شنیدی میگن: از هر چی بدت بیاد سرت میاد؟! و اینکه الان جریان راه انداختن که قضاوت نکنیم؟
حکایتشون، حکایت منه!
من تو مدرسه های مختلفی کتابهای رمان و داستان می بردم تا بچه ها به مطالعه عادت کنند و هیچ زاویه از فکرشون تاریک نمونه و وسعت نگاهشون به دنیا زیاد بشه و خلاصه چشم و گوش بسته نمونن.
اما تو این جریان هر وقت می خواستم کتابها رو جمع کنم دو تا کتاب بود که اصلا اونها رو برای بردن به مدرسه برنمی داشتم، کلاً هیچ گونه رغبتی برای به مدرسه بردن و خرید و یا حتی برای مطالعه سرسری شان پیدا نمی کردم.
یکی از این کتابها اسمش “شب و قلندر” بود.
یک روز به خاطر انجام یک کاری همکارم من را مجبور به مطالعه چند تا از کتاب ها کرد که یکی از آنها همین کتاب بود، هر چه عجز و التماس کردم قبول نکرد که کتاب را به کس دیگری بدهد. من هم در نهایت اکراه و اجبار کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندنش.
واقعا فوقالعاده بود!
دقیقا برخلاف تصورم – به خصوص برای من که عاشق تاریخ هستم- این کتاب یکی از معشوقه های گمشدهی ام بود…
بعد از مطالعه این کتاب به نظرم خانم آرمین یه نویسنده واقعا حرفه ایه!
نمی دانم بخاطر طرح جلدش بود که به دلم نمی نشستند یا اینکه بخاطر اسمشون جذب نمی شدم…
هرچی بود باعث شد خیلی دیر به زیبایی این کتاب پی ببرم!