مسجد در حال عکاسی بودند.خانم توریست موهایش را با یکی از روسری هایی که در هنگام ورود به وی داده بودند، پوشانده بود. فرد دیگری هم به وی تذکر داده بود که دامنش کوتاه است، بنابراین با یک روسری دیگر پاهایش را پوشانده بود. اما هیچ کس به آقای توریست که صندل و شلوار برمودا به پا داشت، تذکر نداده بود.
منصور با اشاره به آن دو گفت: «اگه من زن بودم، دو برابر حالا از مذهب انتقاد می کردم.
پری: چرا؟
منصور: چون خداوند هم مرد است… یعنی آدم های مذهبی این طور می گن.
… حالا می دونی چرا علاقه ای به رفتن به بهشت ندارم؟ من با دقت به آدم هایی که قراره به بهشت برن نگاه کردم. همه اون ها که سر وقت نماز می خوندن یا روزه می گرفتن و به نظر می رسید هر کاری که ازشون انتظار میره رو انجام می دادن تا به بهشت برن، اما متوجه شدم که همه اون ها فقط ریاکار بودند» (ص ۱۰۱ و ۱۰۲). به همین راحتی همه را با یک چوب می راند، و اگر هم برخی مذهبی ها اشتباهی انجام می دهند، آن را به همه تسری داده و مشکل اصلی را گویی از مذهب می داند!
و نکته جالب این است که عرفان و تصوف را به وضوح روبروی مذهب قرار می دهد. از طریق اشارات فراوانی که به حافظ، رومی (مولوی)، خیام و… در داستان دارد از جانب اشخاص بی ایمانی مانند آزور یا پری! حتی در جایی، منصور این را مشخصا به زبان می آورد: «من عاشق فلسفه بکتاش یا مولوی یا صوفی ها هستم، چون اون ها انسان شناس هستند و حس شوخ طبعی دارند. آموزه هاشون بدون تعصب و ریا بوده. اما اون فلسفه باستانی دیگه نه فقط اینجا بلکه توی همه جای جهان اسلام فراموش شده، سرکوب شده، خاموش شده. اما برای چی؟ اون ها به اسم مذهب دارند خداوند رو می کشند» (ص ۱۰۱). این ارجاعات به اشعار شعرای مسلمان، بیش از همه در مورد حافظ جای تامل دارد. آزور در جهت اعتقاد خودش به راه میانه ای بین ایمان و کفر، شعری از حافظ را قرائت می کند :
«از خداوند چیز های زیادی آموختم
بنابراین اکنون نمی دانم خود را چه بنامم
یک مسیحی، هندوف مسلمان، بودایی، یهودی
تا کنون حقیقت بخش اعظم خدا را به من نشان داده است
بنابراین اکنون نمی دانم خود را چه بنامم
یک مرد، یک زن، یک فرشته یا حتی یک روح پاک» (ص ۲۰۳).
در صورتی که حافظ، همان حافظی است که شرط نجات را «قرآن» می داند:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
چگونه می توان از اشعار او، این برداشت را کرد که باید میانه ایمان و کفر منزلی برگزید؟
نکته قابل تاملی که در این کتاب خیلی توی چشم می زند، تصویری است که نویسنده از ایران ارائه می دهد. با این که ایران، پرچمدار تمدن شیعی و حکومت اسلامی است (و طبعا نباید به مذاق نویسنده خوش آید) اما نویسنده اصرار دارد هر چه از ایران مطرح می کند، در تضاد با این موقعیت باشد. شیرین، دوست پری و نماد شخصیت بی خدایی در داستان، متولد تهران است، اگر چه در امریکا و اروپا بزرگ شده است. نویسنده وقتی کتاب های همراه پری در آکسفورد را بر می شمارد، اولین کتاب، بوف کور صادق هدایت است. نیز، اولین کتابی که پری در کتابفروشی می خرد، رباعیات خیام است. هم چنین بارها به اشعار حافظ و مولوی ارجاع می دهد، و جالب آن که شخصی مثل آزور، برای اثبات حرف های بی ایمانانهی خودش، به اشعار حافظ ارجاع می دهد. (گفتنی است که شخص شافاک نیز همین گونه است و در یکی از سخنرانی های تد، در انتها بیتی از حافظ را خواند.) این اصرار نویسنده بر نشان دادن یک چهره سکولار از ایران، جای تامل دارد. در صورتی که با نگاهی به رویه ای که اتخاذ کرده است، می توان گفت اگر او یک ایرانی بود، همانقدر که از فرهنگ و مذهب و اجتماع ترکیه بدگویی می کند، مطمئنا همان قدر از ایران بدگویی می کرد، و بلکه حتی بیشتر.
اما در نهایت باید گفت نویسنده در این کتاب، گویی تکلیفش با خودش و خدا مشخص نیست. از طرفی این همه حرف می زند و از سمینارهای پرفسور آزور می گوید، تا مخاطب مجاب شود که ایمان خوب نیست و باید راه میانه ای بین کفر و ایمان برگزید. اما از طرفی، پری هیچ گاه نمی تواند با دودلی هایش کنار بیاید و خاطرش آسوده شود. گویی نویسنده در عدم قطعیتش هم عدم قطعیت دارد!
شخصیت های داستان با طیفی از عقاید، خوبی ها و بدی هایی داشتند. اما مومنین داستان (مونا و عدنان) متناسب ترین و باثبات ترین شخصیت ها بودند و باعث رنجش و آزار دیگران نمی شدند. اما قهرمان داستان، پرفسور آزور بود، باوجود بی اخلاقی هایی که در زندگی شخصی و خانوادگی اش مرتکب شده بود.
در صفحات انتهایی کتاب، در مکالمه ای بین آزور و پری، جایگاه آن دو عوض شده و پری چون استادی برای آزور سخنرانی می کند. اما در آن جا هم که سخنان پایانی کتاب است و بهترین موقعیت است که نویسنده مانیفست خود را عرضه کند، باز هم عدم قطعیت و تردید، موج می زند. مطمئنا کفر را نسخه نمی پیچد. اما نه شک را می پذیرد ( «پری: همه اون عدم قطعیت ها بدترین دشمن من بودند»(ص۴۰۶)) و نه ایمان را بر می تابد!
این کتاب به نظر من بازتابی است از شکاکیت ها، بدبینی ها و حس های ناخوشایند نویسنده. درون نویسنده در این کتاب نمایان شده و درون زیبایی نیست. ستیزه جو است، به رویت لبخند نمی زند، پاهایت را روی زمین استوار نمی کند.
در انتها، این نکته نیز گفتنی است که نویسنده اصطلاحی را با عنوان «مسلمان متجدد» معرفی می کند. که در همان صفحات ابتدایی کتاب، شخصیت اول کتاب، پری، پس از پشت سر گذاشتن پستی و بلندی های زندگی اش، اکنون به اینجا رسیده است: «پری انسان خوبی بود. او از چند سازمان خیریه پشتیبانی می کرد، … اولین و آخرین روز ماه رمضان را روزه می گرفت، اما روزهای بین این دو را روزه نمی گرفت، هر سال یک گوسفند فربانی می کرد. … او یک همسر خوب، مادر خوب، خانم خانه دار خوب، شهروند خوب و مسلمان متجدد خوب بود» (ص ۷).
چنان که شیرین (دوست ضدمذهب پری در آکسفورد) هم به او همین صفت را نسبت می دهد (ص ۱۳۰). گاهی نماز می خواند، گاهی روزه می گیرد، گوشت خوک نمی خورد، اما مشروب می نوشد، ازدواج می کند و به همسرش وفادار است، اما روابط نامشروع پیش از ازدواج هم داشته است. و این بلایی است که بر سر بخش قابل توجهی از مسلمانان و جوامع اسلامی آمده است. به قول شیرین، هم می خواهند بعد از مرگ ضرر نکنند و هم می خواهند در دنیا آزادی داشته باشند. یک اسلام سکولار. که هر جایش را به دلمان خوش آمد، بپذیریم و هر جایش دشوار بود، کنار بگذاریم. و متاسفانه این چیزی است که دشمنان ما برای ما می پسندند. اگر دقت داشته باشید، امریکا از دو کشور اسلامی حمایت می کند: عربستان و ترکیه. عربستان (نماینده اسلام افراطی و سلفی گری) آن چیزی است که باید از اسلام در دنیا دیده شود، و ترکیه (نماینده اسلام سکولار) آن چیزی است که باید الگوی مسلمانان قرار گرفته و مسلمانان مثل آن شوند.
(گفتنی است صفحات ارجاع داده شده، بر اساس نسخه انتشارات نیک فرجام، ترجمه مینا امیری هستند.)
*****
زنبور را دیده اید موجودی کوچک و عجیب اما مقبول.
مقبول کل جهان است چون فایده ای «شفابخش» دارد. برکتی معجزه وار که هیچ کس نتوانسته آن را نفی کند…
زنبور حشره ای چند سانتی است که تولیدی اش معجزه می کند.
زنبور از هر گلی آذوقه تهیه نمی کند،
مرده خوار، کثیف خوار، آشغال خوار نیست،
پس تولیدیش هم هیچ کدام از ویژگی های بالا را ندارد. او شهد پاک و تمیز و خوب را برمی دارد و عسلی تحویل می دهد شفابخش.
اما حشره ای هم هست به نام عنکبوت؛ غذایش حشرات ریز است که درمانده وار به دامش می افتند، نتیجه خورد و خوراکش هم تاری است که در هر کجای زندگی دیده شود، منفورانه با جارو جمع می شود.
خواستم بگویم بعضی از نویسنده ها این طورند.
بعضی مثل زنبورند؛ خوب های دیدگان و شنیدگانشان را معجزه وار قلم می زنند و خواندن اثرشان شما را زنده می کند. تولیدی شان مثل عسل شفا بخش و مصفاست.
بعضی از نویسنده ها هم عقده وار، آنچه که بر روی کاغذ می آورند برون ریخته اندیشه ی خرابشان است. نتیجه ای هم که برای ذهن بشریت دارد:
اسارت دل و روح،
دست و پا زدن
و دیگر هیچ.
الیف شافاک زنی نه مسلمان که چرخیده در میان مسلمانان،
نه مسیحی که پا زده در میان مسیحیان،
نه آسیایی که متنفر از وطنش و نه اروپایی که سرخورده در میان اروپائیان است.
از همه جا تکه ای خوانده اما ندانسته، برداشته اما نخواسته، دیده اما نشناخته، شنیده اما نفهمیده!
در مغزش انباشته دارد و اما…
با تکه ها و بریده های نویسندگی،
آن هم در حد معمول سرهم می کند و خیال وار می بافد.
می شود یک تار پهن که همان چند صد صفحه های کتاب هایش است.
می پاشد افکار درهم و برهمش را به زیورهای زیاد، می پوشاند…
در «ملت عشق» مولوی پاکباخته را به میان می آورد تا در سایه عشق الهی او، خیانت های اندیشه ای یک زن و فرارش به سوی یک مرد را بپوشاند.
و حال در « کتاب سه دختر حوا »، دلش می خواهد کسری های ذهنش را در توهین به ارزش های ادیان، زیاد جلوه دهد.
تنش میان دین و بی دینی را در قالب تعصب و تحجر و آزادی می نگارد و کار را به جایی می رساند که می خواهد «خدا از او معذرت خواهی کند به خاطر بی عدالتی»
تحجر و تعصب هیچ کدام مساوی دین نیست،
آزادی هم ضد دین نیست
اما در این رمان در جای جایش نفی دینداری رخ می دهد و جلوه های زشت و منفورانه از اسلام ارائه می شود. و این تمام کاریست که “الیف شافاک” می خواسته در طول رمان انجام دهد.
همان اسلامی که در کتاب قرآنش عسل مصفا را شفابخش می خواند و دانشمندان همه دنیا مقاله در اثبات آن می نویسند و در بسیاری از درمان ها و داروها و غذاها از شفابخش بودنش بهره می برند،
همان اسلامی که هزاران معجزه را به چشم می نشاند و آرامش بخش است چون نجات بخش از منجلاب هاست در قلم الیف شافاک چنان درهم و برهم خلط شده و مغالطه آمیز جلوه می کند که انسان را متنفر می کند.
این یک« مأموریت جدید» است برای دختری فرو خورده و خود باخته.
زنی که باید دید چه گرفته که اینگونه با قلمش زیر بنای جهان و خالق آن را به باد تمسخر می گیرد.
دین های آسمانی و خصوصا اسلام را با ادبیات خودش و افکار مغشوشش، مغشوش جلوه می دهد، زن ها را به خواری و ذلت دنیا نشان می دهد و….
داستان سه دختر حوا را در این کتاب نمی خوانید بلکه تنها داستانی می خوانید که الیف شافاک می خواهد به خورد خواننده بدهد و آن هم نفی خدا و دین است. یعنی در حقیقت دارد اومانیست گرایی خودش را نشان می دهد.
خود گرایی و محوریت «من» و تمسخر دین و دینداران.
خیلی هم برای شافاک فرقی ندارد چه دینی، مهم بی دینی و رهایی است
حتی اگر به «هیچ و پوچ» برسد،
حتی اگر به «خیانت» و «خودکشی» برسد!
اصلا او می خواهد دینی نباشد تا راحت خیانت کند و خیانت را شیرین و خوب جلوه دهد، اشتباه ها و بدکارگی و ظلم را عیب نداند و کلا دنیا هر طور که می شود بشود. مهم نیست!
در ادبیات داستان نویسی الیف شافاک این است که باید دنیا بگذرد،
حالا هر طور و هر جور، با هم کنار بیایید،
مهم نیست که حتی این وسط، تو سکوت کنی تا کسی بمیرد،
تو خودت را به بی خیالی بزنی و دفاع نکنی تا به خاطر تو آبروی کسی برود، اعتبارش خراب شود. مهم این است که راحت باشی هر چند که این طور زندگی کردن، ناراحتت کند،
کلا به درک که ناراحتی… روال دنیا همین است دیگر!
هر چند با نداشتن دین و راه و روش درست، زندگی تلخ و سخت می شود، خب بشود…
زجر بکش تا بمیری.
شافاک در کتابش چنان پنجه به صورت دین می اندازد و مسخره می کند و شبهه می اندازد که انگار در جایی آموزش دیده است و معامله ای کرده است که اینگونه نقش بازی کند.
غیر از صد و پنجاه صفحه اول که راحت حرف هایش را می زند؛
صفحات:
۳۸۰، ۳۷۹، ۳۹۲، ۳۹۳، ۴۳۶،
۴۳۷، ۱۷۲، ۱۷۴، ۱۹۶، ۲۵۶،
۲۸۲، ۲۱۹، ۳۲۵، ۳۴۴، ۳۴۶،
۳۵۲، ۳۵۶، ۳۵۷، ۳۰۲، ۲۹۸،
۲۹۱، ۳۴۲، ۳۱۹، ۳۱۶، ۳۰۴،۳۲۶
هم پر از شبهه است…
ممنون از نقد زیبایی که نوشتید. من کتاب رو امروز تموم کردم. همش منتظر بود ببینم آخرش چی میشه. ولی حیف وقتی که براش گذاشتم. گفتم شاید خودم متوجه نشدم یه سرچی بکنم که مطلب شمارو دیدم. واقعا ممنون
ممنونم عالی بود من و دخترم کتاب را خواندیم و شما خیلی خوب راهنمایی کردید ولی متاسفانه صدا و سیما کم کاری میکند و غیر مستقیم تبلیغ این جور کتابها را میکند…فراماسون و صهیون نفوذ کرده
ممنونم عالی بود من و دخترم کتاب را خواندیم و شما خیلی خوب راهنمایی کردید ولی متاسفانه صدا و سیما کم کاری میکند و غیر مستقیم تبلیغ این جور کتابها را میکند…فراماسون و صهیون نفوذ کرده
سلام. ممنون. تازگی نقدها رو می خونم در این سایت. خوب با دقت می خونید کتاب ها رو و خوب هم نقد می کنید. ممنون
Thank you!!1
حتما بخوانید و ببینید که دشمن برای از بین بردن دین شما و خراب کردن ذهن جوانها در قالب داستان چه کرده است.
آن هم در حالیکه اسلام دین دوم فرانسه شده است و در آیندهای نزدیک به گفته خودشان دین اول اروپا میشود.
راستی چرا جوانان اروپایی به اسلام روی آوردهاند و صدها شبکه و کانال دارند و به زبان فارسی بر علیه اسلام و خصوصاً تشیع برنامه میسازند.
فضای مجازی پر شده است از فرهنگ برهنگی، شبهه، تمسخر و …
انسان مخلوق خداست و دین امر خداست برای این مخلوق که من و شما هستیم تا زندگی ، رنگ خوشبختی بگیرد نه رنگ افسردگی و شکست و غم و درد…
انسان ها همراه شیطان با خالق خودشان رودر رویی میکنند🙈
این نقد عالی بود من این کتاب رو نخوندم ولی فهمیدم چیه خوبی نقد این بود ک نمیخونمش و به کسی معرفی نمیکنم بالکه اگر حرفی ازش رده شد بلدم چجوری نقدش کنم ممنون از زحماتتون یا حق
من این کتاب و خوندم مثل پری داستان هستم فکر میکردم این کتاب سرانجام راهی نشونم میدهد در مورد خدا ودین ولی بدتر گیج شدم و به جواب هیچ سوالی نرسیدم و واقعا نویسنده در عدم قطعیت عدم قطعیت داره بهترین جمله این نقد
با سلام و عرض خسته نباشید.
نقدتون رو خیلی دوست داشتم و به دلم نشست.
من یک خانم ٣٢ ساله ام که توی خانواده ی خیلی مذهبی بزرگ شدم وهمیشه بخاطر اجبار توی حجاب و نماز خوندن از این دوتا موضوع فراری بودم همیشه.
میخاستم اگر میشه و امکانش رو دارید کمک و راهنماییم کنید.
شخصیت من هم مثل شخصیت پری هست و به قول نویسنده یک مسلمان متجدد هستم.اکثر اوقات نماز نمیخانم ولی خوشحالم که همسرم نماز میخونه و اگر نخونه ناراحت میشم.زمانهایی هم که خودم نماز نمیخونم همش یه حس عذاب وجدان دارم.گاهی مشروب میخورم و روزه چند سالی هست نمیگیرم.به حجاب اعتقادی ندارم ولی از طرفی ١۴ معصوم رو خیلی دوست دارم بهشون احترام میگذارم و به خودم اجازه ی بی احترامی نمیدم و اگر ببینم جایی بهشون بی احترامی شده خیلی ناراحت میشم و گریه میکنم.تا جایی که بتونم به نیازمندها برای رضای خدا کمک میکنم و سعی میکنم خوشحالشون کنم.کربلا رفتم،مشهد خیلی میریم و اونجا بهم احساس آرامش میده.به نظر من هم زندگی هر کسی به خودش مربوطه و هر طور که خوشحالِ باید زندگی کنه.قرآن و تفسیرش رو خوندم،نهج البلاغه رو مقداریش رو خوندم ولی روحم همیشه در تلاطمه.میدونم حق و حقیقت چیه ولی نمیتونم ثابت قدم باشم.یک سری دلیل برای خودم دارم ولی وقتی میشینم خدایی فکر میکنم میدونم که بهونه هستن.خیلی دلم میخاست با خوندن این کتاب من هم به حقیقت خدا برسم و فکر میکردم شخصیت پروفسور آزور بتونه کمکم کنه ولی با جلوتر رفتن کتاب و پایان بی تکلیفش متوجه شدم به جایی نمیرسم و خیلی ناامید شدم.توی کتاب ملت عشق خوندم که یکی از قوائد شمس اینه که افکارمون هر جور که باشه خدا رو هم همونطور تصور میکنیم.اگر انسان ظالمی باشیم خدا رو ظالم و انتقام جو میبینیم و اگر انسان مهربان و رئوفی باشیم خدا رو همونجور تصور میکنیم.خیلی دوست دارم به حقیقت برسم.از طرفی میخام در بند نباشم و آزاد باشم بدون قید و بند از طرفی راستش رو بخاید از اون دنیا و مردن و عذاب هم خیلی میترسم.میخام بدونم خدا چطوریه؟عذاب کننده یا رئوف.شوهرم میگه خدا از حق خودش شاید بگذره ولی از حق و الناس نمیگذره.ولی از طرفی هم جایی خوندم که از لطف خدا هیچ وقت نا امید نشید چون بزرگترین گناه یا همون قتل نفس میشه.
در آخر ازتون میخام کتابی بهم معرفی کنید مثل همین رمان خیلی واضح و قابل فهم که بتونه کمکم کنه .
سلام عزیز. تشکر از همراهی شما با مطلب ما.
اگر جسارت نباشه عرض کنم که شما درون نورانی و زیبایی دارید، چون اصل را دارید.
اصل محبت اهلبیت علیهمالسلام است که به لطف خدا نورش درون شما هست.
فقط گام بعدی با خود شماست.
ما چند کتاب پیشنهاد میکنیم که در صورتی که از مطالعه اونها لذت بردید بفرمایید تا یک صوت فوقالعاده خدمتتون بفرستیم.
کتاب مادر، پدر، امام رئوف، امام من، امیر من.
در صورتی که میخواهید تهیه کنید به قسمت
همین سایت مراجعه کنید.
سلام بر دوستان حضرت دوست
این همش اسم یک کتابه یا چند تا کتاب هستن ؟
عزیز هرکدام یک کتاب هستند با حجم پایین و داستان هایی بسیار کاربردی و قلمی عالی:
۱- کتاب مادر، ۲-کتاب پدر، ۳- کتاب امام رئوف، ۴-کتاب امام من، ۵- کتاب امیر من
خیلی ممنون 🙏
سلام.
تشکر.
این کتاب رو خوندم. دوستش نداشتم. همون اوایل دوست داشتم بذارمش کنار.
واقعا کامل توضیح میدید من و دوستم ک نقد کتاب ملت عشق این خانوم خوندیم دیدیم واقعا اینجوری دوست داشتیم سری تر داستان شمس و مولانا تموم بشه و ببینم دختر داستان الان داره چیکار میکنه ممنون ک انقدر دقیق کتاب هارو نقد میکنید.