خیاط شهرما : شیخ رجبعلی خیاط را اگر نمیشناسی نصف عمرت بر باد است! بخوانش.

خیاط شهرما : سمیرا اصلان پور، موسسه نشر شهر

معرفی:

بنده خدا اسمش امامعلی بود و همسر و اولادی نداشت. تمام عمر درشهری پینه دوزی کرده بود سوادی نداشت، در همان دکانش کار می کرد و می خوابید. این پیرمرد درتمام عمر, جز یک خواسته نداشت و آن فرج آقا بود، اصلا خواسته ای جز این در وجودش نبود.
هر وقت که به قبر او توجه کردم دیدم آقا (ع) آنجاست.
تو هم کوشش کن قلبت برای خدا باشد، وقتی قلب تو برای خدا باشد خدا آن جاست، ارواح همه اولیا وانبیا آن جا هستند.

بریده کتاب:

یکی به دیگری گفت:
خوب موقعی رسیدیم، جناب شیخ تازه مناجات حضرت امیر را شروع کرده است. شیخ بین مناجاتش گفت: من می ‌گویم از پول بگذر، اما او آمده مرا با پول امتحان کند!
و بلافاصله ادامه داد:
و اسئلک ‌الامان یوم یعض‌ الظالم علی یدیه…
مرد چشمان خود را باز کرد و به سوی همراهش بازگشت.
مرد دیگر سرش را آرام به او نزدیک کرد:
چه شده؟ تعجب کرده‌ ای؟ دعا و مناجات شیخ همین ‌طور است. یک‌ وقت می ‌بینی چیزی می ‌گوید که کسی سر از آن در نمی‌ آورد. تا آن جا که می ‌توانست آرام، اما با صدایی لرزان گفت: اما این حرفی که شیخ تو زد، من یکی خوب سر درآوردم. انگار جواب سوالی را داد که در قلبم گذشته بود…

بریده کتاب(۲):

زیارت قبول حاج‌ آقا!
مرد به شیخ خیره شد و از این ‌که او نگفته، از سفر مشهدش خبردار شده بود، چنان متحیر شد که نتوانست جوابی بدهد.
شیخ با لحنی حسرت‌ بار گفت: آیا آن وجود مبارک را دیدی؟ و حسی از غم و آرزومندی که در صدایش بود فضا را پر کرد. به لطف الهی، موفق به زیارت بارگاه ثامن‌الحجج شدیم.
شیخ دوباره پرسید:
آیا آن وجود مبارک را درک کردی و دیدی؟ مرد مردد ماند و بالاخره گفت: البته که چشم ظاهر ما از درک آن وجود مبارک عاجز است، ان شاء الله چشم قلب ما را خداوند باز کندـ
مرد ابتدا از جواب احساس رضایت کرد، اما با نگاه به صورت شیخ، دانست که معنی سوال او را درنیافته است.

بریده کتاب(۳):

غذا کم است جناب آشیخ! برای نصف این آدم‌ها هم کم است. چه رسد به این همه آدم. نمی دانم چه ‌کارکنم.
شیخ گفت: در دیگ را بردار.
آشپز در برنج را برداشت، شیخ مقداری از برنج دم ‌کشیده را برداشت، کمی از آن را خورد و بقیه را روی برنج پاشید و گفت:
دم کشید، بدهید! آخر کم است جناب شیخ!
شیخ گفت:
_ بکشید ان شاء االله کم نمی ‌آید.
غذا به همه مهمان‌ ها رسیده بود، نه فقط به آن‌ ها که در خانه بودند، بلکه جماعتی هم که با ظرف‌ هایشان پشت در خانه جمع شده بودند، همگی با دست پر برگشتند.

بریده کتاب(۴):

مرد دانست که مرتکب اشتباهی شده است، سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
شیخ گفت:
_ آخر بنده خدا! این چه کاری است که تو می کنی؟ این چه رفتاری ‌است که با همسرت داری؟ خیال می ‌کنی اگر به زنت اعتنا نکنی، یک اتاق جدا برای خودت آماده کنی و شب تا صبح به نماز و عبادت مشغول شوی، بنده خاص خدا می‌ شوی؟ این ریاضت‌ ها و اذکار را بزن گاراژ! یک جعبه شیرینی بگیر و برو پیش عیالت، نمازت را سروقت بخوان، با همان تعقیبات معموله.‌ اگر می خواهی به خدا برسی اعمالت را خالص انجام بده.

بریده کتاب(۵):

شیخ همان‌ طور که مشغول کار بود، نگاهی به پسرش محمود کرد و گفت:
بابا! شنیدی چه شد؟! محمود متعجب گفت: نه مگر چیزی شد؟!
شیخ گفت:
آیت‌ الله بروجردی را دیدم که آمد و گفت: من از دنیا رفتم، مجلس ختم من در مسجد عزیزالله است، یادت نرود.
محمود خبر فوت آیت ‌الله بروجردی را اول ‌بار، آن‌ شب از پدرش شنید، روز بعد که خبر را شنید بیشتر تعجب کرد که فهمید آیت‌ الله در همان زمانی که پدر به او گفت، از دنیا رفته است.

بریده کتاب(۶):

فرهاد هر کلنگی که می زد می گفت: شیرین جونم!
هرکلنگی می زد به یاد شیرین وب ه عشق او بود و به جز معشوق خود ذکری نداشت. این دفتر رابه عشق محبوب بنویس! پارچه را به یاد او متر کن! تا پایان کار باید همین حال را داشته باشی. همه فکر و ذکرت باید یادخدا باشد نه خود! در این صورت همه اینا مقدمه وصل است حتی نفس هایی که می کشی به یاد او بکش!

بریده کتاب(۷):

قاشق برای خوردن است وفنجان برای چای نوشیدن………..انسان هم برای آدم شدن

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *