کتاب: اُم عَلاء، روایت زندگی اُمُ الشهدا فخرالسادات طباطبایی
نویسنده: سمیه خردمند
ناشر: انتشارات شهید کاظمی
موضوع: ستارگان درخشان
بریدهی کتاب(۱):
صبح فردا پرواز داشتم. از جا بلند شدیم. من و همسرم را بوسید و همین طور که عبایم را روی دوشم مرتب می کرد گفت: “محسن! بی تابی نکن، یادت باشه همیشه صبور باشی و شکور. من هر چه دارم از صبر دارم. خدا چیزهایی به من داده که روز قیامت می فهمید. به هر چیزی که خدا برات مقدر کرده راضی باش و مطمئن باش سختی ها رو برات جبران می کنه.”
حرف هایش بوی فراق می داد. گریه ام گرفت. دوباره دستش رو بوسیدم و گفتم: “چشم، باجی! ممنون از شما.”
دیدار به قیامت
محسن طباطبایی
صفحه ۲۳۰
بریدهی کتاب(۲):
حتی یکی از اقوام به طعنه گفت: “ام علا، تو برای شهادت فرزندانت دعا می کردی، جوان های دسته گلت را یکی یکی به خاطر صدر فرستادی پای چوبه دار، حالا چی شده برای آزادی سید محمد این قدر بی تاب شدی و دعا می کنی؟
کنار ام علا ایستادم و نمی دانستم خاله چه جوابی برای این زن دارد. خاله اشک توی چشم هایش نشست. نگاهی انداخت به من. رو کرد به آن زن و گفت: “هنوز حاضرم پسرانم رو فدای اسلام کنم، خودم هم فدای دینم می شم. خون بچه های من رنگین تر از خون فرزندان پیغمبر نیست…”
در عراق مرسومه فردای عروسی، عروس باید بره دستبوسی مادر و خواهرهای داماد. فخرالسادات هم اومد برای بوسیدن دست من و بقیه خواهرام و خیلی محترمانه رسم رو به جا آورد.
روز بعد یکی از خواهرهام انتظار دستبوسی دوباره داشت و پیغام به گوش فخرالسادات رسوند. مادرتون پیغام قاطعانه و محترمانه ای فرستاد: “رسم دستبوسی همون یک روز بود که من هم به جا آوردم. لزومی نمی بینم که دوباره دستبوس شما باشم.”
مامور تابی به سبیل هایش داد. رگ گردنش باد کرده بود از عصبانیت. انگشت اشاره اش را بالا برد و با تهدید رو به ام علا گفت: “آنقدر اینجا نگهت می داریم تا یکی یکی پسرات رو بیاریم، جلو چشمت اعدامشان کنیم.”
قلبم از این حرف مأمور شکست و حس نفرت درونم شعله ور شد. ام علا با شنیدن این حرف، آرام نشست روی زمین. متکای کوچکش را گرفت توی دستش. طوری که مأمور هم ببیند، با لحن آرام و آمیخته با اقتدار گفت: “من هم همین جا می خوابم تا یکی یکی بچه هام رو دستگیر کنید و بیارید اینجا.”
گریه ام با شنیدن حرف هایش شدت گرفت. گاهی علویه صدایم می کرد. خيلی وقت بود این طور صدا زدنش را نشنیده بودم. چند دقیقه ای سرش را انداخت پایین. گفت: “خواهشی دارم از شما.”
باصدای بريده بريده گفتم: “چی؟! هرچی باشه انجام می دم.”
گفت : “می شه مهریه ت رو ببخشی؟ نمی خوام دینی بر گردنم باشه.”
گفتم: “نمی بخشم، چون تو برمی گردی.”
نمی خواستم رفتنش را باور کنم .ادامه دادم: “سید! ما یه بچه دیگه هم داریم. سه ماه دیگه به دنیا میآد.”
با شنیدن این خبر، خیره ماند روی صورتم. لبخند روی لبش نبود. باز نگاهم کرد و گفت: “حلالم کن، هناء!”
انگار نگرانی اش بیشتر شده باشد. شاید داشت فکر می کرد هناء پانزده ساله چطور باید دو فرزند را به تنهایی بزرگ کند. رو کرد به ام علاء و گفت: “مامه! مواظب همسر و فرزندانم باشید.:
آرام و متین گفت: “آرام باش هناء! مراقب خودت و هدی باش. اگر شما نبودید، خیلی راحت تر می تونستم برم، ولی الان دلم پیش شماست. هرجا باشید کنار شما هستم، با تو و دخترم هدی. زیاد بی تابی و بی قراری نکن. دنیا جای موندن نیست، علویه! همه یک روز باید بریم. الحمدلله که شهادت برام رقم خورده.”
مرتبط با کتاب امعلاء:
بیشتر بخوانیم...
بیشتر ببینیم…
صحبترهبری در مورد بوسیدن دست مادر