وقتی سریال شهید بابایی رو دیدم فکر می کردم حسابی شهید بابایی رو می شناسم اما وقتی کتابش رو خوندم اونم با این قصه های کوتاه و کوچولو، تازه فهمیدم نمی شناسمش.
شهید بابایی همون شهیدی است که حضرت آقا می فرمایند:
“من به حال او غبطه می خورم.”
شهید بابایی انقدر بزرگ بود که تو سریالش هم جاش نشد!!!
بریده ای از کتاب:
یک ماشین بیوک و یک ماشین پیکان در فرماندهی وجود داشت، اما شهید بابایی همیشه پیکان را ترجیح می دادند . در یکی از سفرها با یک ماشین پیکان ، شبانه به طرف یزد حرکت کردیم . به خاطر تنگی جا، پاهایم درد گرفته بود.
- گفتم: ماشین پیکان است و جای ما هم تنگ، ولی اگر بیوک بود راحت تر بودیم و زودتر هم می رسیدیم .
- شهید بابایی گفت: برادر جان من می دانم که بیوک از پیکان و کباب بره از نان خشک بهتر است، ولی فکر می کنم وقتی پیکان سوار می شویم، و برای کسی که کنار خیابان ایستاده است و از سرما می لرزد بهانه می آوریم که جا نداریم و عجله داریم، حال اگر بیوک سوار شویم به تدریج خواهیم گفت که: این بابا بو می دهد و اصلا نباید سوارش کرد.
ان شاء الله اگر ما هم روزی به آن درجه از تقوا برسیم که اگر بنز هم سوار شدیم هوای نفس ما را نگیرد . آن وقت مطمئن باشید سوار بنز هم خواهید شد .