وعده ما هر شب ساعت 23 با اپلای :)

رمان مخصوص دانشجویان"رمان آنلاین"رمان دانشجویی" کتاب اپلای"نرجس شکوریان فرد"رمان جذاب"

اپلای : رمانی جذاب درباره یک دانشجو و نخبه ایرانی که دانشگاه‌های اروپایی او را دعوت به همکاری می‌ کنند.
از نویسنده خوش ذوق، خانم نرجس شکوریان فرد

# اپلای

# قسمت_اول

یکشنبه است و سکوت خیابان های سرسبز ویَن؛ کوچه های خالی از ماشین و تعطیلات به تمام معنای آخر هفته.

آن هایی که دیشب تا دیر وقت در کلوپ ها و کازینوها دلی از عزا درآورده اند با خوابشان تا ظهر در سکوت شهر سهیم هستند.

از سوئیت محقر و فضای منفور و دلگیر بیست متری دانشجویی ام بیرون می زنم.

می خواهم نفس عمیقی برای این راحت شدنم بکشم که آنا را با لبخند همیشگی،همراه سگ پشمالوی پاکوتاهش مقابلم می بینم.

در جواب روز خوشِ زن با لهجه غلیظ اتریشی و دم تکان دادن سگ، سری تکان می دهم.

دعوت به قهوه اش را رد می کنم؛چون برای این یکشنبه برنامه دارم. دستی به موهای بلوند کوتاهش می کشد و درخواستش را طور دیگر تکرار می کند.

با توضیح کوتاهی، مثل همیشه خودم را رها می کنم.

برای من این فرصت هفت ماهه،که دفاعم از رساله دکتری بستگی به مقالات به دست آمده از نتیجه آزمایش ها و تحقیقاتم در اینجا دارد،

زمان چندانی نیست تا بخواهم برای تفریحات و خرید وقت بگذارم؛
اما برای آنا، که گارسون یک فست فودی در همین خیابان است،

با وجود ساعات کاری بالایش، شاید من یک غنیمت درآمدن از تنهایی هستم.

حداقل حرف برای گفتن از زیبایی های دو کشور و تفاوت در فرهنگ و خوراک خوب است. پا که از ساختمان بیرون می گذارم،

طبق عادت سربلند می کنم و برای پیرمرد تراس نشین طبقه سوم واحد هشت، دستی تکان می دهم.

در جواب، فنجان قهوه ای رنگش را برایم بلند می کند.

نمای رنگ باخته و ساکت مجتمع مسکونی ۹۰ساله مثل حال و هوای ساکنانش است.
چندین بلوک ساختمانی مرتفع، حیاطی با درختان تنومند سر به فلک کشیده را احاطه کرده اند.

اینجا منطقه نزدیک به شهر وین است و از برج های زیبا و چشم پرکن چندان خبری نیست.

برای سکونت کوتاهم زیر بار خوابگاه نرفتم و هزینه سنگین هم نکردم.
ساختمان ما پنج طبقه دارد،
با پانزده واحد و ساکنانی که تا حالا با پنج نفر از آن ها برخورد داشته ام. آنا همین مو بلوند زیبای تنهاست.

تنهاست با سگش، که جک صدایش می کند.
پیرمرد تنومند تراس نشین دقیقا بالای سر من ساکن است و هیچ وقت نه صدای پایی می شنوم و نه حرکتی.

اما همیشه در بالکن بوی قهوه های پیرمرد را حس می کنم.

بیشتر مواقع در رفت و برگشت من هم چنان هست و تنهاست.
یک پسری هم هست که سرخوش ترینِ فرد این پنج خانه است و


هر چند روزی می بینمش که دستش دور بازوی دختری متفاوت است.
آن دوتا هم دوتا خانم هستند با یک بچه؛ پدر ندیدم کنار بچه ها.

فرنس، رفتگر و سرایدار مجتمع، با چکمه های زردش میان گل ها خم شده است.
سیاه پوستِ گرم و باصفایی است که یک جورهایی به بودنش و صدای خش خش جارویش مخصوصا در این روز های پاییزی انس گرفته ام.

از بقیه هم خبری ندارم؛
چون از وقتی که آمده ام، بیشتر زمانم را در دانشکده و آزمایشگاه گذرانده ام.

از سکوت و هوای لطیف صبح گاهی استفاده می کنم و پیاده می روم.
هرچند خیابان های خلوت، وزنی سنگین روی ذهنم می اندازد، به اندازه تنهایی همان سوییت بیست متری.

وقتی با در بسته دانشکده روبرو می شوم،
دوباره ذهنم یادآوری می کند که امروز تعطیل است.
بی اختیار دست می برم در جیب و کارت همراهم را لمس می کنم.

از پشت میله ها چشم می گردانم، هیچ موجود زنده ای نیست.
با نا امیدی و فقط برای دلداری خودم، کارت را روی قفل در می کشم.


بوق آرام و دری که باز می شود. اول دستم را عقب می کشم و بعد به در باز شده نگاه می کنم.

در، با کارتی که دکتر فرنز روز اول ملاقاتمان داده بود، باز شد.
آرام در را هل می دهم و قدم به محوطه ساکت دانشکده می گذارم.

مقابل اتاقک نگهبان کمی منتظر می مانم تا سربلند کند و از او اجازه ورود بگیرم، هیچ تکانی به خودش نمی دهد.
این همه راه را نیامده ام که بدون کاری برگردم.

محوطه پردرخت را رد می کنم و به در بسته سالن می رسم.
مطمئن تر از قبل کارت را می کشم،دوباره بوق آرام دری که باز می شود.


نگاه زیر چشمی به دوربین های مداربسته می اندازم و پله ها را تا طبقه دوم بالا می روم.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

# قسمت_دوم

حجم درس و پژوهشی که در این چند ماه برای خودم تعریف کرده ام حتی اعتراض پروفسور نات را هم بلند کرد.
دلیل می آورد این کار برای دوسال است،اما دکتر فرنز با تاکید گفته بود که میثم در این چند ماه می تواند؛
نتایج تحقیقات چند ماهه میثم بهترین گواه است.

مشغول که می شوم،
تا ساعت هشت شب جز نسکافه ای که در اتاق قهوه درست می کنم و جز دوباری که نگهبان از مقابل در آزمایشگاه نگاه می کند.


بی صدا سایه اش رد می شود،اتفاق دیگری نمی افتد.

نتیجه کار را که در لپ تاپ ذخیره می کنم ساعت توی ذوقم می زند.
در خیابان های ساکت و تاریک فقط سایه سیاهم تا مقابل آپارتمان همراهیم می کند.


به غیر از دوسه دسته جوان های مست و ولگرد و شیشه های شکسته شراب و استفراغ بدبوی کنار پیاده رو، بقیه خیابان خبری جز رد شدن گه گاهی ماشین ها ندارد برعکس تهران خودمان که تا پاسی از شب شلوغ است و پر از هیاهوی زندگی.

یکی دو هفته اول را می رفتم خانه پرهام با خانمش چندسال است که اینجاست و از دوستان برادرم احمد بود‌.
اما بعدش دیگر حس می کردم کنار آن ها هم،حالم خوش نمی شود خیلی سعی می کردند که من احساس کنم برادر و خواهرم هستند،

اما نگاه های هرکس انرژی خاص خودش را دارد.
هیچ چشمی عمق نگاه پدر و مادر و لذت محبت خواهر و برادر را ندارد حتی جمع های ایرانی های ساکن وین هم جمع فامیل نمی شود و این می شود یک حجم بزرگی از دلتنگی، که می نشیند روی دلت.


خسته کلید می اندازم و دررا باز می کنم. هم زمان آنا در قاب در واحدش ظاهر می شود.

همان جا می ایستم و با چند کلمه حالش را می پرسم. از بی حالی جَک می گوید و نگرانی اش.
می خواهد که سری به جک بزنم.
نفس آرامی می گیرم.
می گویم:جک هم دلش می خواد کمی توی روز تعطیل ریلکس کنه.

می گوید که بعد از ظهرها یک دو ساعتی جک را می برد بیرون تا تفریح کند و جک هم خیلی دوست دارد،
اما امروز حتی حال نداشته از رخت خوابش بلند شود و هرچه بوسیده و نوازشش کرده فایده نداشته است.

واقعا در جوابش باید چه بگویم؟
اگر درباره بچه بود می شد بگویم بچه خواهرم یا برادرم هم گاهی این طور شده یا اینکه سرما خورده است،
اما هیچ راه حل خاصی برای سگ پشمالویی به نام جک ندارم.

بقیه حرفش را در سکوت گوش می دهم و برای جک آرزوی سلامتی می کنم.
در خانه را که می بندم دلم برای آنا می سوزد
هیچوقت سعی نکردم بفهمم چرا این دختر با اینکه بیشتر از بیست سال ندارد،
این طور تنهاست و در چشمانش رد افسردگی پیداست.

این اولین یکشنبه بود که روز تعطیل را در آزمایشگاه گذراندم.
یکی دو هفته قبل با سینا راه افتادیم برای دیدن زیبایی های اتریش. برخلاف ایران که شب، پارک ها پر از شور و حال خانواده و سروصدای بچه هاست،
اینجا روزهایش شلوغ و از ابتدای غروب در سکوت فرو می رود و شب هم که کمتر می شود بچه و زنی در خیابان دید!

هفته گذشته در پارک مقابلمان یک بچه خورد به تابلویی که محدب بود و کار آینه را می کرد.
به دقیقه نکشیده سه پارک بان خودشان را رساندند کنار تابلو.


برایم جالب بود که مادر بچه را بازخواست نکردند، بلکه معذرت خواهی کردند و دلجویی.
سینا خنده اش گرفت و گفت:
– به نظرت اگر ایران بود چه برخوردی می کردند؟

حساب کار آمد دستم و با چشم دنبال دوربین های مداربسته گشتم که کل پارک و آدم هایش را رصد می کند.
مطمئنم پارک بان ها اینجا نبودند و کسی خبرشان کرد که به این موقعیت آمدند.
یک لحظه حس بدی درونم جریان پیدا کرد.

با سینا موزه راهم زیرورو کردیم.
دکوراسیون و فضاسازی آن چشمگیر بود و البته بازدید از یک قسمت موزه گران بود که ماهم مثل خیلی های دیگر قید دیدنش را زدیم.

من و سینا به خاطر درس سنگین و پروژه هایی که داریم بیشتر از چند ساعت در هفته زمان تفریح نداریم. تنهایی،

هر دوتایمان را کمی به هم نزدیک کرده است.
اگر بفهمد امروز را در آزمایشگاه گذرانده ام برایم متاسف می شود.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سوم

هفت سال است که برای درس آمده و در آزمایشگاه روی پروژه‌ ای کار می کند. آرام و زودجوش است و یک دنیا حرف ذخیره دارد برای زدن. حالا هم یک جفت گوش و یک‌ دوست همراه و هم‌ فکر پیدا کرده است.

 سی‌ و پنج‌ ساله است. دوتا پسا دکترا رد کرده و چند تا پروژه هم تحویل داده است، ولی شور و حال جوانی را در رفتار و حالاتش نمی‌ بینم. سرش فقط به درس گرم است و تنهاست. دکتر سینا تنها نیامده بود، اما دو سال بعد از آمدنش به اتریش از همسرش جدا شدند. همسرش الآن ازدواج کرده است و سینا در پانسیون زندگی می کند.

تا پایان فرصت مطالعاتی، تا فرودگاه و پروازم به ایران، سینا همراه خوبی بود و نگذاشته بود آنا و غربت، ضربه فنیم کند.

 آخرین موضوعی که با سینا دربارۀ آن‌ها در فرودگاه صحبت می کنیم، حرف‌های پروفسور نات است که خواسته بود نروم و بمانم. دعوت‌نامۀ دانشگاه و صحبت‌های دکتر فرنز و یکی‌دوتا از بچه‌ها و موقعیت خوبی که پیشنهاد کرده بودند‌.

سینا در سکوت همه را گوش داده بود و گفته بود وقتی بروی ایران بهتر می‌توانی تصمیم بگیری! امکانات و داشته‌های این‌جا را دیدی، مدل زندگی را هم دیدی، می‌ مانی خودت و انتخابت!

صفر مرزی

جادۀ مقابلم ساکت و خموده است و برعکس وقت‌ های دیگر خلوت. برخلاف من که این خلوتی برایم سرعت نیاورده، بقیۀ راننده‌ها را به طمع انداخته تا در این سکوت نمانند.

شیشه‌ ها را بالا داده‌ام تا تنهایی شب برایم ضریب بگیرد و پتانسیل‌ های فکر و خیالم فعال شوند؛ رفت‌وآمد های کلامی بین خودم و سوسن، درگیری‌ های کاری و ناسازگاری‌ های اساتید، پروژه و مقاله، رفتن مسعود و پذیرش خودم.

صدای موبایل که بلند می‌شود، چشم از تاریک‌روشن جاده می‌ گیرم. نور گوشی از زیر ترمزدستی به چشمم می‌ خورد. دوباره نگاه به جاده می‌ دوزم. آهنگ زنگ موبایل سکوت ماشین را به‌هم می‌ زند: «دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم و یا ز داغ فراقت چگونه ناله کنم.»

انگیزه‌ای برای پاسخ‌ گویی ندارم، صدا قطع می‌ شود. خیره می‌ شوم به مسیری که روشنایی چراغ‌های اتوبان هم نتوانسته است بر سیاهی آن غلبه کند. لندکروز مشکی چراغ می‌ زند و سبقت می گیرد.

نگاهم رد چرخ‌هایش را می‌ زند و شکل و شمایلش، که دومی هم از کنارم با سرعت رد می‌ شود. تویوتایی را در آینۀ بغل می بینم. راننده را رصد می‌ کنم.

پسری هم‌سن‌وسال خودم مرا پشت سر می‌ گذارد. حتماً می‌روند تا بیابان‌های اطراف را خط بیندازند.

دل و جگر تجربه‌های ‌عجیب فقط برای ما جوان‌هاست. چند سال پیش بود که دوتا از همین ماشین‌ها در کویر گم شدند و بنزین و آب هم تمام کردند. مرگ دو نفرشان سروصدای زیادی ایجاد کرد. یعنی ترس برای ماها جایگاهی دارد؟ اهل پذیرش تجربه‌ها و پا پس کشیدن هستیم؟

ماشین را به باند کناری می‌ کشم و با دیدن هواپیمایی که در حال فرود است یاد حس‌‌وحال خودم موقع برگشت از اتریش می افتم. حالا هم آمده‌ ام بدرقۀ مسعود؛ می‌ رفت برای فرصت مطالعاتی.

ماه‌ های بعد هم قرار است بیایم بدرقۀ آریا و آرش، نادر و شهاب و علی‌رضا و بقیه دارم فکر می‌ کنم دوست ندارم خداحافظی‌ ها را ببینم، آن‌هم بدون دعوت. که درِ شیشه‌ای ورودی سالن فرودگاه مقابلم باز می‌ شود و حجم هوای گرم با سروصدایی شبیه صدای بم زنبورهای کنار کندو هم‌ زمان هجوم می‌ آورد به سمتم.

دو قدم بعد از داخل شدن می‌ ایستم و سرم را در محوطه می‌ چرخانم. جمعیت روبرو اولین چشم‌ اندازی است که نگاهم را به سمت خودش می‌ کشد.

در پیچ‌وخم صف زنان و مردان رنگارنگ، دنبال جوانی با صورت سفید و تیپ مشکی می‌ گردم! دست که روی شانه‌اش می‌ گذارم برمی‌ گردد و بعد از مکث کوتاهی لبخند پهنی صورتش را باز می‌ کند: میثم، برا چی اومدی پسر؟ شرمنده کردی؟

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

# قسمت_چهارم

ثل همیشه ریش پرفسوری و موهای نیمه بلند و چشم‌ های ریز شده‌ اش چهره‌ ای متفاوت را در چشمانم می‌ نشاند.

دستش را محکم می‌ فشارم. تنها داشت می‌ رفت. خانواده‌ اش قهر کرده بودند سر موضوع خاص این روز ما جوان‌ ها و نیامده بودند.

دختر مورد علاقه مسعود مورد پسند خانواده‌ اش نبود وبرنامه‌ اش به نتیجه دلخواه نرسید.

دست می‌ دهیم و مرا همراه خودش تا کنار صندلی‌ها می‌ برد.نگاهم از روی چمدان مشکی‌اش کشیده می‌ شود روی ساک رنگی پسر و دختر زرد پوشی که سرشان را تا آخرین مهرهٔ گردن در موبایل فرو کرده‌ اند و موهای رنگ شدهٔ پخش و پلایشان توی ذوق می‌ زند.

نگاه از آنها می‌ گیرم و می‌ دوزم به مسعود که زل زده است توی چشمانم و من به حرفی که دلش می‌ خواست بزند و نمی‌زد اخم کرده بودم: میثم،آدم باش!


—ای جان!


حرص می‌ خورد دلش بند شده بود و خانواده نگذاشته بودند این بند گره بخورد ودلخور راهی‌ اش کرده بودند. دست از جیب شلوار جینش بیرون می‌ کشدو محکم می‌ کوبد روی بازویم و می‌ گوید: دوست نداشتم اینجوری برم!


با تاسف سری تکان می‌ دهد و نفس محکمی بیرون می‌ دهد.این مسعود نوبر است. حرف خوردن و جواب ندادن در مرامش نبود. این‌قدر ناراحتی و ترسیدن به خواسته‌ اش هم تا حالا نکشیده بود. برای به حرف آوردنش گفتم:نشد کاری کنی!


—کاش مشکل فقط یکی بود. بی‌پدر وقتی میای حالشو ببری تا حالتو خوب کنه از زمین و آسمون می‌باره!

به حال و قیافه‌اش می‌ خندم و زیر لب می‌ گویم:بسوزه پدر عاشقی!


همان مسعود همیشگی می‌ شود و می‌ گوید: نه چرا بسوزه، عاشق نشدی نفرین سوختگی می‌ کنی.حال می‌ ده جون میثم!

 


این‌بار منم که دستم را آزاد می کنم تا مشت محکم بکوبم. بازویش را می‌ گیرد و ماساژ می‌ دهد: به جان میثم، دختر دوروبر زیاده. دلبری کردن هم که اینا همش برای یکی دوساعتِ. اما لامصب دل که ریشه‌ ای گیر می‌ کنه.بعدش دیگه دیگه. مثل خاک وطنه، آدم رو میخ خودش می‌ کنه.


سرم را طوری تکان می‌دهم که انگار مسئله لاینحلی را که توضیح دادی فهمیدم.


—کی فکر می‌ کرد من، مسعود، این‌طور پابند شم! اونم به یه دختری که شبیه صفر تا صد زندگی من نیست. البته حواسم هست که آدما عوض می‌شن.حالا چادر مهم نیست. ولی خب، کاش یا ندیده بودمش، یا لااقل الآن همرام بود!


دلم لحظه‌ای بین حس‌های مختلف سرگردان شد. چند هفته مانده به رفتنش باید می‌ دید و دل می‌ داد وبه خاطر تضاد فرهنگی‌ شان دست و پا بسته که هیچ، باقهر از نارضایتی خانواده‌ اش ساکت می گذشت.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_پنجم

خودش ناراضی نبود. همین طور دیده بود، دل داده بود و همین طور هم داشت می رفت. لذتش نصف شده بود.
سکوت بینمان خیلی دوام نمی آورد با سؤال من از ساعت پرواز. مسعود توضیح می دهد که هواپیما تأخیر دوساعته دارد و با تلخندی میگوید: دو ساعت هم دوساعته!


دستانش را در جیب شلوارش فرومی برد. نفس عمیق و بلندی می کشد و بریده بریده بیرون می دهد! دارد هوای وطن را ذخیره می کند. یاد بساطی می افتم که زبل خان اروپایی در اینترنت راه انداخته بود؛ کیسۀ هوای شهرهای مختلف اروپا را می فروخت و از دلتنگی ها و خاطرات مردم بیچاره پول به جیب می زد.


برای مسعود که می گویم لب برمی چیند و تأسف می خورد که چرا یک ساک از کیسه های هوای شهرشان برنداشته است. سرش را پایین می اندازد و با نوک کفش خط هایی روی زمین ترسیم می کند.

گذشت زمان را هم حس می کنیم و هم نه. برای من زمان کند می گذرد و برای او که دارد سفر متفاوتی را آغاز می کند، حرکت عقربه های ساعت فقط اضطراب آفرین است.


اونجا همه چی هماهنگه؟
انگار بحث مورد علاقه اش را پیش کشیده ام؛ با اشتیاق از تماس های منظم و مداومی که با او داشته اند و هماهنگی های ریز و درشت می گوید: هماهنگ و اوکیه.

از دست ادا اطوارای استادای اینجا راحت می شم.

نه به استاد فربودی که دین و سیاست و درس رو ریخته بود تو یه بالون و با هم می جوشوند و تلفظ ته حلقش با دمپایی کذایی اش دیوونت می کرد،

نه به استاد صنیعی که اینقدر تعریف اونجا رو کرد و اینجا رو کوبوند که همه مون رو داره راهی می کنه. بُتِمون شده.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_ششم

حس و حالش زود افول می کند و سری که تکان می خورد هم برای من حرف دارد و هم برای او. نمی شود منکر حس بدی شد که در فکر و ذهن دور می زند.

بالاخره داری از سرزمین خاطره های کودکی و سر به هوایی های نوجوانی و عشق های کوتاه و مسخرۀ جوانیت کنده می شوی و دل از پدر مشغله ها و مادر نگرانی ها و همۀ پشتوانۀ عاطفیت می بری و می روی جایی که نه کسی با چشمان مشتاق منتظرت است و نه به عنوان یک شهروند قبولت دارند.


برای من هم، تنها دلیلی که دل و ذهنم را رام می کرد؛ عشق به تکمیل پروژۀ دکترایم بود و تست های جدید که با دستگاه های پیشرفته برایم راحت تر می شد.
_تو کی برمی گردی میثم؟


سؤالش خاطرۀ سال گذشته را برایم زنده می کند. فرصت مطالعاتی ام شده یک حسرت؛ به خاطر نحوۀ تعامل استادها و امکانات. مردد می گویم: ببینم چی می شه


وقتی احمد توی همین فرودگاه برای آخرین خداحافظی بغلم کرد، کنار گوشم گفت: از لحظات اونجا بودن همه جوره می شه استفاده کرد، دیگه فقط خودتی و فرصتی که داری!


هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست، یک لحظه حس کردم فرصت هایم جمع شدند دورم و همه جا شد، پنجره ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است. پنجرهای که تمام زوایای شهر وین را نشان می داد. اولینش هم نظم زمان بود.

برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه، یک برداشت داشته باشیم این منظم بودنِ همه چیز، یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود. زیبایی خیابان ها و ساختمان ها و هستۀ سکوت مدارانۀ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود.


جالب ترین بخش موقع ورود برایم این بود که پرهام گفته بود وقتی از در فرودگاه بیرون آمدی چند قدم که به سمت راست بروی ایستگاه مترو است و حداکثر بعد از دو دقیقه قطار می آید و هشت دقیقۀ بعد پیاده شو،

یک طبقه بالا برو و سوار اِشتراسِنبان خط هفت بشو. اینها را که می گفت با خنده به ذهن سپردم. اما وقتی که در واقعیت همین شد که گفته بود، ابرو به تحسین و لب به تعجب بالا بردم.

شاید برای فهم زندگی متفاوت در این شهر تجربۀ خوبی بود.


صدای مسعود مرا از خیابانهای خلوت وین، بیرون می کشد.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_هفتم

می دونی میثم! اونجا همه کاراشون رو فرمه! هنوز نرفته برام برنامۀ ثابتی چیده شده! از گیر یک عالمه اصطکاک و بی برنامگی راحت می شم. اساتید اینجا اصل انرژیت رو حروم می کنن!


نگاهش می کنم؛ با پوزخندی ادامه می دهد.


بعد هم که دیر نتیجه می گیری راهنماییت که نمی کنند، هیچ، سرزنشت هم می کنند!
برای من هم همین طور بود. پروفسور نات چنان پشت کارم را گرفته بود

که انگار دانشجوی چند ساله اش هستم. فرنز هم همین جا که بودم خیالم را از آنجا راحت کرد.

مدارکم را که فرستادم، شد راهنمای کارهایم. تمام مراحل را خودش و سوفی پیش بردند و حتی برای اسکان هم خیلی شیک پرسید که می خواهم تنها باشم یا هم خانه می خواهم؟ هم خانه ام زن باشد یا مرد؟ ایرانی یا خارجی؟منو باز بود .

مسعود می پرسید:غیر از اینه مگه؟ یادته استاد الماسی چه بلایی سر شهاب و بقیه آورد؟

حرف ته ذهنم را رو می آورم: به قول وحید، دانشجو بدبخته که گیر اون میفته. کفاره کل گناهای دو دنیاش همین الماسیه. یه دوره پروژه بره، پستی و بلندی دهنش صاف می شه.

به قول دکتر علوی، مشکل ما ایرانی ها جدی نبودن و عمیق و ریش های کار نکردنه! خیالت راحت، ماها باهوشیم، فقط برنامه نداریم که اونجا فراوونه و همه مواظبن تمرکزت به هم نخوره!
زودتر جمع کن خودتو خلاص کن بیا!


ذهن همه درگیر است. شاید اگر بدقلقی های استاد عاصمی نبود و دوزار تحویل می گرفت و اینقدر بی برنامه و بی نظم جلو نمی رفت.

گفتم: الماسی به همه دانشجوهاش گفته اسم اول و کار سپاندینگ همۀ مقالات خروجی از طرح های پژوهشی شون باید خودش باشه!


تو روحش. اسم خودش رو بالا بکشه، بقیه جون کندنای بچه ها مهم نیست. آنقدر خوب ناامید می کنه که فقط باید چمدونت رو برداری و بری.


مسعود شبیه افراد بریده نیست؛ فقط دلش می خواهد کسی بفهمد که چقدر می تواند مؤثر باشد. سه ماه پیش از پروپوزالش دفاع کرد. چقدر من و آرش پشت در اضطراب داشتیم. چندباری به بهانۀ عکس انداختن و پذیرایی داخل جلسه رفتم و تبوتابش را مقابل اساتید برای تأیید موضوعش دیدم.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_هشتم

مسعود که از در بیرون آمد، نفس راحتی کشیدیم و آرش گفت: به جام شوکران نرسید؟
می رسید هم من آدم جام هستم، اما شوکرانش نه!


بعد هم رفتیم آزمایشگاه تا به قول وحید تهدیگ آزمایش هایش را با قاشق بکند. مسعود باذوق و از زاویه های مختلف برای بچه ها، پروپوزال و روند نتیجه را توضیح می داد. ذوقی که الآن هست و…
چندین پروژه را با هم کار کرده بودیم و همین هم انسی بین ما ایجاد کرده بود.


همه اش حسرت این را داشت که مثل من و آرش نیتیو (بومی) صحبت کند و بنویسد. دلیلی که دوران دبیرستان به زبان مسلط شدم، یکی از معلم های مدرسه بود که تأکید داشت ما نباید ایران بمانیم.


روز رفتنم به اتریش، ساکم را احمد تحویل داد و کارت پرواز را که گرفت یک لحظه حس کردم یک بند از وابستگی ام پاره شد و آزاد شدم.

اما وقتی حلقۀ اشک شد نگاه مادر، تمام حس خوبم پرید. بغلش که کردم فقط توانستم بگویم؛ جایی نمی رم که بانو، تا چشم به هم بذاری این چندماه تموم شده.


برای من همین چشم به هم زدن بود، هرچند برای مادر و پدر یک عمر بلند، به بلندی برج ایفلی که وقتی وسط درس و پروژه، چند روز رفتم گردش دور اروپا دیدمش.

تصویر آرزوهای دوران کودکی تا بزرگی، یک عالمه آهن آلات بود و بس. شاید اروپا خیلی دیدنی های طبیعی داشته باشد، اما شهرت ایفل فرانسه به خاطر تلاش بشری است. کلاً بشریت همیشه دلش می خواهد باقی بماند.


این حال بشر از همان اول ورود به اروپا، نگاه متفاوت به زندگی را مقابل چشمانت قرار می دهد. خیلی تلاش می کردم مثل عقده ای ها چشمانم را برای دیدن هر چیزی که در ایران نیست و آنجا جزو اصلی زندگی است نچرخانم، اما بالاخره وقتی مقابلت می آیند یعنی هست پس هست.


یادم هست هفتۀ سوم بود و آخر هفتۀ خودشان. تنهایی داشت مثل خوره مخم را تاب می داد که به پیشنهاد سینا زدیم بیرون. قدم زنان رفتیم جایی که شاید خیلی ها می رفتند و من در این مدت نرفته بودم.

صدای موسیقی تند گوش ها را می چرخاند سمت صفی که بسته بودند و هر کس یکی کنار دستش داشت.

دوتا خیابان جلوتر مسجد و حسینیۀ ترکیه ایها بود و یک نوایی خیلی آهسته هم می پیچید کنار گوشت.

از کنار آنجا هم رد شدیم و قدم زدیم. سینا گفت: آزادی یعنی همین دیگه. هر دوتا هست هر کدوم رو خواستی انتخاب کن. اجبار نیست. آدم باید زندگیش دست خودش باشه نه دست حکومت!


صدایی می شنوم و سرم را که بالا می آورم صورت آشنایی توی چشمانم می نشیند. دقت که می کنم پدر مسعود را می شناسم. مسعود سرش توی موبایل است. با پا ضربه ای به پایش می زنم و اشاره می کنم به پشت سرش و می گویم: به این می گن دل پدر و مادر!


مسعود تعلل می کند، بلند می شوم و می روم سمتشان. تا دست بدهم و احوال بپرسم و مادرش با بغض و پدرش با غم جوابم را بدهد،

مسعود هم با خودش کنار می آید. شال مادرش را وقتی از آغوشش بیرون می آید دوباره روی سرش می کشد، اما نمی تواند دستش را بیرون بکشد. مادرش انگار دارد دنیایش را از دست می دهد.

عقب می کشم. می روم تا کمی خودشان باشند. نمی دانم مسعود تنها می شود یا پدر و مادرش؛ اما ظاهراً که اوایل شدت حال بد برای ماندگان است.


بالاخره پروازشان را اعلام می کنند و با تعلل چند دقیقه ای چمدانش را برمی دارد. دست خالی آمده بودم، خودکار لب جیبم را درمی آورم و وصل جیب لباسش می کنم. دستۀ چمدانش را می گیرم و همراهش میروم.
کل حالم رو عوض کردی. نرفته حس می کردم تنهام.


نمی گویم تازه شروع تنهاییت است، بغلش می کنم. کمرم را می فشارد. کنار گوشش می گویم: منتظر تماست هستم! تنها نمون!


_یارم رو که دارم جا می ذارم! تنها می رم!

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_نهم

«ای جان» کشیدۀ من، خنده را بر لبانمان می‌ نشاند هرچند تلخ و کوتاه. دستانی که به هم کوبیده می‌ شود و راهی که جدا می‌ شود. تا لحظۀ آخری که می‌ بینمش می‌ مانم

و وقتی‌ که پشت اتاقک بازرسی گم می‌ شود چشم می‌ چرخانم روی افرادی که احتمالا بعضی‌ هایشان در پرواز مسعودند.

صدای لوله شدۀ تو دماغی زن را دیگر نمی‌ توانم تحمل کنم. مسافران این فرودگاه چقدر حال و هوایشان با فرودگاه خودمان فرق می‌ کند.

یک حسی در رفتار و عجله‌ در حرکات و شوقی در صورت‌ هایشان است. انگار می‌ خواهند یک سر به بهشت بزنند و خب اسم بهشت خودش خوش‌ حالی می‌آورد.

دقیق می‌ شود در صورت مردها که با افتخار خاصی با زن‌های همراهشان برخورد می‌ کنند تا بگویند ببین عجب مردی گیرت آمده دارد تو را به بلاد فرنگ می‌ برد.

یاد ناصرالدین شاه می‌ افتم و گلدانی که از همۀ تزیینات آن فقط سبیلش یادم مانده است. نمی‌ مانم تا بخواهم بیشتر از این روان کاوی کنم. پا پس می‌ کشم و از فرودگاه بیرون می‌ زنم.

مسعود دکتری ‌شیمی ‌می‌ خواند. فکر و ایده خوبی دارد که رفت کانادا؛ هرچند الآن فرصتش شش ماهه است، اما مسعود رفت تا برای فوق دکتری پل بزند.

بالاخره باید چرخ استعداد و زندگی بچرخد که به قول استاد صنیعی در ایران نمی‌ چرخد و به قول استاد الماسی با این مشکلات نمی‌ ارزد چرخیدنش. می‌روند دیگر، بقیه هم اولویت‌شان ماندن نیست.

تا چشم برهم بگذارم سه هفته بعد است و سر خود می‌‌ روم بدرقه منصور و نامزدش. دورشان شلوغ است. همه ‌آمده‌اند و دسته گل و کار و بساط خداحافظی را رنگی کرده‌ اند. پذیرش گرفته‌ اند از بوستون!

دانشگاهی نگاه نمی‌ کنم. کشوری می‌ بینم.‌‌ یک برنامه‌ ریزی دقیق است نه‌‌ یک سیاست دانشگاهی. اتریش، کانادا، آمریکا، هلند، سوئد.

منصور فوق‌ متالوژی داشت و همسرش هم لیسانس شیمی.

این‌ ها ترسیم روزهای آیندۀ زندگی دانش‌ جوی المپیادی و رتبۀ یک و دو رقمی کنکور است و شاید هم رفتن من.

من هم این‌ مدت که آمده‌ ام دعوت‌ نامه از چند دانشگاه دارم و پذیرش گرفته بودم. کمتر از یک‌ ماه بود که مدارکم را برای دانشگاه دیویس فرستاده بودم و حالا جواب پذیرشم آمده بود. به دعوت‌ نامه‌ های دانشگاه‌ های دیگر که مدام هم تکرار می‌ شد جواب نداده بودم.

اتریش هم کشور انتخابی‌ام نبود، اما امتحان کرده بودم. سه روز پیش هم استاد دانشگاه بوستون فول فاند پذیرشم کرده بود و حالا چند روز است که پیگیرند تا جواب بدهم.

شهاب هم دعوت‌ نامه داشت و پذیرش هم گرفته بود. بقیه هم کم‌ و بیش درگیرند. مهم‌ ترین گزینۀ کلامی این روزها بررسی دانشگاه‌ ها، رفتن و نماندن، کیفیت کار و درس و امکانات و کمیت مالی است. حتی پروژه‌ ها پیش از رفتن مشخص شده است و می‌ توانیم از همین‌جا کار را شروع کنیم.

الآن هم که با شهاب و آرش روی یک پروژۀ داخلی کار می‌ کنیم برایمان ایمیل زده‌ اند که می‌ توانند پشتیبانی کنند.

آمار کار و بارمان را خوب دارند. اندرونی ایران، کم‌ کم دارد بیرونی می‌ شود. دیوار که سوراخ بشود، اسناد و اوراق و اندیشه‌ ها دو دستی تقدیم می‌ شود به یک کشور دیگر.

از فرودگاه بیرون می‌ زنم. برای فرار از حال افتضاحم موبایل را درمی‌ آورم و اینستا را باز می‌ کنم. پست مسعود را اول می‌ بینم،

عکسی از دعوت‌نامۀ دانشگاهش گذاشته  و کپشن نوشته بود: خوش‌حالی یک گوشه از حسم است اما فعلاً خداحافظ ایران! می‌ روم تا شاید به گوشه‌ای از خواسته‌ هایم برسم. خواسته‌ هایی که در ایران ممکن نبود. می‌ روم برای تجربه‌ای جدید.

برایش کامنت آرزوی موفقیت می‌ گذارم و می‌ گذرم. گاهی باید گذاشت و گذشت. دید و دل نداد. خورشید از پس و پشت درخت‌های کنار جاده و از میان غبارهای دودی تهران آهسته خودش را بالا می‌ کشد.000 این روز‌ها از روزهای آلوده‌ ای است که هم نفست را بند می‌ آورد

و هم چشمانت را به سوزش می‌ اندازد. فضا و هوای آلوده،

ذهن‌ها را هم از کار می‌ اندازد و قدرت زندگی پاک را کم می‌ کند. اما باز هم خورشید پر قدرت و آرام، خودش را در پهنای آسمان نشان می‌ دهد و همه‌جا را روشن می‌ کند و من باید زودتر به قرارم برسم.

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

#نرجس_شکوریان_فرد

# اپلای

#قسمت_دهم

یکم

با شهاب از در دانشگاه تهران می‌‌ زنیم بیرون. کیف را روی شانه‌ ام می‌ چرخانم و جزوه را درمی‌ آورم. شهاب نگاهش که به جزوه می‌ افتد، ابرو درهم می‌ کشد و نچی می‌ کند: نکن این کارو با من میثم! به قرآن خبری نیست!

شهاب را اگر رها کنی دو دست مبل می‌گذارد کنارش و سیستمی می‌ چیند تا فقط با چشم و نظر دنیا را بچرخاند. اگر کمی مدیریتش کنی

آن‌وقت همه را توی جیبش جا می‌ دهد. بی‌توجه به التماسش می‌گویم: عزیزمی!

از صبح تا حالا وسط بخارات شیمیایی بودیم. الآن زیر این بارون قدم می‌ زنیم، نتایج رو مرور می‌ کنیم ببینیم چه کردیم. غر می‌ زند: بابا صد رحمت به استاد!

آهسته می‌ رویم و بحثی را که با استاد به تجزیه و تحلیل‌ نتایج گذرانده بودیم را مرور می‌ کنیم. تصمیم نهایی دکتر برای تنظیم مقاله بر پایۀ نتایجم،

مقدار زیادی از سنگینی فکرم را کم کرده است و تحمل پارازیت‌ های شهاب را بیشتر!

جان میثم، کافه!

بی‌خیال‌ تر از آنم که در سیر تبادل انرژی، طرف مقابلم را کمی ‌نوازش کنم! الآن ‌‌یک الکترونم و اصلاً ذره‌ای به نام پروتون نمی‌ شناسم، در مقابل اصرارش، نیم ساعتی را در کافه می‌ گذرانیم.

آزمایش‌ها را هم دوباره مرور می‌ کنیم البته برای این دو روز اخیر را.

نتایج سری قبل را هم بررسی می‌ کنیم. قرار شب را می‌گذاریم و شهاب کج می‌ کند سمت خوابگاه و من سمت کانون. تا ساعت نه شب بچه‌ها با من کلاس فیزیک دارند و بعد هم به دکتر قول داوری مقاله داده‌ام.

دوباره دیرتر از همه می‌ رسم خانه. تا با پدر و سه داماد دست بدهم و کنار آشپزخانه به مادر و خواهرها سلام کنم ‌یک هندوانۀ بزرگ پر از کنده‌ کاری می‌ گذارند روی میز و دست و تبریک و لبخندهای مادر که جشن درون خانگی را برای قبولی‌ ام

در امتحان جامع و کسب رتبۀ اول در میان هم‌ دوره‌ ای‌ هایم گرفته است. چند روز پیش که با احمد صحبت می‌ کردیم از دهانم پرید.

پدر با همان آرامش همیشگی‌ و چشم‌های ریز شده بدون آن‌ که از روی صندلی تکان بخورد لبخند معروفش را حواله‌ ام ‌می‌ کند. خوش‌ حالیش همیشه با آرامش کم‌ رنگی جلوه‌ گر می‌ شود. نمی‌ دانم گوشۀ ذهنش هنوز من همان میثم کودکی‌ هایم هستم؛‌‌ یا هویت فعلی‌ ام را پذیرفته است.

به جای کیک، هندوانه را قسمت می‌ کنم و گل وسطش را دست مادر می‌ دهم. صدای زنگ میان سروصداها به انتظارم پایان می‌ دهد. احمد را می‌ خواهم.

برادری که کاتالیزور طول و عرض درس خواندن‌ هایم بوده و همیشه سعی می‌ کرده که ارتفاع زندگیم کم نشود. تم برادریش مخلوط با رفاقت و پدری است و بودنش برایم مثل آب خنک

. دستش را دورم محکم می‌ کند و کنار گوشم می‌ گوید: می‌ دونی که خوشحالی من برای این چیزا نیست. برای حقیه که  محکم و اصولی داری به دست میاری!

و دوسه تا می‌ کوبد پشت کمرم. جمع با آمدن احمد تکمیل می‌ شود و بساط کادو دادنشان راه می‌ افتد که ته بی‌ آبرویی است؛ پول آورده‌ اند. عالم و آدم فهمیده‌ اند که برای ادامۀ حیات دانشجوییم نیازمند شده‌ ام.

از طایفۀ خان‌ها و آقازاده‌ ها هم نیستیم که حداقل ویلایی، کنار دریایی، ماشینی… همه‌اش دو روزه تمام می‌ شود و خرِ من هنوز به انتهای مسافت گل‌ آلود نرسیده است.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_یازدهم

دوم

تو هم اگر برای دکتری با دکتر صنیعی باشی روی رفتن مطمئن می‌ شی و دیگه دل دل نمی‌ کنی!

