
سو.من.سه : نرجس شکوریان فرد
خلاصه:
وحید، یکی از اعضای یک گروه دوستانه دبیرستانی، اگر چه از یک خانواده مذهبی برخاسته، اما در رفت و آمد با دوستان متفاوتش، رنگ آنها را میگیرد. همگی به دنبال خوشی و لذتاند، و لذت را در مشروب و سیگار و روابط خارج از چارچوب خلاصه میکنند. یکی از موثرترین اعضای گروه، شخص بزرگسالتری است به نام فرید، که چند سایت و کانال و وبلاگ را مدیریت میکند، دستی در فشنشوها دارد، و پای ثابت به راه انداختن پارتیهاست. همه بچهها مجذوب شخصیت او هستند، تا اینکه بر اثر سوءمصرف مواد مخدر، میمیرد. این مسئله، اگر چه حال همه بچهها را میگیرد، اما بیش از همه بر روی جواد تاثیر میگذارد. جواد تمام دنیای خود را که نهایتا مواجه با مرگ است، تهی میبیند و نمیتواند با این مسئله کنار بیاید. برای دردها و گرههایش به معاون پرورشی مدرسه، آقای مهدوی پناه میبرد. کم کم دیدگاهش به زندگی و اطرافش تغییر میکند و دیگر دوستانش نیز، هر کدام به نحوی متاثر از این حال و هوای طوفانی جواد و حرفهای آقای مهدوی میشوند.
از طرفی یکی دیگر از دوستان وحید درگیر یکی از فرقهها میشود که چگونگی سرنوشت او، مخاطب را از اوایل داستان به دنبال خود میکشد.
معرفی بیشتر کلیپ به روایت کلیپ…
_ لذت چیزی است که هر انسانی به دنبال آن روان است. منتها هر کسی از منظر خود به آن می نگرد. برخی لذت را تنها در خور و خواب و خشم و شهوت می بینند. اما نویسنده در این کتاب، دید ما را وسیع تر کرده و دست مخاطب را می گیرد و بالا می برد تا از آن بالا به زندگی و دنیا نگاه کند. لذتی که خوشی و ناخوشی اش درهم آمیخته است، لذتی که باعث رنجش دیگران شود، قطعا لذت دلچسبی نیست.
_ خدا نمی خواهد جلوی لذت بردن ما را بگیرد، بلکه می خواهد جلوی کم لذت بردن را بگیرد. لذتی برای ما می خواهد به وسعت بی نهایت.
_ در طی داستان، با برخی معضلات نسل کنونی آشنا می شویم. دنیای مجازی سیل محتوا را به سوی مخاطب روانه می کند و او را در دنیای شبهات و عقاید نادرست غرق می کند. اینجاست که باید شنا کردن خوب بیاموزی و دست بگذاری در دست یک راه بلد.
_ یکی از عقاید اشتباه که کتاب آن را بیشتر پیش می کشد، عقیده باطل شیطان پرستی است. انسانی که نمی خواهد حتی خدا را بنده باشد، برده شیطان می شود و چه جنایاتی می آفریند.
_ نقش پررنگ خانواده در تربیت صحیح و سلامت روان، در این کتاب نیز مانند دیگر آثار شکوریان، رخ می نماید. البته نه به این معنا که خانواده فقط امر و نهی کند و با اجبار پیش ببرد، بلکه همراه و رفیق فرزندان باشد، پای حرف دلشان بنشیند و دوستانه راهکار ارائه دهد.
بریده کتاب(۱):
من، همه نگاه های جواد را میخواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچکس نداشت. کافی بود یکبار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزاربار هم نامردی میدید تا برایش مرام وسط نمی گذاشت نامردیهایش را تحمل میکرد. بعد که با هم مساوی می شدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.

بریده کتاب(۲):
فریادش تاریکی شب را هم لرزاند:
بعد از اینی که هزار تا حرف تحریک آمیز می زنه، بعد از این که تمام داشته های اونا رو هیچ میکنه، بعد از این که مسخره می کنه، بعدش به همه می گه باید متمدن باشید. بعد هم تمدن رو به دخترا می گه هر چی لخت تر بهتر. به پسرا هم می گه هر چی رذل تر متمدن تر.
بازم به ما چه؟!
اوکی بی وجدان. پس فردا خواهرت رو می کشونم پارتی فرید.
دست آرشام که بلند شد، جواد در هوا گرفت:
_ باشه. پس به من حرف نزن. من همون کاری رو می کنم که اگر خواهر تو رو ببینم می کنم. این دخترا دفعه اولشونه آرشام. چهار تا از اون رمانایی که فرید توی سایتش میذاره رو خوندن. خیال برشون داشته که عشق و حال یعنی همین گندکاریا.
ص ۳۰

بریده کتاب(۳):
آدم همیشه باید در صندوق اسرارش یک عتیقه داشته باشد. یک زیرخاکی. تا وقتی ورشکسته شد، وقتی بیچاره و درمانده شد، برود خاک به سرش ریخته را کنار بزند و پناه ببرد به آنچه که سرمایه و امیدش میشود.

بریده کتاب(۴):
مادر و پدرم تفاهمشان مدل خاص خودشان است. تز بزرگشان در آزادی دادن است؛ انقدر که بمیری. البته بفهمی و بمیری. من حوصله فهم ندارم. الان آزادی طلب هستم. ملیحه سربه سرم میگذارد که آزادی را باید به کسی بدهند که عقل دارد.

بریده کتاب(۵):
پسرها اگر غلط اضافی می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست، اما دخترها که اینطوری بیرحمانه تن و بدن ضریفشان را خط و خش میاندازند چی؟ ادای ما را در میآورند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه، خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند.

بریده کتاب(۶):
خدایی که دیگرنیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است.
هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمیخواستمت. فکر میکردم مزاحم راحتیهای منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شدهام. چرا همه کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سرتا پایشان نشانه آسایش باشد.

بریده کتاب(۷):
بچه ها سناریو مینوشتند؛
ـ مهدوی همچون موسی کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان برآنان مائدهای چون غذای بهشتی فرود میآید غر میزنند که ما را مائدهای زمینی ده!
بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که «از اینا از اینا» و میخوردند.
«عیسی از قومش پرسید، اگر من برای شمایان معجزه الهی بیاورم شما آدم میشوید؟ همگان تایید کردند وتصدیق. چون غذا از آسمان فرودآمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند.»
جواد تا قبل از این اتفاقها همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی میکرد. یکبار حتی گفت:
ـ خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اونوقت به مای جوون میگن: خفه شو گوش کن.
بریده کتاب(۸):
از بچگی هر چه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت. یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند.
تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی، خرج ما کنند؛ ابداً. این که ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن، اصل مسلم بود اما… . آموزش و پرورش مان یک چمن زار راه انداخته است و یک تابلو زده بالای سر درش: مدرسه!!
اما این مهدوی از لپ لپ درآمده بود، فرق داشت. به موسی (ع) قسم، معلم نبود. اشتباهی آمده بود. همان موقعها هم همراه موسی (ع) از کوه طور آمده بود پایین.
بریده کتاب(۹):
قبل از ماشین نعش کش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات و قبر و چالی اش بود.
همه ماها بد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود.
حالا شکلات پیچ، کرده بودند توی یک پارچه ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله.
من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد.
بریده کتاب(۱۰):
مادر آرشام هم مثل مادر جواد دو تا لب داشت، یک کیلو مو، سه تا جعبه لوازم آرایش.
البته بچهها بیشتر می گفتند:
شش تا کفش، بیست تا ساپورت، چهارصد رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی… و یک گروه صد نفره دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی، که عکس آش و ماست تزئین شده را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای خرید و پارک.
دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلاً بچهدار شوند که حس مادریشان بگیرد. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و …
اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت، منتهی از نوع جسمی اش. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود.
ص ۵۱
بریده کتاب(۱۱):
گفته بود این قدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیاء و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است که تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید، تشنه تر هم شدهاید!
لذت در وجود خودتان است، فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود. معمولی بود.
ص ۷۲
بریده کتاب(۱۲):
من می گم اتفاقاً خدا تو مسائل شخصی محدودت نکرده. فقط برات چراغ گرفته، مسیر رو روشن کرده. این بکن نکنهاش همه ش نور چراغه که گم نشی. حالا دلت می خواد تو تاریکی جلو بری خب بازه رات برو. فقط مسیر تاریک بود افتادی مدام تو چاه و چوله ها، دیگه با خودته.
ص۱۰۵
بریده کتاب(۱۳):
اگر قیامت نباشد، ضرر نکردیم وحید. این جا قشنگ زندگی کردیم، ولی اگر باشه، من باشم و خدا.. خجالت می کشم تو روش واستم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم.
من چه کردهام با زندگی م؟ باختهام.
بریده کتاب(۱۴):
اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا.
خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همه زیر و بم تو رو می دونه.
آرام و شیرین و پرلذت و بانشاط جلو می بردت.
نمی گم بی مشکل…
می گم آرام: در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی.
ص۱۴۴
ارزیابی بیشتر:
کتاب با قلم روانی نوشته شده و لحن شخصیت اول داستان که یک پسر دبیرستانی تقریبا لاابالی است، اقناع کننده است. از آن جا که نویسنده یک خانم است، این شخصیت متفاوت، نشانگر توانمندی نویسنده در جای دادن خود، در نقش های متفاوت است.
با اینکه محتوا بر داستان غلبه دارد و نویسنده در درجه اول در صدد است پیام خود را از طریق مدیوم داستان منتقل کند، اما پیام چنان در دیالوگ ها خوب جای داده شده که توی چشم نمی زند.
شوخ طبعی همیشگی نویسنده نیز، داستان را شیرین تر کرده است.
خط تعلیق اصلی داستان، ماجرا و سرنوشت سوال برانگیز علیرضاست که از اوایل داستان گره افکنی شروع می شود و تا اواخر داستان گره گشایی صورت می گیرد.
اما این، خط تعلیق ظاهری داستان است. آن چه بر تمام داستان سایه افکنده، سوال های ذهنی وحید و دیگر دوستانش است، جنگ و جدال های آنها با خودشان و اعتقادات قدیم و جدیدشان، و اینکه نهایتا به کجا می رسند؟