خاطره رزمنده کتاب فروش
عید که می شود همه می روند خوش گذرانی…
به ما هم خوش می گذرد، اما مدلش فرق می کند…
روز دوم عید امسال نزدیک به اذان ظهر به محل استقرار رسیدیم.
طلاییه!
به قول حاج آقای راوی: طلاییه عجب طلائیه!
خم می شوم و از عقب ماشین دسته ی کتاب هایم را برمی دارم. درب ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم.
هر قدمم شبیه به رزمنده ای است که برای مملکتش می جنگد.
نه با تیر و تفنگ! بلکه با ترویج فرهنگ کتاب خوانی…
در راه حسینیه چند جوان را می بینم. آرام آرام به سمتشان حرکت می کنم. سلام و علیکی و حال و احوالی.
با خوش رویی جوابم را می دهند. منتظرند تا ببینند چه کارشان دارم.
چند کتاب مناسب را بهشان معرفی می کنم و می گویم: «با ۵۰ درصد تخفیف فروخته می شود. فقط برای اینکه فرهنگ کتابخوانی را جا بیندازیم.»
خوشحال می شوند وکتاب ها را می خرند.
دلم قنج می رود.
خدا حافظی می کنم و راه می افتم به سمت حسینیه.
دیگر اذان را گفته اند.
نماز را امام جماعت می خواند و ما هم اقتدا می کنیم.
بین دونماز دو جوان دیگر چشمم را می گیرند.
دارند با موبایل هاشان بازی بازی می کنند.
شاید چت! شاید دیدن عکسی و یا تماشای فیلمی!
یک یا علی و از جا بلند می شوم.
به سمتشان می روم و بعد از سلام وعلیک و عید مبارکی کتاب ها را معرفی می کنم.
بعد هم می گویم فروشی است، اما تا یک ساعت دیگر هم اینجا هستم… بخوانید اگر دوست داشتید بخرید!
اگر هم نه پس بیاورید.
کتاب ها را گرفتند.
موذن که داشت قد قامت نماز دوم را می گفت سرجایم ایستادم. بعد از نماز جلوی در حسینیه بساطم را پهن کردم. کتاب ها را در جا کفشی کنار کفش های زائرین چیدم.
شروع می کنم به صدا زدن:
توجه توجه!
فروش کتاب با ۵۰ درصد تخفیف!
کتاب های زیبا با محتواهای جذاب.
کتاب های شهدا.
رمان های زیبا.
به عنوان سوغاتی کتاب هدیه ببرید!!!
بدو بدو جا نمونی!
همه دورم جمع می شوند. به هرکس کتاب مناسب خودش را پیشنهاد می دهم.
بعد از نیم ساعت کمی از ازدحام جمعیت کم شد.
آن قدر کتاب توضیح داده بودم که لب هایم از خشکی و تشنگی از هم باز نمی شوند.