علی‌رضا همین‌ طور که دستش را به عادت دور سرش چرخانده و دارد با کنار لبش بازی می‌ کند، حرف می‌ زند. صندلی را می‌ کشم‌ و کنارش می‌ نشینم. اهل غر زدن نیست.

اما آرام زیر لب می‌ گوید: کاش قدر و ارزش توانمندی‌ ها و انرژی و وقتی‌که می‌ گذاریم رو بدونند.

ریشه‌ ای و عمیق کار می‌ کند و خیلی گیر نمی‌ ماند سر کس و کاری که نخواهد بفهمدش. این حرف‌ هایش هم برای کم کردن آتش درونش است! چه می‌ شود کرد؟ می‌ گویم: خوبه آدم رو تحویل بگیرن!

سر خم می‌ کند روی لپ‌ تابم.

به کجا رسیدی؟

صندلی را به سمتش می‌ چرخانم و دفتر را مقابلش می‌ گیرم. نتایجی که تا به حال داشته‌ ام و در جلسۀ قبل از استاد پرسیدم را برایش توضیح می‌ دهم.

با صدای خانم صداقت سر از روی دفتر بلند می‌ کنم و سوسن شفیعی را هم کنارش می‌ بینم. دیشب صداقت پیام داده بود که نتایج اولیۀ تست‌ هایم را برایش بگویم.

بلند می‌ شوم و بقیۀ کار را به علی‌ رضا می‌ سپارم. صندلی را همراه خودم می‌ کشم تا کنار دستگاهی که صداقت روی آن خم شده است.

مشغول شنیدن توضیح نتایج آزمایش‌ های دیروزش هستم که صدای خندۀ بلند سوسن برای لحظه‌ ای ذهنم را ‌مشغول می‌ کند.

چشمم را می‌ بندم و به خودم‌‌ یک به‌ تو چه، برای این‌ جا بودنِ او حواله می‌ کنم.

تا غروب بشود و دفتر و دستکم را جمع کنم و بیرون بزنم، راحتم. اما وقتی در سایۀ تاریک و روشن مسیر، سوسن را دست در دست نادر می‌ بینم دوباره ذهنم پر از معادله‌ های چند مجهولی می‌ شود.

دنبال راه‌ حلی هستم برای آرام کردن خودم؛ حرف احمد را در ذهن مرور می‌ کنم که گفته بود به اتفاقات تلخ اطرافت گاهی به شکل تفریح نگاه کن تا بتوانی فراموشش کنی.

همیشه همۀ دنیا این‌ قدر مهم نیست که به خاطرش خودکشی کنی یا حرص بخوری. بند ناف است؛ قیچی کن و بینداز دور! دنیای جدید بزرگتری هم هست.

‌‌اما سوسن شفیعی برای من تفریح نبود. اصلاً تا حالا فکر می‌ کردم زنگ تفریح فقط قسمتی از زندگی است و همین. مگر وجود انسان‌ها زنگ تفریح می‌ شود؟

اتریش که بودم چندباری آنا همراه مردی جلوتر از من وارد ساختمان شد. برایش خوش‌حال شدم که بالاخره چشمانش از آن حالت التماس روحی در می‌ آید و یک سر و سامانی به حالش می‌ دهد.

اما مرد هر روز نمی‌ آمد. آنا خودش هم برای خودش تفریح تعریف کرده بود و نه یک سنگ بنای زندگی. بعد از چند ماه دست مردی دیگر دستان آنا را می‌ فشرد که درِ آسانسور روی من بسته شد.

تحلیل نیاز نبود. چشمان آنا باید یک برقی برای زندگی می‌ زد… که چشم‌های افراد کمی این برق را داشت.

کلاً آدم‌های آن‌ جا ساکت‌تر از این بودند که خیلی نیاز به کلام داشته باشند. تنهایی و بی‌کسی پر رنگ‌ تر بود. صدای خندۀ سوسن و نادر حواسم را پرت می‌ کند.

آن وقت‌ها که با سوسن پروژه داشتیم این‌طوری نبود. بود ‌‌یعنی؟ نه دختر ‌‌امروزی بود‌‌ اما اهل ویترینی شدن نبود. خیلی‌ها تا می‌ آیند دانشگاه صوت و تصویر عوض می‌ کنند؛ ‌‌

اوایل سوسن با اصالت نشان می‌ داد. حتی کپشنش غالبا متن‌ های هنری بود کنار استکان چای و قلم و دفتر

. آسمان دانشگاه و خواب گاه و کوه‌ های گاه بی گاه گروهی اما بعد از مدتی کم‌ کم عکس‌ هایش با گروه پسرها و کنار نادر… کلافه می‌ شوم از رژۀ این‌همه حرف و فکر در ذهن و خیالم.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_دوازدهم

برای رها شدن ذهنم نگاهم را به قد و قوارۀ درخت ها که در تاریکی برای خودشان ابهتی به هم می زنند، می اندازم و بعد به دربانی که از صبح جلوی در می ایستد تا غیر از دانشجو کسی به آسفالت دانشگاه قدم نگذارد؛ خبر ندارد اندیشه و افکار بدون پا می آیند…

باز و بسته کردنِ در راه حل نیست. از این گذشته، آنهایی که باعث دردسر هستند بلدند آدم بخرند و در هم برایشان باز باشد.


از دانشگاه بیرون می زنم. چند قدمی که میروم آرش صدایم می زند. می ایستم تا برسد. تعارف می زند با ماشینش برویم. قبول نمی کنم، تفاوت مسیرمان خط صافی از شمال تا جنوب است.


_ باور کن میثم حوصلۀ خونه و خوابگاه رو ندارم. بریم یه دوری هم می زنیم.


این چند سال نتوانسته ام تفاوت این دو برادر را هضم کنم. آرش و آریا دو قلو هستند! شبیه به هم! یک ترم سرکار بودیم تا بالاخره توانستیم تشخیص بدهیم.

 

فقط مدل موهایشان بهترین راه شناسایی شان بود اگر آریا مثل آرش نمی زد. صورت سفید و کشیده ای دارند با موهای لختی که آریا گاه بلند و گاه کوتاه می کند و آرش همیشه یک دست و فرق از وسط. فقط می ماند خُلقشان!


_ یه چیزی بخوریم؟


بدون آنکه جواب من را بخواهد پارک می کند و پیاده می شود. سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم و چشم می بندم. با صدای تق های شیشه را پایین می دهم. باد سرد، گرمای شیرکاکائو و پیراشکی را دل چسب تر می کند.

حالا که شکم را به سکوت کشانده ام می شود کمی دل به دل آرش بدهم و با افکار مزاحمی که از دیدن سوسن در سرم بیدار شده است به خانه نروم.

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سیزدهم


کتاب «سه شنبه ها با موری» را وین که بودم خواندم. یکی از تفریحاتم خواندن کتب زبان اصلی بود. البته فیلمش را هم دیدم. همان موقع که خواندم، در پیجم عکسی از کتاب گذاشتم و در کپشن نوشتم:


دنیا به چالش روانی رسیده است. باید یکی دست بگذارد روی کیبورد آدم ها و یک کنترل، ضِد بزند تا هر چه داشتیم و گند زدیم ش، دوباره برگردد.

منتهی فکر کنم این دست باید به بزرگی کره زمین باشد. سه شنبه ها با موری فریاد تشنگی روحی انسان است. چون به نسل امروز مداوم القا می شود؛

هرچه جلوۀ جسمی دارد زیباست. سه شنبه ها با موری اثبات کرد که غرب به نتیجۀ کنترل ضد رسیده است.


البته من این متن را با توجه به حال و روز آنا و سوفی، یکی از خانم های آزمایشگاه که به توصیۀ دکتر، کارهایم را پیگیری می کرد نوشتم. کنار فرنز راحت بودم اما سوفی انگار مأموریت داشت

که به من سخت نگذرد که هیچ، برای هیچ کارم هم معطل نمانم. همان روز اول میزی در اتاق نشانم داد کنار سه نفر دیگر. هرسه دانشجوی دکترا بودند و برای کشورهای مختلف.

بعد هم مرا برد و فضای دانشکده را با حوصله توضیح داد. به اتاق قهوه که رسیدیم برایم یک قهوه ریخت و گفت چه ساعتی اگر بیایم اینجا بیسکویت و قهوه هست و خودم

از فردا باید حواسم باشد که بیایم. دقیقاً نقطه ضعفم که اصلاً حواسم نبود به خوراک. ایران هم که بودم شهاب و علیرضا گاهی سوخت می رساندند و این را سوفی هم فهمید. غالبا با آب رفع عطش می کردم.

#نرجس_شکوریان_فرد

# اپلای

#قسمت_چهاردهم


سوفی چهل سالش بود و یک روز وقتی از دانشکده بیرون می رفتیم آقایی را به من معرفی کرد که سه سال با هم، هم خانه بودند و قرار بود در آوریل ازدواج کنند.


از سوفی خواسته بودم که به انتخاب خودش چند کتاب برایم بیاورد. دو سه رمان آورد که خوانده بودم. برایش عجیب بود و برای من عجیب تر،

این بود خیلی وقت ها آدم ها را در هر در جایگاه شغلی می دیدم که سرگرم کتاب خواندن بود؛ هم پروفسور، هم دکتر فرنز و سوفی… سوفی کتاب «سه شنبه ها با موری» را برایم آورد و همان جا خواندم و در صفحه ام حرفم را نوشتم.


سوسن شفیعی برایم نظر گذاشت.


«نتیجۀ مبهم و عجیبی گرفته اید. کتاب را نمی خرم اما می خوانم. طبق حرف شما از پوچی گذشته و رویکرد معنوی دارند! نکند ما هم از روابط مان به هیچ نتیجه ای جز بازگشت نرسیم.»


کلا که دخترها فعال. تر ظاهر می شدند، اما متن هایی که او می نوشت اگر از روی مرض هم می خواندم بودار بود.


وسط پرسه زدن در افکار گذشته هستم که به خانه می رسم و تنها کاری که آرامم می کند یک دو ساعتی خواب است. دراز که می کشم تلاش می کنم تا افسار ذهنم را هم ببندم اما… به لپتابم پناه می برم و به صفحۀ شفیعی سر می زنم. با فرصتی که دارم یکی دو تا از عکس ها و متن هایش را می خوانم.

ابراز دلتنگی ها و شکایت از بی وفایی عشق و تنهایی. دنیا مثل یک تابلو تمام ذهنیتش را نشانم می دهد. یاد بحث چند وقت پیشی که توی خوابگاه داشتیم افتادم. ساعت یازده شب با بچه ها لپتاپ ها را با هم وصل کرده بودیم و تیمی بازی می کردیم. نادر داشت چت می کرد و گاهی هم با صدای بلند اظهار نظر: این دختره خیلی چسبه چقدر زر می زنه.


وحید گفت: بیکاریا! ولشون کن خب!


نادر خندید.


این دخترِ کرم داره! من نباشم دو روزه ولو تو پارکاس. ساقی نداره!
بی اختیار حواسم رفته بود سمت نادر که همزمان موبایلش را چرخاند و صفحه اش را مقابلم گرفت.
بیا ببین، کرم از خودشونه، کسی که مرض نداشته باشه این جوریا عکس می ذاره؟ اینا زنگ تفریح ند و بعداً هم میرن رد زندگیشون.


عکس سوسن را لحظه ای دیدم و ذهنم قفل شد. فکر کردم اشتباه دیده ام. حتماً اشتباه دیده ام. یعنی شاید اشتباه دیده باشم. به خودم یک به توچه هم حواله کرده بودم.
به من چه؟ به خودم راست نمی گویم اما برای خودم متأسفم از شنیده ها و دیدهایی که من را مدیریت می کند. بدون اختیار من!

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

 

# اپلای

#قسمت_پانزدهم

همان روز هایی هم که با شفیعی پروژه برداشته بودیم حس خوبی نداشتم. با اینکه
ً خیلی معمولی پیش می رفت. اما به خاطر قسمت های عملی که باید با نرم افزار
ظاهرا


کامسول رو ی یک سیستم، کار انجام می دادیم، ناچارا ساعت های بسیاری را کنار هم
سپری می کردیم. هر شب هم فاز مطالعاتی را، با تلگرام و اسکایپ و تیمویوور ادامه
می دادیم که بعضی وقت ها تا نیمه شب طول می کشید. این بودن ها برایم عادت آورده
بود.
َ


یک بار شهاب گفته بود: می دونی وحید دربارۀ شما دوتا چی می گه؛ انکحت و زوجت میثم و سوسن! میثم خبری نیست که؟
_غلط کرده وحید با تو.
شهاب با اذیت هایش کمی چراغ قرمز را برایم روشن می کرد. اما نمی دانستم که دارد
چه بلایی سر دل او می آید. حتی رنگ مانتو و مقنعه و راه آمدنش سمت من پر حرف
شده بود.
_میثم، من هی بگم تو بگو نه! کبک بازی در نیار!
_شهاب برم بهش بگم چی؟

#نرجس_شکوریان_فرد

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_شانزدهم

_لابد تو خوبی!
_من؟ من بهش می گم می دونی چیه؟ یه قانون تو زندگی بیشتر نداریم.


ً جماعت مردا به درد مردن هم نمی خورن!
_می خوره، به درد نمی خوره که کلا


خا ک بر سرت که عاشق شدی!


اما میان این مسخره بازی های ما، متوجه حال سوسن شده بودم. او داشت طبق یک
روال طبیعی در دلش دانه می کاشت و مراقبش بود تا جوانه بزند و درخت بشود! به
دلش وعده داده بود از باغ میوه اش سبد سبد برداشت کند.


این حالش را وقتی رو کرد که یکی دو روز تعطیل، بچه های کانون را اردو بردیم و چون
خیلی سرمان گرم بود و نت مشکل داشت بی خیال مجازی جات شده بودم.


سوسن آن دو شب، چند پیام احوال پرسی و چه خبر فرستاده بود که بی جواب ماند.
دو شب بعد که منتظر بودم تکالیف استاد را برای تکمیل بفرستد تا دیر وقت خبری
نشد. یکی دوبار پیام دادم، خواند و جواب نداد.

عصبی ام می کرد سر به هواییش. طبق
برنامه ا گر جلو نمی رفتیم روزهای آخر باید بیشتر زمان می گذاشتیم. فردا هم گذشت و
جواب نداد. سر کلاس دیر آمد و بعد هم زود رفت.

هر چه چشم گرداندم ندیدمش. من
نمی توانستم این همه بی برنامه جلو بروم و حوصلۀ اطوارهای دخترانه را نداشتم. انگیزۀ
استادها از اصرارشان برای گروه مشترک دختر و پسر را هم نمی فهمیدم.

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_هفدهم

ً باید چه می کردم؟ نه حریف سوسن می شدم و نه عقلم با آن
چشمان وق زده دست از نگاه به من برمی داشت. زل زدم در چشمان عقلم تا بفهمد
الان وقت مچ گیری از احساس نیست و

باید کمی مداد به دست بگیرد و کمک بدهد
معادلۀ ضربتی که بارم شده و قاعده و قانون هیچ رشتۀ درسی را هم رعایت نکرده
است را حل کند. عقلم؛ همچنان وق زده نگاهم کرد و خودش نوشت.


پروژه که شوخی نیست. من و تویی هم برنمی دارد. آن دو شب مسئلۀ
خاصی نبود که بخواهم »آن« باشم. سوسن جواب داد: انگار شما همه را سنگ
می ببینی و کاغذ و قلم.


من نه سنگ بودم و نه کاغذ و قلم! آدمم! انسانم!
اما می فهمند که مرد است و زن؟ نمی شود که نفهمند! مثل خودم که می فهمیدم.
عقلم مداد را زمین گذاشت و دست دراز کرد و دکمۀ احساسم را خاموش کرد. باید
خیلی جاها اجازه داد عقل بی اجازه کار را جلو ببرد!


ِفردای همان شب داشتیم می رفتیم که صدای »آقا میثم« گفتن سوسن باعث شد که
شهاب و وحید به سرعت روبرگردانند! همه اش تقصیر استاد بود که به من می گفت:
آقا میثم!


برگشتم سمتش تا دیگر صدایم نزند، لحظه ای که نگاهم افتاد شالش عقب رفته بود
و لب های قرمزش. نگاهم را پایین کشیدم تا رو ی کیفش و بعد به شهاب دوختم که
میخ من بود!

چشمان سیاه و ابروهای درهمش داشت با تعجب می خندید. زیر لب

زمزمه کرد: میثم به نظرت به درد می خوره، به درد نمی خوره؟


و وحید که زر زیادی می زند.
ً _در آسمان ها عقد شما دو تا رو بستند.


بدترین کلمات برای شوخی بودند. زیر لب می غرم: چیدم به اون جفنگیاتت. ببند!


حالم را فهمید که لب خندانش را جمع کرد. شفیعی جزوه ام را میخواست.

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_هجدهم

نه حوصلۀ دربه در شدن برای جزوۀ خودم را دارم و نه خواندن خط‌ های چینی و میخی
بچه ها را. تا وحید به خودش بجنبد دست کردم و از توی کیفش جزوه را درآوردم و
دادم دستش و گفتم که جزوه ام ناقص است.


آخرهای پروژه هم یکبار شبیه همین اتفاق افتاد. قرار بود برنامه را یک بار در حضور
من اجرا کند تا نتایج را ببینم و تحویل استاد بدهیم.

بعد از شرکت آمدم دانشگاه و
منتظر تماسش بودم. اما خبری نشد. معطل نشدم و رفتم. از اتفاقات آن روز کلافه
بودم؛ مراحل نهایی تحلیل نتایج پروژه بود و خیلی نیاز به تمرکز داشتم.

هرچند حضور
سوسن با آن ریزبینی و دقت بالایش، می توانست در تحلیل نتایج خیلی کمک کند.


اما این رفتارهایش تمرکزم را کم می کرد و ترجیح می دادم او نباشد. اصل کار برعهدۀ
خودم بود. دیگر ضرورتی نداشت حضور بیشتر سوسن در آزمایشگاه و بودن هر شب.
پیام داد.


_سلام کارا خوب پیش می ‌ره؟


احوال پرسی درسی روال معمولی است که هست. حل مسائل و گروه های درسی و
وقایع اتفاقیه دانشگاه را مرور کردن هم جزو همین معمولی های دانشگاه است. من هم
روال معمولی جواب دادم: بله خوبه!


که ادامه داد: چرا پیام میدم نمی‌ خونی؟
ً وقتی که باید رو ی مقاله و بحث ها برای ارز یابی و درآوردن
همیشه »آن« نبودم مخصوصا


پروتکل جدید تمرکز داشته باشم و نتایج آزمایشگاهی م را تحلیل کنم، یا شب را تا دیر
وقت آزمایشگاه باشم. بعد هم ترجیح می دادم که دومین کار زندگیم استراحت و
خواب باشد به جای آنکه وقتم را خورد کنم با جواب دادن به پیام های خصوصی.


شاید برای آن که خیال سوسن را راحت کنم جواب دادم:_مگه مسئله ای مونده بود؟
_بقیه اش که دیگه با خودمه!


_نه! اما در ادبیات ما دل به دست آوردن هم هنر است!


قبل از آنکه عقلم با چشمان وق زده زل بزند در چشمان خسته ام،

خودم نوشتم:_خوبم

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_نوزدهم


_گاهی می شه زندگی رو از در یچۀ پنجره ای که رو به آفتاب باز می شه نگاه کرد
و سردی رو کنار گذاشت!


با خودم گفتم: »پنجره ها که هیچ، درها هم خیلی وقت ها باز است اما هیچ کدام حس
خوب منتقل نمی کند. فقط حس مزخرف!«


مثل آن روز که با سینا رفته بودیم موزه. چه حس بدی! وقتی توی موزه های ارو پایی ها،
دار و ندار خودت را می بینی. آثار تمدن قدیم ما ارزشمند می شود، می دزدند و در موزه
نگهداری می کنند و ما بی تمدن قلمداد می شویم. تمدن ما ناگهان هیچ می شود!


به سینا گفتم: اینا فرصت هم می کنن بخوابن!


سینا بلند خندیده بود. گفته بود: بیدارن که همه جوره حال ما رو می گیرن. برنامشون
دقیقه میثم جون. حالیشونه کجا دارن چکمه هاشونو می ذارن. من و تو باید مواظب
باشیم زیر چکمه له نشیم.


اشتباه نکن. پایی که با چکمه میاد سمت مملکتمون باید قطع بشه!


قشـنگ بـود. هـر جایـی هـر چیـزی کـه ردی از ایـران داشـت قشـنگ بـود. رفتیـم پـارک
و تـا شـب بشـود گشـتیم و حـرف زدیـم. بعـد کـه رفتیـم یـک فروشـگاه تـا چیـزی بخریـم
متوجـه شـدم صنـدوق دار و یکـی از فروشـندگان غرفـۀ سـبزی از بچه هـای
ایرانـی هسـتند. دانشـجوی دکتـرا بودنـد

و بـه خاطـر تأمیـن مخـارج زندگـی مجبـور شـده
بودنـد آنجـا کار کننـد. بـه نظـر مـن کـه حـال و روزشـان بهتر از دانشـجوهای کارگـر ایرانی
فسـت فودها بـود کـه تـی می کشـیدند. حرفـی کـه زد تـوی ذهنـم حـک شـد؛ گفـت اینجا
یـک پنجـره برایـت بـاز می کننـد تـا لـذت را نشـانت بدهنـد،

امـا هیچ وقـت از در خانـه
راهـت نمی دهنـد. همیشـه همـان پشـت پنجـره می مانـی با همـان بهرۀ انـدک. غریبه ای
همیشـه؛ نـه اهـل خانـه!


من این را وقتی با پروفسور و سوفی و فرنز کار می کردم بیشتر فهمیدم. سینا می گفت
برای پروژه هایشان، مغز و استعداد ما مغتنم ترین فرصت است،

اما برای مدیریت
کردن عقل بشری، ما جهان سوم محسوب می شویم! پشت پنجره نگهت می دارند
اندازه ای که خودشان از وجودت استفاده کنند. سوسن از من خواسته بود که پنجره باز کنم.

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیستم

این که از اول خلقت باز بوده است و مهم این است که آدم، حوایش را پیدا
کند تا مطمئن اهل خانه اش بشود.


چندبار جوابش را خواندم. تکیه دادم به پشتی صندلی و دست از رو ی کیبورد برداشتم
و دور بازوانم حلقه کردم. عقلم مات مانده بود. با پوزخند به چشمان وق زدۀ من نگاه
می کرد.


_میثم آقا!


لحظه ای رو ی میثم آقا مکث کردم. عقلم مجبورم کرد در تار یکی اتاق چشم بگردانم
و رو ی عقربه های ساعت بمانم. ندیدم چند است و موبایلم را نگاه کردم؛ یک و
چهل وهشت دقیقه!


من که صبح باید بروم دانشگاه. چه دردی است که تا این موقع شب بیدارم و می حرفم
آن هم با… با چه کسی حرف می زنم؟

سوسن شفیعی دختری که دو ترم با هم کلاس
داشتیم و با پروژه مشترک ارتباط درسی گرفتیم و او دچار حس و حالی شده است که
گله مند نامم را می نگارد. دختری که در مباحث علمی و استنتاج نتایج و پروژه های
مکمل دقیق بود. همین!


دفعات بعد نه حضوری که مجازی رک نوشت مرا به خاطر خودم می خواهد و توقعی
ندارد. اما باور نمی کرد که من به خاطر خودش می گفتم شرایط روحی و عرفی برای
تشکیل دونفره هایی که هر کدام آرزو یمان است، را ندارم!

کوتاه نیامد و نوشت: مگه
لحظه های زیبای پرآرزو غیر از همین لحظه هاست؟ نمی خوای بگی که قلب نداری؟
_بحث قلب نیست. مقدمه ها که نباشه نتیجه ها همش به هم می ریزه!


_مقدمه رو ما خودمون می ساز یم.
_دنبال این مقدمه نمی خوام برم چون هدفی ندارم.


_من همین رو میگم. اصلا
این وسط هم نمی خوام شما اذیت بشی. همین.


_این وسط من دارم اذیت می شم. میثم یه خورده از این لاکت در بیا. بذار
حالمون خوب بشه!

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست و یکم

گند زد به حالم! راهی که نباید برو ی، نباید است. چرا افتاده در مسیر و می خواهد مرا
هم با خودش ببرد.


می گفت می ماند تا هر وقت که بخواهم. عقلم با همان چشمان، دست به سینه فقط
نگاهم می کرد تا ببیند خودم چه قدر پایش را وسط زندگیم می کشم.


سوسن دختری نبود که نشود با او کنار آمد، هر چند ایده آل ذهنم نبود، هرچند انسان ها
ّ فاصل صبر کردن
ا گر بخواهند فضای تغییر، همیشه هست اما من شرایطم بد بود. حد
او تا به نتیجه رسیدن من خیلی بود و او فکر می کرد که میتواند صبر کند!
دخترها چه بتی از ما پسرها، برای خودشان می سازند،

البته قبل از ازدواج. پشت
هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه می گذارند و در خیالات پرورش
می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول
می کنند،

اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که می بینند تمام
عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستیشان بالا می رود و ما می شویم بی شعور. فاصلۀ
عاشقی تا بی شعوری فقط چندماه است.


خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمی خواستم باشم.
این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته می شود، او شخصیتی دو
کاناله داشت؛

از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛ که این برای من در
اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پرابهام. یک بار برایم نوشت:


ما می تونیم با هم خوب پیش بریم میثم!
برایش نوشتم: اشترا ک علمی و کاری اولویت نیست برام.


ً ؟
_واقعا
_من فکر می کنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آ کادمیک جلو
نمی ره. بر اساس مرد و زن بودن است.


_اشترا ک علمی آرامش نمی آره؟


وقتی وارد فضای خونه می شی دیگر اخلاق و منش وجودیت تو رو، مادر و پدر
و همسر و فرزند خوب و بد نشون می ده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت!

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_دوم

این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛
جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما! تکیه گاه
بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا.

با اینکه نبود همیشه خودش
را »بود« نشان می داد، نه با کنترل؛ با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته
ّ … همین هم بود که درجا
باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الان
رادار احمد به کار افتاد: میثم! دقیق از اول تا آخرش رو نمی خوام بگی، اما درست بگو
چی شده؟


کوزه افتاده بود و نمی شد حاشا کرد. نوشتم: چی می خوای بشنوی تا بگم.
_تا چه حده؟


معمولی. یه پروژۀ مزخرف که نتیجه اش شده این!
_تو یا اون؟
_نه، دل من سرجاشه!
_پس لوطی باش و اذیتش نکن! محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش
بیاری و من ازش دفاع کنم.


محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر می گرفتم و گاهی
اوقات دادش را درمی آوردم.

اما این جا من نبودم که داشتم جلو می بردم و ضربه
می زدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم: داری بد قضاوت می کنی!


_چون نمی خوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو!
این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم.

بحث
درس و کار، یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر می کنند که روابط درسی
ً هم عادی
دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_سوم

اما حالا متوجه شده بودم که اصلا
نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است
و زیروبم خودش را دارد و دل های ز یادی را زیرورو می کند اما…

اما حالا متوجه شده بودم که اصلا
نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است
و زیروبم خودش را دارد و دل های ز یادی را زیرورو می کند اما…

با فرنز هم که در آزمایشگاه کار می کردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند.

نیاز به تیز بودن من نداشت، روال طبیعی است دیگر.

نیاز است و ناز. حتی آنجا هم
که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرفشویی بیشتر نبود، تمام بدن برهنۀ یک
زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم
و دل سیرند،

وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له
می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!

 

 

 

 

یک مرد با بیست زن،
یک زن با بیست مرد.
بودنهایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد، بیست وسه ساعت آرامشی
که نبود!

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_سوم

با فرنز ز یاد صحبت کردیم
سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من می گفتم که بدن همسرم
برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!

زن هم
دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه!


فرنز می گفت ا گر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را
نمی فهمید و برایش روال عادی موجود، که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش
خوب بود. هر چند با حسرت، مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست.

برعکسش دکتر
نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت، چیزی که در ارو پا با یک فرایند عجیب
از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است.

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست و چهارم

با آرش قرار داشتم که رو ی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان
منتظرم تا بیاید.


دو روز پیش صدای جروبحث آر یا با آرش را از دور شنیدم. ز یادی آر یا را می خواهد
و آر یا هم مثل ماهی لیز است! حدسم این است که سدشکن خانواده آرش باشد؛
اوست که مثل بقیه نیست. جسارتی دارند این دوتا! منتهی هر کدام به سبک خودش!


یک آپارتمان خریده اند برایشان نزدیک دانشگاه که بیشتر آریا سا کن آن است و آرش
می رود همان تجریش. بعضی وقت ها که می ماند پیش آر یا؛ دوزار یمان می افتد که
والدین بار سفر بسته اند به خارجه. بعضی شب ها هم آرش سا کن خوابگاه است
تنهایی؛ دوزار یمان می افتد که آر یا.


خنده دار است هر که را آر یا تور می کند آرش پر می دهد. این را وقتی فهمیدم که دم
غروب داشتم دنبال جایی می گشتم تا سرم را به درختی، دیواری، جایی بکوبم از
دست خرابی دستگاه آزمایشگاه که صدای جر و بحثشان را شنیدم.
_ مگه خر گازم گرفته که خودمو بندازم تو هچل! بازار آزاده حالشو میبرم!
_ آر یا!


بی خیال! چی سر جاشه که این باشهً اصلا دنبال چی هستی؟
جوابی از آر یا جز سکوت نمی شنوم. صدای فندک که می آید تصویر سیگار روشن
کردن آر یا برایم شفاف می شود.


_ داری بد جلو می ری. بالاخره یه لذت هایی هست که مال الانه. تا
پنجاه شصت سالگی هم بیشتر نیست. بدم میاد که ادای بچه مثبتا رو در
می اری. لذت نفهمی داداشم! لذت نفهم!


صدای آرش نمی آید. خودم را به جایش می گذارم. برای فکری که در مابلش است؛ سو
ندارد، عمق ندارد، نور ندارد، فهم و درک ندارد.


آر یا را نگاه نمی کنم. چشمانی را بسته ام که هیچکدام از این ها را ندارد. کاش دنیا آر یا
را نداشت. نه؛ کاش آر یا این افکار را نداشت. کاش لذت را داشت، فکر را داشت، آر یا
را هم داشت. دارم مثل یک کودک فکر می کنم. چون نمی توانم مثل آرش ساکت باشم.
_تو آدم باش!

آرش به بن بست مشاجره رسیده است که این را می گوید. _ببین اینم یه سبکه. مخالف جوونمردی که نیست! آره ا گه یکی گشنه بود
من کنار خیابون محلش نذاشتم ناجوونمردم. اما ماها مثل هم فکر می کنیم.
ً کار اجباری نمی کنیم. نه اونا بدشون میاد، نه من زور گفتم. اوکی.

این کجاش با مرام تو نمی خونه؟ هان؟ بگو دیگه.
_ا گه یکی خودش رو داره می ندازه تو چاه تو هم هلش میدی؟

_بازم حرف خودتو می زنی آرش. ما قبول ندار یم چاهه. اوکی. استخر آبه، ما هم
بلدیم شنا کنیم. مشکلیه؟
سکوت بدی می افتد بین دو قلوهای همسان و بعد زمزمه ای که صدای آریاست: _گل
بگیرن به این زندگی! حالم از زیروروش به هم می خوره!


صدای بوق ماشین تمام خیالات و افکارم را پاره می کند و نگاهم را می کشد تا سر خم
شدۀ آرش. شیشه را پایین می دهد و عذرخواهی می کند که لپتاپ را جا گذاشته
است.

سوار می شوم تا برویم خانه شان و بیاور یمش. ماشین که می ایستد آرش هم
سکوت می کند. در طول مسیر داشت با شور بحثش با استاد و دید جالب استاد به نتایجش را می گفت که حرف در دهانش ماسید. لب هایش با همان فاصله از هم ماند
و دستانش رو ی فرمان مشت شد.

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_ششم

سربرمی گردانم و رد نگاه آرش را می گیرم. آر یا و دختر را کنار در خانه شان می بینم و تا در باز شود و آن ها داخل خانه بروند؛ نه حرکتی می کنم و نه چشم می گیرم.

آرش با شدت در را باز می کند که پیاده شود، بی اختیار دستش را می کشم. ماهیچه های
دستش زیر انگشتانم سفت می شود. می گویم:

_اول آروم بشو، بعد.

چند لحظه در سکوت می گذرد. دستش هنوز مشت و محکم است. دلم می خواهد
حرفی بزند، اما…
صدای نفس بلند آرش را که می شنوم می فهمم که زنده است. دستش شل می شود.

انگشتانم را آرام از دور ساعدش باز می کنم. پیاده نمی شود و در ماشین را هم می بندد.
وقتی حرکت و صدایی نمی شنوم نگاهش می کنم.

چشمانش را بسته و سرش را به پشتی ماشین تکیه داده است. صورت کبودش، تحمل فشاری را نشان می دهد که
ا گر رها می شد، طوفان به پا می کرد. چه می شد ا گر به قاعدۀ درست پیش می رفتیم؟
نه می رو یم و نه پیاده می شویم و نه بلد هستم حرفی بزنم که یا آرامش کند یا به زبان
بیاوردش تا از درون منفجر نشود.

نگاهم به همراهش می افتد. شاید به کار بیاید. با همراه می زنم به سینه اش. چشم باز
می کند، می گویم:

_بهش زنگ بزن.
نفس عمیقی می کشد و رو یش را برمی گرداند:_ دفعۀ اولش نیست!

_پس چرا اینطوری شدی؟

صورتش درهم فشرده و دستش به فرمان ماشین سفت می شود و آرام می گوید:_ دختره
رو دفعۀ اوله با آر یا می بینم.
یک بار آنا کلید را رو ی در خانه جا گذاشته بود. اول خواستم بی خیالش شوم بعد دیدم
تا از مغازه بیاید شاید کسی کلید را…

برداشتم و راهی شدم. وسط خیابان دیدم همان
پسری که از چند وقت پیش با آنا بود، دست دختری را گرفته است و آنا قبل از این که من برسم تف را انداخت طرف صورت پسر که ر یخت رو ی لباسش. برگشتم و کلید را
دوباره رو ی در گذاشتم .

٭٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_پنجم

ششم

آرش گفته بود دلش یک مسافرت متفاوت می خواهد. برود جایی که فاصله ها نباشد.
که بتواند خودش باشد و نخواهد در میان رنگ ها و ژست ها سر بالا بگیرد.

یک جایی
که حال روحی اش را خوب کند. اهل درد دل نبود اما برایم از وضعیت حاد روابط پدر و
مادرش گفت و حال و قال آر یا. آنها الان ایران نبودند و آرش تنها بود.


حالا چند روزی است که آرش و نظراتش نیست. با پیام در ارتباطیم. عادت کرده
بودم به بودنش و این ندیدنش کمی کلافه ام می کرد. روز سوم که موبایلم روشن می شود
و عکس خندان آرش رو ی صفحه می افتد خوشحالیم را پنهان نمی کنم.

خوش و
بشمان کمی بیشتر از هر تماسی طول می کشد. بعد کمی مکث می کند، انگار که
دودل است حرفی را بزند یا نه که آرام می گوید: یادته یه بار گفتم آخرش چی می شه؟
دست از کار می کشم و می روم جایی که خلوت تر باشد.
_عزیز منی. رفته بودی که از اول باز یابی بشی، اولش شروع نشده رسیدی به
آخرش؟

به شوخی ام لبخند می زند و آرام می گوید: به قول تو حرم، آدم رو باز یابی می کنه!

_بیام سوغاتیمو بگیرم؟
فقط می خندد آرش همیشه هست و نیست. آرام و صبور است و کنار آمدنی! اما این
آرامش حالش برای من خوشایند نیست.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_هفتم

ذهنم به همه جا می رود الآ نجایی که تقدیر خدا مثل پروانه دور می زد. فکر می کردم پرواز دارد به آن ور آب.
بی مروتی است ا گر بی خبر رفته باشد. می روم دم آپارتمانش.

هر چه زنگ می زنم کسی در را باز نمی کند. ماشین هم نیست. تکیه می دهم به دیوار
و منتظر می مانم شاید بیاید.

یاد چند هفته پیش می افتم که با آرش توی همین کوچه
ماندیم و چه قدر حرص خورد.

شک دارم که با آریا تماس بگیرم یا نه؟ یک هفته ای
هست که رفته آنور.

چندبار دیگر زنگ خانه را فشار می دهم… ده بار دیگر تماسم بی پاسخ می ماند.

برمی گردم دانشگاه و از شهاب و وحید و علی رضا هم سراغ آرش را می گیرم. یک
دلشورۀ بدقلقی افتاده است به جانم که نمی گذارد برگردم سراغ کارم. چند تا پیام
جانانه برایش فرستادم که بی جواب ماند.

عصر که همراهم زنگ خورد و شمارۀ آرش
افتاد دلم می خواست جوابش را ندهم. اما برای اینکه حداقل خودم را خالی کنم
وصل کردم: دهنت سرویس آرش!

_سلام. آقای شهریاری؟

صدای آرش نبود. موبایل را پایین آوردم، عکس و اسم خودش بود.

_آقای میثم شهریاری؟

_بله. آرش
_نخیر ایشون نمی تونند صحبت کنند.

_شما؟

او دارد توضیح می دهد و من تکیه میدهم به دیوار که سرپا بمانم. شهاب که تازه
رسیده می خواهد حرفی بزند دستم را مقابلش می گیرم و لب می گزم. سکوت می کند
و چشم می اندازد در چشمانم.

با اشاره چشم و ابرو سؤال می کند؟ صدایم قوتش را از
دست می دهد. با دلهره ای که به جانم افتاده می پرسم: الان کجا بیام؟
ِ

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_هشتم

کجا باید می رفتم. غروب که جای رفتن نیست و در جایی باز نیست جز دل های
سرگردان و شور یده. خیابان ها روشن بود و من همه جا را تار یک می دیدم. تا شب تمام
بشود، من تمام خاطرات با آرش بودن را برای شهاب گفتم:

《یادت است یک شب
آمدید خانۀ ما. مادر و پدر رفته بودند مسافرت، شماها آوار شدید.》


شهاب یادش بود؛ آرش هم آمده بود. بچه ها ماندند، آرش هم. خیلی سروصدا می کردید.
با شهاب حرف می زنیم. نه دار یم به قلبمان خط می انداز یم با این یادها. برای خودم

زمزمه کردم:
_همه که خوابیدید تازه متوجه شدم آرش دائم تکان می خورد. گفتم بندۀ خدا

ً. عذاب وجدان گرفتم. بلند شدم تا ببرمش

عادت ندارد رو ی پتو بخوابد حتما
توی رخت خوابم بخوابد.
مقابلش که نشستم. چشمانش بسته بود. کمی نگاهش کردم و منصرف شدم.


می خواستم بلند شوم دستم را گرفت و پتویش را کنار زد. صدای خرو پف وحید رو ی
اعصاب بود. با پا متکایش را تکان دادم. آرام گفتم: _نمی خواستم مزاحمت بشم.

فکر
کردم شاید سختت باشه رو پتو بخوابی ببرمت توی اتاقم استراحت کنی.
کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:_ نه من خیلی شب ها نمی تونم درست بخوابم!
یعنی دلم نمی خواد بخوابم!


توی تار یکی نمی توانستم واضح چشمانش را ببینم. باید حرفی میزدم.
کلا آرامش گری در من ضعیف است. اما او ادامه داد:_ از همون پونزده، شونزده سالگی
این طوری شدم.


راست می گفت آرش. گاهی آدم دلش می خواهد که نخوابد. انگار وقتی بیدار
می شوی دنیا رفته و تو جا مانده ای. یعنی دنیا رو ی دور تندش است و تو کند و بی حال
خوابیده ای!


گفت:_ تو برو بخواب. منم یه چند صفحه کتاب بخونم خوابم می بره.
ً
چراغ مطالعه را رو ی نور کم گذاشت و مثلا مشغول شد. همان جا کنارش دراز کشیدم.
جوان باید پر از امید و انرژی و نشاط باشد. وقتی همۀ این ها باشد و نتواند مدیریت
کند، می شود آر یا.

وقتی همۀ این ها باشد و تنهایی و فشارها هم باشد، می شود آرش.
می شود همۀ ما.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_بیست_و_نهم

نه نمی شود همۀ ما. من که تنها نیستم. حداقل خانواده هستند.

خانوادۀ آرش کجای زندگی را به آرش یاد دادند. شاید ظاهرا ً قربان صدقه های مادرش
به گوشم می خورد، شاید پولهای پدرش در چشمانم رنگ گرفته باشد،

شاید آزادی
بی حد و حصرشان را گاهی طلب کرده باشم اما چرا سرگردانی و نابسامانی آر یا و غم
چشم های آرش هیچ وقت تمامی نداشت.. آرش چه موجود عجیبی بود. صبح که
برای نماز بیدار شدم هنوز بیدار بود و سرش رو ی کتاب.

