
کتاب دست های نیرومند
میدویدند. گاهی به سوی گنجشک هایی که لای شاخه ی نخلهای خانه ها ساخته بودند، سنگ می انداختند گنجشگها هم وحشت زده از شاخه ای به شاخه ی دیگر پرواز میکردند و صدای جیک جیک گنجشکها با صدای خنده های بچه ها کوچه را شلوغ کرده بود. آن روزگنجشکها از اذیت و آزار بچه ها از آن محله رفتند. یکی از پسرها که بزرگ تر بود آخرین سنگی را که در دست داشت، به سوی شاخه های نخل پرتاب کرد و گفت خب بچه!ها بازی تمام شد. برویم خانه. وقت
ناهار است.
بچه ها لباسهای خاکیشان را تکاندند؛ اما هنوز از یکدیگر جدا نشده بودند که پسر بزگتر :گفت صبر کنید آنجا را ببینید.
بچه ها به آخر کوچه نگاه کردند مردی با قدمهای آرام به طرف آنها می آمد. پسر بزرگتر گفت: او محمد است. زود باشید سنگ جمع کنید.
یکی از بچه ها گفت پدرم میگوید او خدایان ما را قبول ندارد.