کتاب: پانصد صندلی خالی، رونوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه
نویسنده: لیلی علام الدین اسود
مترجم: رقیه کریمی
ناشر: شهید کاظمی
موضوع: ستارگان درخشان، مقاومت، جنگ سوریه، روزنوشت های زنی در محاصره سه ساله الفوعه
بریدهی کتاب(۱):
باز می آید جلوی چشمانم روزی که یکی آمد دم پناهگاه، می خواست با زنش خداحافظی کند. حالا شده بود جزء نیروهای بسیج مردمی و بنای رفتن داشت، رفتنی که نمی دانست برگشتی دارد یا نه. بچه هایش را بوسید و بعد دستش را دراز کرد کیسه ای کوچک به زنش داد و بعد هم کلماتی در گوشش گفت و رفت، بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند. زن هاج و واج ایستاده بود. لرزید. بعد هم کیسه را گذاشت بین وسیله هایش. پرسیدم: چه بود در کیسه؟
گفت: یک بمب دستی. گفت اگر لازم شد ازش استفاده کن! صفحه ۱۵
بریدهی کتاب(۲):
حالا به جایی رسیده ایم که نان ویتون را هم از ما دزدیده اند. مگر می شود باور کرد که عده ای در داخل، بی رحم تر از دشمنی شده باشند که ما را محاصره کرده است؟ یعنی بعضی ها تا این درجه کور شده اند؟ مگر می شود باور کرد؟ جبهه النصر نتوانست ما را به زانو در بیاورد؛ اما عده ای دارند ما را به زانو در می آورند. اینجا یاد شعری می افتم دوباره. شعری که انگار برای حال و روز ما سروده اند: “ظلم نزدیکان از لبه شمشیر آهنین دردناک تر است.” صفحه ۳۰
بریدهی کتاب(۳):
امروز تلفنی داشتم با یکی از فامیل ها که بیرون الفوعه است حرف می زدم. پرسیدم: حال و احوالتان چه طوره؟
گفت: خوب نیست. مدام برق قطع می شه. همه چیز گرونه. ترافیک…
بعد اینکه کلی غر زد، از من پرسید: شما حالتون چه طوره؟
با دلتنگی گفتم: الحمدلله. ما خوبیم. نفس می کشیم، می خوابیم، حرف می زنیم، بیدار می شیم و گاهی لبخند می زنیم. صفحه ۷۱
بریدهی کتاب(۴):
سه روز اتوبوس ها را در این گذرگاه نگه داشتند. چرا؟ خسته بودیم و بچه ها خسته تر. بعد بچه ها را به بهانه چیپس و پفک جمع کردند. بچه چه می داند چه می گذرد، چه میداند که دام است، چه میداند… بچه، بچه است. سه روز در اتوبوس مانده. خسته است و گرسنه است. و بچه ها که جمع شدند برای چیپس و پفک… ناگهان انفجار… صفحه ۸۶
مرتبط با کتاب پانصد صندلی خالی:
بیشتر بخوانیم…
بیشتر ببینیم…