تور کردن یک کتابخوان
از بیرون می آمدم، دنبال کلید تو کیفم می گشتم .
به کلید که دستم خورد تا در بیارم نگاهم به پیاده رو افتاد، دختری با یک پلاستیک سیب زمینی داشت از جلوی خانه مان رد می شد .
شال رنگی روی سرش انداخته بود، اما شلوارش تنگ بود،
جورابی هم نپوشیده بود؛
تا حالا توی محل ندیده بودمش .
گفتم باید تورش کنم!!!
دو سه قدم مانده بود تا بهم برسه، که با لبخند سلام کردم. خوبی ؟
نگاهم کرد و جواب داد: سلام، بله.
گفتم: دوست داری کتاب بخونی؟
اینجا ما یک کتابخونه داریم.
در رو باز کردم و رفتم داخل، اون هم دنبالم اومد.
گفتم اسمت چیه ؟
گفت : فاطمه،
پرسید الان در کتابخونه رو باز کردی؟
گفتم: نه خاله اینجا خونه ماست، این گوشه هم قفسه کتاب گذاشتم که بچه ها بیان و کتاب ببرند،
خیلی خوشحال شد.
گفتم: اگر خوب بخونی جایزه هم می گیری!
گفت: واقعا خاله؟
پرسیدم : کلاس چندمی؟
گفت: چهارم.
دو تا کتاب سبک بهش دادم.
برای مامانت هم می تونی ببری!
گفت: خاله سواد نداره.
گفتم باشه پس اگر خوندی بیار و جایزه ات رو بگیر!
تعداد ذوق کرن هایش داشت از دستش در می رفت،تمام صورتش خندید،
گفت: کِی هستی خاله؟
گفتم معمولا بعد از نماز ظهر هستم.
کتاب ها را زد زیر بقلش و رفت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا شکر، یعنی می شه یک نفر دیگر را هم کتاب خوان کنم!
بهترین لذت زندگی گاهی می تواند تور کردن یک کتابخوان باشد.