با چشمان سرخش نگاهم کرد. نخواستم خجالت بکشد به رو یش نیاوردم. رفتم
لندهورها را با مشت و لگد بیدار کردم. میخواستم ثواب نماز با نفرینشان برای من
باشد. نفرین وحید از همه ترسنا کتر بود: انشاالله یه زن هپلی گیرت بیاد، صبح که برا
نماز بیدارش می کنی، اول یه دور از دیدنش سکته کنی. نه جوونای مثل ما که صورت
صبحمون خوشحالت کنه.

موبایل آرش زنگ خورد. از خانه بیرون رفت. چند دقیقه بعد که رفتم دنبالش صدای
آرام و صورت سرخش بیشتر افکار و اعصابم را به هم ر یخت..

_مامان جان! قربونت برم! شما که همۀ این ها رو میدونی، می دونی هم، بابا
عوض نمی شه. پس تو رو خدا بی خیال شو.

از کنار آرش که رد می شدم صدای گریۀ مادرش را شنیدم. اوه. مادر من ا گر یک بار
اینطور گریه کند تمام زندگی را به آتش می کشم!

_نه فدات شم. من که نمی تونم کاری بکنم. شما برگرد پیش خودم حداقل
نبینی.

من ا گر نتوانم برای گریه های مادرم کاری بکنم، مادرم را هم به آتش می کشم.

_باشه! باشه!

رد شدم از کنار آرش… تا دنیا را به آتش نکشیده و آرش را نکشته ام.

خط فاصله های بین کلمات املایمان را با مداد قرمز می گذاشتیم تا هر کلمه جدا
خوانده شود.

بعد هم که غلط می نوشتیم مجبور می شدیم هم خود کلمه را بنویسیم
و هم با آن یک جمله بساز یم. من باید کلمۀ جدا از آرش می شدم که خط فاصلۀ قرمز
بینمان باشد؟

یا کلمات کنارش تا جمله می شد و می توانست راحت تر زندگی اش را
اداره کند؟

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_ام

الان می خواهم کلمات کنارش باشم تا جمله بشویم و بتوانیم تا آخر خط برویم.

پدر گاهی تذکر می داد که هم صبر کردن یاد بگیر. هم کمک بده دیگران صبور بشوند و هم
رابطه ات را با دیگران خوب کن.

دوستانت باید زیاد باشند. باید دوست باشی.

الان، همین امشب که با شهاب سرگردان آرش هستیم تنها آرزویی که دارم همین
است.

می خواهم سه تذکر پدر را برای آرش یک جا داشته باشم. فقط خدا اجازه بدهد تا باشم!

نمی شود. هیچ کدام از راهها نمی شود و من پشت در سردخانه ایستاده ام؛ دنیا برایم یک دروغ است. این را در دلم دعا می کنم؛ هر چه شنیده ام دروغ باشد. یک اشتباه،
یک داستان، یک دوربین مخفی.

اما ا گر حقیقت باشد؟ می لرزم! هوا سرد نیست!

سلول هایم یخ زده اند و از درون می لرزم. نه زمان را درک می کنم، نه مکان را! حرفی
که شنیده ام سنگم کرده است. دروغ بزرگ را همه راست می پندارند. این دروغ بزرگی
است که مرا تا این جا کشانده است.

نه من و نه شهاب هیچ کدام پای رفتن نداریم. به دیوار تکیه می دهم. سردیش لرز را به
بدن بی جانم می نشاند. شهاب مقابلم می ایستد. چشمان سرخمان را به هم می دوز یم
و ناله می کنم:_ شهاب!

دست می گذارد رو ی شانه هایم و فشار می دهد: _میثم!

حرفی که از دیروز صد بار گفته ام را دوبازه زمزمه می کنم.

شهاب مأموره دیروز یه حرفی زد، مطمئن نبود. اشتباه کرده… آره؟

فشار دستانش را بیشتر می کند و سرش را پایین می اندازد و التماس می کند:_ میثم من
الان از خدا هیچی نمی خوام. دیگه هیچی تا آخر عمرم نمی خوام. یه کاری کن. بلدی
نذر کنی؟ یه چیزی، یه ذکری، یه… وای میثم، وای…

نذر، نذر بلدم. باید نذر کنم. یادم نمی آید تمام بلد بودن هایم. حالی دارم که هیچ وقت
نداشته ام. الان بیچاره ترینم. هیچ یادم نمی آید. همان کنار دیوار می نشینم و فکر
می کنم آرش الان می آید… با همان چشمان خمار و قهوه ایش زل می زند توی صورتم.

من هم ملاحظۀ مظلومیت نگاهش را نمی کنم و تلافی تمام زجری که کشیده ام را
سرش در می آورم.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_و_یکم

مجبورش می کنم مثل دفعۀ قبل برایمان شیرینی بخرد؛آرش را مجبور کرده بودم به خاطر قبولی طرحمان نان خامه ای بخرد از شیرینی فروشی
که به نامش باز شده و من که بی غرض پرسیدم: از آریا چه خبر؟ با هم نیستید؟

صدای آب دهانش را که قورت داد شنیدم. انگار راه گلویش را چیزی گرفت و اجازه
نداد تا پایین برود. مکثش طولانی شد.

پشیمان نبودم از سؤالم؛ چون حس می کردم
مدتی بود که خودش می خواست حرف بزند و شرایطش نبود. اما حالا که تنها بودیم و
سرحال بود صبر کردم تا خودش هر چه را می خواست بگوید.

_میثم… آریای ما خیلی حیفه!

مزۀ شیرینی برایم شد هندوانۀ ابوجهل. حرفی نداشتم که بزنم و نتوانستم فضا را هم
عوض کنم. همۀ ما حیفیم؛ آر یا حیف است. نادر حیف است. مسعود حیف است.

من هم حیفم. شهاب و وحید و علیرضا، بچه های نازنین ما حیفند. آرش هم حیف
بود. حیف بود که آرش این قدر همیشه نگران و پرغصه بود. نصف وقت هایش را دنبال
آر یا می رفت و می آمد و نصف این رفت وآمدها را آر یا با ناراحتی تحمل می کرد.

آرش
گفت: دیگه می خوام یه خرده بی خیالش بشم. اگه به خاطر غصۀ مادرم نبود چند سال
پیش ولش می کردم ولی الان دیگه بیست وچهار سالشه…

گفته بودم: مادرا عادت دارند یه چیزی برای غصه خوردن دست و پا کنند. فایل بازند. باید رهاسازی بشه
همیشه. ولی برای من و تو سخته که دیگه زیر بار بریم. آریا که اصلا
تا شرایط مجبورش کنه. دلسوزی زیادی، دو طرف رو فرسوده می کنه!

تلخندش همان لبخند تلخی بود که گاهی حرف دل بود و نتیجۀ بدبختی ها.

_شاید تو راست بگی میثم. نمیدونم. حرفات خیلی شبیه معلممونه.

سال اول دبیرستان پدر و مادرم برای یه سال رفتن آمریکا و ما تنها بودیم. یه
معلم به تورمون خورد خیلی عجیب بود.

مثل بقیه فقط ما رو فرمول نمیردید.
اون موقع خیلی بهش وابسته شدم. تکونم داد. آریا مثل ماهی بود، همش لیز
می خورد. خودش نخواست.آدما خودشون، خودشون رو بالا و پایین می کنند!

کسی مجبورشون نمی کنه… نه می تونه مجبورشون کنه بد باشن، نه می تونه
مجبورشون کنه خوب باشن. منم نتونستم میثم. می دونی… نمی تونم.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_و_دوم

بی خیالی هم عالمی داشت. کاش می شد نسبت به همۀ دنیا بی خیال زندگی کرد.

یک به من چه، یک به درک. آرش گفت:_ پدر و مادرم ما رو خیلی دوست دارند البته
خب به سبک خودشون. امکانات و آزادی. مشکل هم ز یاد داشتند که خب همونم
ّ مسکنی بروند ارو پا گردی.

باعث می شد به تیپ هم بزنند و گاهی بزنند از ایران بیرون.
آدم ها یا از دست آدم ها خسته میشوند که کم می آورند یا از دست خودشان!

مهم
خستگی و دلزدگی هاست که باید فهمید منشاش از کجاست؟ پناه بردن از آدمها به
امکانات هیچ فایده ندارد.

_اون سالی که پدر و مادرم رفتند، دخترخالۀ مادرم ز یاد می اومد پیشمون. یه
دختر هم داشت هم سن ما که خب… نگار…

مکث های آرش را دیگر دوست نداشتم تحلیل کنم. خودم می دانستم که پسر در سن
بلوغ یعنی چه؟

ً _برامون این خط قرمزایی که خیلیا دارند تعریف نشده، یعنی
ماها اصلاحد و حدودی نداریم. خیلی از زندگیمون اونطرفه. خیلی از
مسائل رو همون بچگی فهمیدیم.

چیزایی که نباید، می فهمیدیم و پرستیژ
خانوادمون این بوده که بگیم بچۀ ما همه چیز رو دیده و می دونه. چشم و گوش
بسته نیست.

بعد از چند ماه متوجه شدم که آر یا زیرآبی می ره. دعوامون شد.
نگار متوجه نبود و احساسی بود، آریا که نباید… ولی خب… نشد دیگه…

نتونستم.
زمان و مکان را گم می کنم. خودم را می گذارم جای آرش. سخت می شوم. پس چرا
همیشه اینقدر آرام بود؟ بی ربط پرسیدم: نگار چی شد؟
این سؤالم عین حماقتم بود. کنجکاوی نبود فقط میل به فهمیدن بازی سرنوشت بود.

نفس عمیقی که بیرون داد مطمئنم کرد که نباید سؤال می کردم.
_داره زندگیشو می کنه. فقط قید آر یا رو زده و منو داره دیونه می کنه.

تلفنش زنگ خورد و نتوانست بیشتر بگوید. هرچند که من تا ته ماجرا را فهمیدم.

نگار هم دنبال یک انسان کامل است.کسی که وجودش هنوز لطافت داشته باشد و بوی مرداب نگرفته باشد.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_و_سوم

همه می دانند که برای یک زندگی خوب باید با یک خوب
همراه شد.

ماشین را کناری پارک کرد و با همراهش پیاده شد. در را باز کردم. آب
می خواستم. اما نه معدنی و بطری آب. چشم گرداندم به امید آب سردکن. از هرچیز بسته بندی شده هم دلزده شده ام

ً چرا مردم آب را هم فروشی کرده اند؟ قبلا که اصلا
هرکس یک آب سردکن می گذاشت به نیتی.

چشمم پیدا کرد. همان آب سردکن های استیل که رویش نوشته بنوش به یاد حسین
علیه السلام.
این نوش رفع نیش می کند.

فکر می کنی وقتی مردم تشنه می شدند
آب می خوردند؟ نه، نوششان برای رفع اثر نیش هایی بود که بدذاتی ها و زشتی ها به
جانشان می زد.

لیوان را برداشتم و دو بار پر کردم و جرعه ای سرکشیدم. چه خوب که
یک بار مصرف نیست.

همین لیوان غل و زنجیر شدۀ استیل را دوست دارم که یادم
می آورد آزادی بی حدوحصر ندارم.

_میثم، میثم.

سر برگرداندم سمت آرش.

_چرا پیاده شدی؟

‌_آب نمی خوای؟ تشنه م بود.

صدای برخورد زنجیر به لیوان یعنی آرش هم بنده بودن را بیشتر از آزادی ها می خواست.

برای فرار از دست خاطرات و لحظه ها می خواستم بلند شوم اما انگار کسی تمام رمق
را از دست و پایم کشیده بود. سر بر می گردانم و اطراف را نگاه می کنم و امید دارم تا آرش
بیاید.

شهاب بازو یم را می گیرد. صدایم می زند. بازویش را می گیرم و لب می زنم: ما
این جا چه کار می کنیم؟ بیا برگردیم شهاب!

چشم هایش پر از ترس و انکارند. رو برمی گرداند. بازویم را از دست شهاب خلاص
می کنم. بغضم را قورت می دهم.

یاد آخرین مکالمه ام با آرش می افتم. دارم دیوانه
می شوم. چرا از وسط خیابان تماس گرفت؟ قبلش چه شده بود؟ بعدش چه شد؟

صدای گریه ای که بیشتر شبیه ناله و ضجه است دلم را به هم می زند. سر می چرخانم ساختمان چند نفر بیرون می آیند.

چشم می بندم. چشم می بندم به
رو ی دنیایی که به من خبر تمام شدن می دهد و نبودن!

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_و_چهارم

پا عقب می کشم و سر جایم می ایستم نمی خواهم به داخل بروم. شهاب دستم را
می کشد و با خودش می برد داخل فضایی که سیاه و تار یک و تنگ است مثل قبر.

بی روح و سرد. نشانم می دهند. اول نمی بینم. بس که چشمانم را روی هم فشار داده ام
تار شده است.

نمی بینم کسی را و دلم آرام می شود که آرش نیست.

اما وقتی صدای یا خدای شهاب را می شنوم، دوباره سر می چرخانم سمت کسی که
آرام خوابیده است. آرش است و صورت سفید و موهای لختش. می گفت سالهاست
نتوانسته راحت بخوابد. باید خوشحال باشم بالاخره توانسته بخوابد. خوب است که
خوابیده.

زمان غصه خوردن برایش تمام شد. حالا مادرش راحت با دوستانش قرار
مسافرت های دوره ای بگذارند.

پدرش هم برای پول بیشتر ماه ها اروپا را دور بزند، یک
ساعت هم افکار و احوال آرش و آریا را دوره نکند. دور دور تار یکی هاست و سردخانۀ
تار یک آخر همۀ خوشی ها.

دست میبرم بین موهایش. اینجا سرد است. چرا آرش
اینجا خوابیده! ابروهایش را مرتب می کنم و بی اختیار صدایش می زنم: آرش… آرش
جان…

سکوت کرده است. من برایش چه کار کنم؟ سخت ترین کار عالم، بدترین درد عالم،
زشت ترین صحنۀ عالم، ساعت های بدون آرش.

بیرون می آییم. همه جا تار است. نمی توانم ببینم و قدم بردارم. می نشینم کنار جدول
باغچه.

صدای هق هق و زمزمه شهاب چشمانم را پر آب می کند. رفت و آمد مردم
را درک نمی کنم. موبایل را مقابلم می گیرد و اسم دکتر را می بینم. دکتر علوی تماس
گرفته… برای چه؟!

وقتی یاد محبت های دکتر به آرش می افتم، بغضم می شکند.

انگار پدرش بود.پدر بی پسر. خبر را به دکتر می دهم و بیرون می زنم.

خیابان ها و کوچه های شهر را یک شبانه روز پیاده می روم. فقط وقتی می نشینم که
پاهایم خم می شود و وقتی بلند می شوم که آرش را می بینم، مقابلم ایستاده و در
چشمانم حرف هایش را می زند. گریه کردن را یاد گرفته ام تازه.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_و_پنجم

شاعر شده ام؛ چون دیوانه شده ام. اصلا حافظ را درک نمی کردم و حالا تمام بیت هایی که پدر زمزمه
می کرد، برایم شده اند مثل وا گویه هایی که آرامم می کند.

سه روز کشید تا پدر و مادرش را خبر کنند و از آمریکا بیایند. تا آریا بفهمد فراتر از دنیا مرگ هم هست.

سر قبرش ارکستر آورده بودند و سوزناک هم می نواخت. همه تعلل می کردند انگار همه
از واقعیت فرار می کردند! نفهمیدم چه طور خودم را داخل قبر انداختم و بدن آرش را
تحویل گرفتم.

نفهمیدم وقتی کفن را از رو ی صورتش کنار زدم تا رو ی خاک بگذارم
چه شد.

سرمای صورتش مرا یاد آبی انداخت که از آبسرد کن کنار خیابان خوردیم.

همان که رویش نوشته بود بنوش به یاد حسین! همان که از آنچه رنگ تعلق بگیری
آزادت می کند!

کسی به شانه ام میزند و میگوید: آرام تکانش بده می خواهند تلقین بخوانند.

یاد آن
سحری که همه بعد از نماز رفتیم زیر پتو و آرش… آرش سر سجاده نشسته بود.
آرام آرام تکانش می دهم. هیچکس ندید چقدر آرش آرام و زیباتر شده بود.

بوسیدمش.
انگشتر درّ نجفم را در آوردم و رو ی لبان خندانش گذاشتم.

نمی توانم خدا… نمی توانم!

آن قدر بعد از تلقین کنارش می مانم تا شهاب و استاد علوی بیرونم می کشند.

دنیا را نمی فهمیدم. موسیقی مزخرف سر مزار را نمی فهمیدم، اما ضجه های آریا را
می شنیدم.

خودش را می زد. دستانش را گرفته بودند تا رو ی صورتش نکوبد. آرش
مقابل من به خاطر آریا سیلی خورده بود. آریا خبر نداشت. ندید که آرش سیلی خورد.

من رفته بودم خانه شان. خانه مجردیشان خالی بود و از وسایل پر. دوتا جوان که
اینهمه تیشتان تیشتان نداشتند.

تا آرش رفت چایی دم کند دستۀ ایکس وسوسه ام کرد و مشغول بازی شدم. آرش طعنه
زد که: ترک عادات مزخرف بچگی و نوجوانی موجب مرض است.
خندیده بودم به حرفش.

٭٭٭٭–💌 #ادامه_دارد 💌 –٭٭٭٭٭

# اپلای

#قسمت_سی_و_ششم

استاد علوی با چند شمع و یک چراغ قوه می آید و می نشیند کنارمان. رو ی خاک
می نشیند. دستانش را رو ی خاک مشت می کند و محکم می فشارد و آرام لب می زند:

_هیچکس آرش رو نشناخت. من از دبیرستان باهاش بودم.

دبیرستان… معلمی که آرش را تحت تاثیر قرار داد و آر یا مثل ماهی از دستش لیز
می خورد! به صورت استاد زل می زنم.

می خواهم که نپرسم اما نمی توانم: شما
معلمشون بودید؟
استاد نگاهم می کند و سر تکان می دهد.

_آرش نخبه بود. اگر شرایط خونوادگیش اجازه می داد خیلی بیشتر از این
جلوه می کرد.

تلخندی می زند و اشک همزمان رو ی صورتش راه می گیرد: از همه چیزش گذشت.
_آخرش هم از جونش. اون بچۀ دو ساله ای که آرش به خاطر نجاتش از بین رفت؛ دختر
یه خلبان بوده! بهمن… بهمن مصائبی!

پارسال لب مرز هلیکوپترش رو زدند.

تمام معادلاتم را به هم می ریزد آرش… تمام زندگیم را به آنی خا کستر می کند آرش.

تمام بافته هایم را که با غرور داشتمش می شکافد آرش. من ردی از خودم بودم که
حالا به سراب تبدیل شده ام.

گاهی بعضی برای خاطر آنکه خودشان را اثبات کنند
حاضرند همه کاری بکنند؛ یا دیگران را نفی کنند یا دست به کارهایی بزنند که به هر
ترتیب شده سایه ای از خودشان باقی بگذارند. این را گاهی بین استادها دیده بودم.

برای گرفتن دو تا دانشجو بیشتر، برای جابه جا شدن اسمشان در مقاله، برای گرفتن دو
تا طرح با بودجۀ مصوب بالاتر.

در انتخابات ها ز یاد دیده بودم؛ برای آنکه رأی بیاورند
هزار دروغ و ناراست سر هم می کردند.

حواسم به خودم نبود. حالا می بینم من هم برای
آنکه خودم را اثبات کنم چقدر معادله چیده بودم. آرش پایان همۀ معادلات باطل
من بود!

تمام می شود. دنیای زیبا با آرش و بی آرش می گذرد. زندگی به اضافۀ مرگ است.

زندگی به اضافۀ هیچ چیز دیگر نیست.

به اضافۀ لذت خواب و خورا ک و شهوت
پول نیست. اصلا مرگ ضد زندگی نیست؛ مترادف و هم خانوادۀ آن است.

مستی
لذت ها از سر همۀ این هایی که برای دفن آرش آمده بودند پریده بود. این از چشمانشان
و سکوتشان پیدا بود. مرگ را با پول و مدرک هم نمی شود از زندگی جدا کرد. دوقلوی
به هم چسبیده اند.

مقایسه می کنم. آن ور دنیا توی آمریکا. برایم حرف و حدیث ها مهم نیست.
آرش را با مریم میرزاخانی
حتی با اینکه دو سال سرطان داشته و بانکی های بی پدر به
دانشمندی که بیست سال از استعدادش استفاده کرده اند برای کشورشان و بعد هم
ً تقدیس
حتی نگذاشتند درست و حسابی پدر و مادرش را ببیند هم مهم نیست.
و تکفیر رسانه ها الان چیزی را عوض نمی کند؛

اما ا گر قرار است کوتاه مدت بمانی و
برو ی، حداقل استعدادت خرج جایی بشود که گوشت و پوستت از آنجاست… ا

اگر
قرار است دنیا به این منوال بگذرد و تهش هیچ نماند و من فرصتم به همین اندکی
است که دیدم و آخرش هم به همین گل و خا ک و تار یکی؛

پس نمی صرفد که با
این همه غصه و فحش بگذرد. می شود ساده تر هم زندگی کرد و کمتر هم حرص خورد
اما نان به تنور غریبه نچسباند… کسی شانه ام را فشار می دهد. سر برمی گردانم.

استاد
است. لب باز می کنم. بعد از چند روز حالا لب باز می کنم: آرش به دلش افتاده بود که
رفتنی است، اما خودش هم نمی دانست چه طور!

_آخرین تماسش با تو بود؟

تمام حرف هایش در ذهنم زنده می شود.

بعد از این که موبایل من شارژ تمام کرده بود،
فقط چند دقیقه بعد از اینکه از بانک بیرون آمده بود، کنار خیابان کودکی را دیده بود
که… آرش پیش از رسیدن موتور، کودک را در آغوش کشیده بود و اما سر خودش…

نیمه های شب است که آریا می آید. صدای زمزمه هایش قبل از خودش می آید.

چشم به سیاهی شب می دوزم. استاد بلند می شود به استقبال آر یا و من زانوهایم را
بغل می گیرم.

# اپلای

#قسمت_سی_و_هفتم

حال آریا مثل کودک پدر مرده است تا برادر مرده. نه، شاید هم همان بی برادری است که رو ی خاک قبر آرش خمش کرده است.
خاک را به جای صورت
آرش نوازش می کند یا به جای دستان گرم او می فشارد. آرش پرسیده بود من برادر
دارم؟

حالا باید می پرسیدم آر یا برادر دارد؟

برادر من احمد بود و هست. آر یا مثل آرش
نیست.

احمد مثل من است؟ آر یا مثل آرش است؟ نه! من یک موجود فراملی بودم و هستم.

ً مواقعی که عقلم پاره سنگ برمی داشت.
احمد ایستگاهم بود. مخصوصا
وقت هایی آدم، ترازویش به هم می ریزد. برای من بدترینش وقتی بود که نوجوان بودم و
احمد برای فرصت مطالعاتی رفته بود فرانسه.

منیره عروسی کرده بود. مریم خواستگار
داشت و با محبوبه کارد و پنیر شده بودیم. احمد برادرم نبود… آرش نیست… الان آر یا
بدترین لحظات را دارد.

ً خوب نبود. مثل الان آریا…
آن موقع های نبودن احمد، حالم خوب نبود. اصلا
نمی دانستم چه مرگم شده است. من عادت به شلوغی خانه و محبت های ز یاد مریم
و منیر داشتم…

اینطور توجه ها وشوخی های احمد… آر یا عادت به دلواپسی های
آرش داشت… آر یا دلواپسی های او را مسخره می کرد؛ اما الان…

خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصلۀ مرا می دانست. بیشتر از دوسانتی متر نبود.

ز یاد امیدی نمی بست که بتواند با من به جایی برسد. خوبی آرش…

احمد یک بار حرفی زد که تمام حرف های نزدها اش را جبران کرد. برادرانه خنجر از
پشت زد.

منتهی خنجرش حکم حجامت را داشت. پا کم کرد. کل حافظه ام را
یک جا به فنا داد. حافظه ای که پر از خودخواهی های چسبنا کم بود و دوستش داشتم.

گفت: تقصیر خودمونه. مرد بارت نیاوردیم.

همیشه دست به سینه مقابلت ایستادیم
چون خیلی دوستت داشتیم. فکر می کنی هرچی می خوای باید فراهم باشه. سخت
که می شه بلد نیستی چاره کنی. ول می کنی و غر می زنی.

همینه که الان مامان و
بابا حرف می زنند ا گه به مذاقت خوش نیاد، حتی ا گه درست و به جا باشه، زیر بار
انجامش نمی ری. حالا ما اشتباه کردیم میثم، تو خودت هم نمی خوای مرد بشی، یه مرد حسابی؟ یه کاری برای خودت بکن!

دوستان همراه سلام…

در این مدت بیش‌تر از یک سوم کتاب تقدیم حضورتون شدシ
شما می‌تونید برای خواندن ادامه رمان، به بخش کتاب‌فروشی سایت مراجعه کنید و کتاب رو با ۲۰٪ تخفیف تهیه کنید😉

بیشتر رمان بخوانیم…
رمانی چاپ نشده از همین نویسنده در کانال ساحل رمان در ایتا

بیشتر بخوانیم…

رمانی مشابه و فوق العاده به نام: سرزمین نوچ

namakketab
دیدگاه کاربران
2 دیدگاه
  • یه کتاب دوست! 27 خرداد 1399 / 9:07 قبل از ظهر

    سلام، خسته نباشید
    ممنون از مطالب مفید و معرفی و نقدکتاب هایی که قرار میدین
    من اپلای رو از اول تا اینجا خوندم و منتظر بقیش بودم و وقتی دیدم گفتید بقیه داستان رو نمیگذارید واقعا ناراحت شدم!
    کاش از اول میگفتید که فقط بخشی از کتاب قراره گذاشته بشه که آدم بدونه! من اگر از اول میدونستم می رفتم کتاب رو میگرفتم و با خیال راحت میخوندم نه اینکه هرشب منتطر باشم و آخر هم…
    به هرحال کاش یا همه کتاب قرار داده بشه یا حداقل از ابتدا بگین که فقط حدود یک سوم رو میذارین…
    ممنونم
    یاعلی

  • یه کتابدوست! 25 خرداد 1399 / 12:06 قبل از ظهر

    سلام و خداقوت!
    خیلی کار قشنگی میکنین که هر شب یه قسمتی از کتاب رو قرار میدید تا همه بتونن بخونن، واقعا ممنون:)
    قبلا ازتون پرسیده بودم که کتاب ها رو با اجازه ناشر پخش میکنید؟ وقتی گفتین ازشون اجازه میگیرین خیالم راحت شد و خوشحال همراه شدم باهاتون:))
    چرا امشب نگذاشتید بقیه داستان رو؟ من منتظر بودم!
    و اینکه نمیشه خواهشا هر شب یکم بیشتر بذارین؟ خیییلی کوتاهه! آدم تا میاد بخونه تموم میشه و میرهههه تا شب بعد که یه کوچکولو دیگه رو بذارید!!

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *