قصه های سرزمین مادری : گزیده ای از داستان های مرزبان نامه به زبان شیرین کودکانه

قصه های سرزمین مادری : گزیده ای از داستان های مرزبان نامه به زبان شیرین کودکانه

قصه های سرزمین مادری
نویسنده: ابوالفضل هادی منش
انتشارات حدیث نینوا

معرفی:

گاهی بعضی داستان های ساده عجیب برای مان دلنشین و شیرین است ،این مجموعه از همان داستان هاست …
مجموعه قصه های سرزمین مادری پر از پند و حکمت زیبا در قالب داستان هایی که مرزبان نامه گلچین شده اند در ده جلد منتشر شده است به قلم شیوا و ساده ی آقای ابوالفضل هادی منش
این مجموعه را اصلا از دست ندهید

بریده کتاب(۱):

ناگهان انگشتر از دست پادشاه داخل آب افتاد. مرغابی سیاهی، درخشش آن را در زیر آب دید و خیال کرد ماهی است. سریع زیر آب رفت و انگشتر را قورت داد، پادشاه نفهمید و نگران شد و فریاد کشید: ( وای…! انگشتر سلطنتی….!)

بریده کتاب(۲):

راهزن هم به کلبه ی خود آمد، او سراغ پرستو رفت. آن را از قفس بیرون آورد و روی شانه ی خود گذاشت، سپس نقشه ی خود را برای او بازگو کرد. او به پرستو گفت: آخر تا کی باید چیزهای کوچک و بی ارزش را بدزدم، تصمیم گرفته ام یک سرقت بزرگ انجام دهم. امشب به همراه تو به قصر پادشاه دستبرد می زنم و صندوقچه ی جواهراتش را می دزدم…

بریده کتاب(۳):

مادر پاسخ داد: به سادگی و نادانی تو می خندم، آن ها به خاطر پول هایت دوست تو هستند، آنان می‌ خواهند با این کار موجب دوستی بیشتر با تو بشوند تا پول هایت را بیشتر خرج کنند…

بریده کتاب(۴):

دزد آرام آرام نزدیک رفت و صندوقچه را برداشت اما تا خواست بیرون برود پرستو از جیبش بیرون آمد و روی سینه پادشاه پرید .پرستو شروع به سر و صدا کرد ،پادشاه از خواب پرید و نگهبان ها را صدا زد ….


بریده کتاب(۵):

سحرگاهان و وزیر لباس مخصوص خود را پوشید و کیسه سکه هایش را زیر شالش گذاشت وقتی از خانه بیرون آمد آن چند نفر به او حمله کردند آنها کیسه پول را دزدیدند و لباس مخصوص او را پاره کردند ان روز وزیر بعد از طلوع آفتاب به قصر رسید….


بریده کتاب(۶):

پاییز هم سپری شد و سوز و سرمای زمستان آغاز گردید فرمانده هر روز برف ها را از روی درخت پایین می ریخت و کنار آن می گریست روزی از روزها همه با شگفتی دیدن درخت خشکیده جوانه زده و به بار نشسته است پادشاه از حکیم قصر پرسید چگونه ممکن است درختی خشکیده در زمستان به بار نشیند….

بریده کتاب(۷):

روزها و شبها سپری شدن رفته‌رفته بیابان هلاک به شهری آباد تبدیل شد او دستور داد تا هنگام شب شهر را چراغان کنند او میخواست جشنی برای آن شهر برپا کند،او هنگام ظهر خسته و کوفته به قصد بازگشت جدید همگی مشاوران و بزرگان در قصر جمع شدند وزیر جلو آمد و گفت قربان روز موعود فرا رسیده یک سال است که شما به این سرزمین آمده‌اید اکنون باید به همراه ما بیاید سپس تاج را از سر رو برداشتند و او را به طرف بیابان هلاک بردند…..

مرتبط با کتاب قصه های سرزمین مادری

بیشتر بخوانیم…
قصه های تصویری از جوامع الحکایات : متون کهن و حکمت آموز را جذاب تر بخوانید.

بیشتر تر بخوانیم…
مجموعه قصه های کهن: داستان های قدیمی همراه با اتفاقات جالب و دوست داشتنی

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *