کتاب گرداب سکندر : قصه ی شب های دراز زمستان مردم بندرهای جنوب..

کتاب گرداب سکندر : قصه ی شب های دراز زمستان مردم بندرهای جنوب..

کتاب گرداب سکندر
نویسنده: محمدرضا سرشار
انتشارات: سوره مهر

معرفی:

این داستان کسی است که سال ها پس از مرگش، قصه ی شب های دراز زمستان مردم بندرهای جنوب بود.
از این داستان یک فیلم سینمایی و یک مجموعه سیزده قسمتی عروسکی ساخته شد. این کتاب فوق العاده جذاب است.

بریده کتاب(۱):

ماجرا بسیار ساده آغاز شد. یک روز که در وسط دریا بودند طوفان شدیدی در گرفت. کشتی مثل پر کاهی روی امواج بالا و پایین میرفت و کج و راست می شد و آب زیادی روی آن ریخته می شد. ناگهان موج بزرگی به بدنه کشتی خورد و آن را چنان تکان شدیدی داد که طناب کمر عبدل پاره شد و او به چند قدم آن طرف تر افتاد. بعد هم موجی با شدت به صورتش خورد و مقدار زیادی آب به حلق ریخت.
عبدل با سرعت بلند شد. آب دهانش را بیرون ریخت. می خواست خودش را به لبه کشتی برساند که چیز عجیبی توجهش را جلب کرد: آب، طعم مخصوصی داشت.
کمی بعد طوفان آرام گرفت و کشتی نجات پیدا کرد و به حرکت ادامه دادند. هنوز کمی آب ته کشتی باقی مانده بود، عبدل قمقمه اش را از آن آب پر کرد و گوشه ای گذاشت. چند روز بعد کشتی به سلامت به بندر رسید. عبدل هنوز چند قدمی از ساحل دور نشده بود که برگشت. کنار دریا که رسید نشست، یک مشت از آب دریا را برداشت و مزه مزه کرد. سر قمقمه راباز کرد و مقداری از آب آن را به دهان برد و مزه مزه کرد. اشتباه نکرده بود!
طعم آب قمقمه با آب کنار ساحل کمی فرق داشت کشف بزرگی بود.

بریده کتاب(۲):

سومین روز پس از به عهده گیری کارها توسط یونس و ایوب بود، اما هنوز خبری از خشکی نبود. غروب روز سوم بود که یکی از جاشو ها، وحشت زده فریاد زد: « گرداب ….! کشتی تو گرداب افتاد!»
پیرمرد سالخورده ای که روی عرشه ایستاده بود، دست روی دست کوبید؛ آهی کشید، و با ترس گفت: «خدایا به تو پناه می بریم! گرداب سکندر….»
یونس که همان جا ایستاده بود، گفت: «پیرمرد! تو چیزی درباره این گرداب می دانی؟»
مرد سالخورده، در حالی که می لرزید، گفت: «کار همه مان ساخته است. تا به حال هیچ کشتی ای از این گرداب جان سالم به در نبرده.»

بریده کتاب(۳):

عبدل گفت: «حالا ببینید در کشتی، کسی هست که از این گرداب چیزی بداند» جاشوها، مرد سالخورده را پهلوی عبدل بردند.»
پیرمرد گفت: «این گرداب، وضع به خصوصی دارد. چون خیلی بزرگ است، بر خلاف سایر گرداب ها، کشتی ها را فرو نمی کشد و غرق نمی کند. اما رهایی از آن هم غیر ممکن است. من از پدرم شنیده ام که کشتی هایی که در این گرداب می افتند، آنقدر دور آن می چرخند که سرنشینان از تشنگی و گرسنگی و حالت تهوع می میرند.»

بریده کتاب(۴):

روزها می گذشت. سرنشینان کشتی، روز به روز خسته تر و مأیوس تر می شدند، اما عبدل، همچنان امیدوار و مصمم بود و یک لحظه از عرشه کشتی دور نمی شد. اصلاً مثل اینکه نا امیدی برای او معنایی نداشت.
غروب روز چهارم یکی از جاشوها با وحشت فریاد زد: «هیولا …! هیولا….»

بریده کتاب(۵):

عبدل از جا پرید و گفت: «فوراً گوسفندی را سر ببرید و پوستش را بکنید.»
در مدت کمی این کار انجام شد. هیولا که مشغول بالا و پایین رفتن در دریا بود، وقتی گوشت گوسفند را دید، به سرعت خودش را به آن رساند. دهان بزرگش را باز کرد و لنگر را با گوسفند، بلعید. کشیدن لنگر، باعث شد که نوک تیز قلاب های آن، در گلوی هیولا گیر کند. آب گرداب، از خون حیوان قرمز شد. هیولا که زخمی شده بود، دیوانه وار خودش را به این طرف و آن طرف می کشید و موج های بزرگی به وجود می آورد که نزدیک بود کشتی را غرق کند.

اینجا قفسه ای از کتابهای نوجوانه…

کتابدوست
دیدگاه کاربران
1 دیدگاه
  • مهاجر 19 مهر 1398 / 11:11 قبل از ظهر

    این اولین کتاب داستانی بود که در نوجوانی خواندم. عاشقش بودم . انقدرررر نثر جذابی داشت که صحنه های داستان مثل فیلم جلوی چشمم بود.
    انقدر منو خواهر و برادرم خونده بودیمش که تکه پاره شده بود ولی با این وجود باز هم با لذت بارها و بارها میخوندیمش….

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *