کلیپ کتاب کیمیاگر: کتابی که کیمیا می کند را از دست ندهید.

کلیپ کتاب کیمیاگر: کیمیا را عرضه کن
کلیپ کتاب کیمیاگر

از پیرمردی اشارتی، از جوانی به سر دویدن.
جوان اما به هوای نان و نوا سفر آغاز کرد!
غافل از آنکه حقیقتی که ارزش دویدن داشته باشد باید جان تو را گداخته کند نه سکه هایت را!

بریده ای از کتاب:

(۱):
خانه را از پشت آن پنجره ورنداز کرد.
انگار گردی از زمان بر آن نشسته است.
دوباره یاد حرف های نورا افتاد.
با خودش زمزمه کرد: “چقدر این دختر داناست!”
چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی می رفت.
نتوانست نیروی درونی اش را قانع کند که نشسته و منتظر سرنوشتش باشد. دامنش را بالا زد و از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض.

(۲):
نورا در میان انبوهی از جواهرات و سکه ها نشسته بود و سر را در میان دستانش گرفته بود و شانه هایش تکان می خورد و هق هق گریه هایش بلند بود.

(۳):
به من گفته اند تو می توانی با کیمیایی که داری خاک را طلا کنی.
– پسرم، یک نگاه به دیوارهای این خانه بینداز.
بعد خودش زودتر از یونس به در و دیوارهای خانه ی بزرگ و گردگرفته اش نگاه کرد. لبخندی تلخ بر لبانش نشست و گفت: « این جا و کیمیا؟! »

(۴):
جوان از میان شالش کیسه ای بیرون آورد. در کیسه را باز کرد، و آن را خالی کرد مقابل پای نورا.
بعد کیسه ای دیگر.
صدای جرینگ سکه هایی که از کیسه می ریخت، در تالار پیچید.
جوان رو به نورا گفت:
«من خالد، پسرعموی خلیفه ام. کاش می شد به اندازه ی تمام وزنتان طلا به پایتان می ریختم. اما نخواستم در بخشش از خلیفه پیشی بگیرم.»

(۵):
یونس هنوز منتظر بود جابر سخنش را تمام کند.
با دستش موجی به آب حوض انداخت و پرسید:« اکسیر چه شد؟ » جابر سرش را برگرداند طرف یونس
و گفت: « دنیا برای حقیقت خلق شده پسرم. برای جست و جوی حقیقت باید تن به راه زد.»

(۶):
یونس انگار مثل قطعه ی آهنی شده بود که دارد در کوره داغ می شود. جابر حالش را فهمید.
دستش را روی دستان یونس گذاشت و خواست اشاره کند که برایش آب بیاورند.
یونس نگذاشت. گفت: «نه، بگذار بسوزم. این تب از بیماری جسمی نیست.»

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *