کلیپ کتاب رنج مقدس 1: داستانی از ایستادن پای محبت­ های عمیق و شیرین

داستانی از ایستادن پای محبت­ های عمیق و شیرین

کلیپ کتاب رنج مقدس

رمان ، داستان لیلا دختری است که در تضاد بین داشته‌ های خود و‌ خانواده و اجتماع متحیر مانده. لیلا به خاطر موقعیت کاری پدرش که در مأموریت است، مجبور است دوری و سختی‌ هایی را تحمل کند و تحمل این سختی‌ ها و مشکلات نبود پدر، باعث غصه او شده .
او معیارهایی را برای زندگی آینده‌ اش برگزیده که شاید اجبار شرایط و زمانه، در آن نقش داشته و حالا می‌ خواهد مختارانه و آزاد، مسیر زندگی‌ اش را متفاوت جلو ببرد.
«رنج مقدس» یک تابلو از زندگی افراد اطراف ماست. چه خوب و چه بد. داستان می‌ گذارد که هر شخصیتی، خودش، آنچه که زندگی‌ اش را تحت‌ الشعاع قرار داده است دریافت کند و پیش از آنکه بخواهد تمام مشکلاتش را بر گرده‌ دیگری سوار کند، نقش خودش را در زندگی‌ اش ببیند. داستان رنج مقدس، جربان همین امروز دنیای ماست …

زندگی بی رنگ نیست ، چهارگوش هم نیست ، رنگین کمان است … دایره است …بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است . اما درست نمیگویم . با منطق عشق فلسفه کلامی معشوقین شکل گرفته است … چقدر با هدیه هایش به دنیای دخترانه ام سرک میکشید … حس میکنم دیگر میتوانم قد بکشم . بلند بالا بشوم فقط باید برای همیشه زیر سایه بمانم که راه را نشانم بدهد دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند هنگام آلوده شدن … دنیا را آزاد دوست دارد شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است … +بیداری ؟ – بی خواب شدم ! + بخواب خانومم .فردا اذیت میشی . خواهشا مراقب خودت نیستی مراقب بانوی من باش ! … سرش را کج گرفته . انگار دارد گذشته اش را از زاویه دیگری نگاه میکند . دلم میخواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم .یقه لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم میخواهد برایش متکا بذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد اما او دلش میخواد مرا آرام کند … اگر از خواندن رمان های بی محتوا و معمولی چیزی گیرت نیامده جز خیال های طولانی و بی سرانجام ، این رمان لذت بودن های عاشقانه ، ایستادن پای محبت های عمیق و زندگی شیرین را برایت ملموس میکند !

 

بریده ای از کتاب(۱):

چمدان قدیمی مادر بزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش را می کشم. یکی دو جا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش را باز می کنم. علی شانه اش را به در قهوه ای اتاقم تکیه داده است و لحظه ای چشم از من برنمی دارد. حالِ مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبور است به سیاره دیگری برود. بیست سال در تنهایی خودم، دور از خانواده، کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هر کس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم. 
صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط را با این که تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام را ترک کنم و راهی شوم. 

علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم و نگاهش می کنم. چشمان قهوه ای درشتش را تنگ کرده، ابرو ها را در هم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم را جمع کرده ام. درِ کمد خالی ام را می بندم. کشو ها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه نوجوانی ام را پشت دیوار های این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود. 

از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدر بزرگ حیاط را موزاییک کند و من و من خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت را ماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بُهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام. 

علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا درِ چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تا به کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آن ها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیش تری دارد. باید سیاره ام را ترک کنم. 
وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدر بزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلاجان! تو بزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قدوبالات. 
گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. با چه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آن ها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه در حالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع وجور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادر بزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت. 
سرم را بالا می آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالی اش گردانده ام، آن قدر گریه کرده ام که سرم چند برابر سنگین تر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم می گذارد و آرام آرام نوازش می کند. از عالم خیالم نجات پیدا می کنم. 

namakketab
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *