کودک آندلسی : جواد محدثی, نشر بوستان کتاب قم
معرفی:
آندلس، یک سرزمین اروپایی که وسیعه!
متمدنه! ثروتمنده! قدرتمنده! پیشرفته است!
اما از هم می پاشه، نابود میشه، و تو وقتی می خونی دهنت بازمی مونه!
خلاصه:
کودک اندلسی داستان مهیج نوجوانی است از یک خانواده به ظاهر مسیحی اما در باطن مسلمان از سرزمین اندلس که پس از سقوط درد آور حکومت و تمدن مسلمانان در پی تهاجم فرهنگی و نظامی و مسیحیان بر کشور او برای حفظ جان و ایمان خود به کشور مغرب (مراکش) هجرت می کند.
بریده کتاب(۱):
گاهی حس می کردم بعضی چیزها را از من پنهان می کنند، بعضی حرف ها را به صورت رمزی رد و بدل می کنند، بعضی کارها را دور از چشم من انجام می گیرد و من از آنها سر در نمی آورم. وقتی هم می پرسم سعی می کنند فکر مرا با موضوع دیگری مشغول کنند تا سوال از یادم برود مدتی با این وضع روبه رو بودم…
بریده کتاب(۲):
به جای خوشحالی نگران می شد، رنگ از چهره اش می پرید، حالت اضطراب و نگرانی به او دست می داد. نگاه های خاصی به من می انداخت که معنی آن را نمی فهمیدم، ولی کاملا روشن بود که خوشحال نمی شود. حالتش که عوض می شد، نگران و ناراحت بلند می شد و مرا ترک می کرد و به اتاق خود می رفت…
بریده کتاب(۳):
یادم نمی رود که هروقت می خواستم به مدرسه بروم، مادر مهربانم وسایل مرا آماده می کرد و با چشمانی اشک آلود اما با اشتیاق و حرارتی هرچه تمام تر تا دم در خانه می آمد، مرا درآغوش می گرفت و می بوسید و می بویید. چون می خواستم خداحاقظی کنم، باز هم مرا درآغوش محبت خود می کشید و نمی توانست از من دل بکند و جدا شود، ولی بالاخره در میان اشک و غم و شوق و حسرت، این بدرقه انجام می گرفت…
بریده کتاب(۴):
چند بار پیش می آمد که می دیدم پدر و مادرم کمی از من فاصله می گرفتند و به نحوی که متوجه نشوم، آهسته با زبان دیگری که هیچ شباهتی به اسپانیولی نداشت باهم حرف می زدند. با کنجکاوی به طرفشان می رفتم وقتی کمی نزدیک می شدم، فوری حرف خود را قطع و با زبان اسپانیولی مشغول صحبت های معمولی می شدند…
بریده کتاب(۵):
عمو گفت: زیبا ترین سرنوشت، یعنی شهادت، نصیحت پدر ومادر مسلمان تو هم شد آنان گرفتار بازرسان دیوان تفتیش شدند وبه دست آن دژخیمان به شهادت رسیدند. اگر می ماندی بدون تردید سراغ تو هم می آمدند. دنبال تو بودند تا تو را دستگیر کنند. آنان می دانند که ایمان واعتقاد پدران درفکر و زندگی پسرانی مثل تو ادامه می یابد.
بریده کتاب(۶):
چشمم به حقایق تازه ای گشوده می شد. کم کم داشتم به رازهای نهفته در حرکات و حالات پدرم پی می بردم و عمق رنج و اندوهش را در میافتم.
پرسیدم: چه چیزی سبب شد که مسیحیان بر این کشور مسلط شوند؟ علت دشمنی آنها چه بود…؟
بریده کتاب(۷):
حال پسر عزیزم، این اسراری را که گفتم باید در دل خود نگهداری و به کسی ابراز نکنی. باید بدانی که زندگی پدرت ازین پس، بسته به رازداری توست. البته من از مرگ نمیترسم. ولی من دوست دارم که زنده بمانم و دین و زبان اصلی خودمان را به تو بیاموزم و..
بریده کتاب(۸):
من نیز به آن دو خیلی علاقه داشتم. دوری از آنها برای چند ساعتی که مدرسه می رفتم سخت بود و برای بازگشت به خانه و دیدن دوباره آنان لحظه شماری می کردم. با آنکه محیط مدرسه و همکلاسی ها و یاد گرفتن درس برایم جاذبه داشت، کشش خاصی نسبت به محیط خانه داشتم و بودن کنار پدر و مادر برایم شیرین بود. هرگاه از دبستان به خانه برمی گشتم، مادرم با آغوش باز و چهره شاداب به استقبالم می آمد و با ذوق و شوق زیادی مرا در آغوش می کشید. مثل اینکه سالهاست مرا ندیده است…
بریده کتاب(۹):
من و مادر خوشحالی خود را از این نوزاد تازه به یکدیگر ابراز می کردیم. برق شادی و شوق در عمق نگاهش می درخشید. خوشحالی مادر مراهم شاد می کرد. خوشحال بودم که وقتی دلم بگیرد، بازی با این برادر کوچک، غصه هارا از یادم می برد…
بریده کتاب(۱۰):
پدرم همچنان با احساس و شور از سربلندی و شکوه و تمدن گذشته مسلمانان می گفت، به نحوی که احساس غرور به انسان دست می داد و من که مبهوت شده و ناباورانه به این سخنان گوش می دادم گفتم: پدر، یعنی پدران ما در گذشته مسلمان بودند …