خاطره تدبیر خدا و قرص نیرو زا !!!
چند روزی که به صورت داوطلبانه و جهادی در نمایشگاه کتابی که آن موقع در جمکران کار می کردیم برایم خیلی جالب بود، آخر در خانه اگر یک دهم این مقدار کار کنم خسته می شوم و نیاز به استراحت دارم، اما نمی دانم نیروی غیبی ما را تامین می کرد یا شاید در خانه ارباب جو زده شده بودم که این مقدار می توانستم تلاش کنم.
آقا جان ممنون از توانایی جسمی که در آن چند روز به من عنایت کردید.
پسر ۶ ساله دوستم، رضا، گیر داده بود که باید به من میز فروش بدهید، اصرار اصرار!!!
دو روز سرش شیره مالیدیم، اما روز سوم نشد.
نشاندیمش پشت میزهای کودک و ما فاصله ۳ متری اش ایستادیم که دست گل آب ندهد. هر چند که دسته گل بچه ی معصوم شیعه، پر از عطر محبت امام و خالص خالص و دور از گناه است.
رضا با تسلط نشست و شروع کرد با آن حرف زدن توک زبانی اش که: نصف قیمت، نصف قیمت…
هر کس می آمد طرف میز کودک تا کتاب ببیند و بخرد.
بین ۲ تا ۱۰ بار این ذکر نصفِ نصفِ را می شنید و البته می خندید و …
رضا با اعتماد به نفس بعضی از کتابها را توضیح می داد. البته به زبان و بیان خودش دیگر.
هر جا هم کم می آورد با صدای بلند داد می زد: مامان، مامــــان، مامــــــان…
این کتاب چیه؟ این کتاب چنده؟ نصفش چنده؟ رو هم چنده؟
و می برد به مشتری می داد و پول هم که می گرفت.
جرأت نداشتیم پولش را در دخل بگذاریم، یک لیوان کاغذی برداشته بود، خرج و دخل خودش را سوا کرده بود.
پول را می گرفت اگر نمی دادیم هم بلند می گفت: بده، بده برای منِ، کتاب رو خودم فروختم و …. و در لیوان می گذاشت.
خیلی ها ذوق می کردند، و ما هم پشت سر می خندیدیم. کم کم تسلطش هم بیشتر می شد.
جالب بود:
به خانمی که دختر کوچک داشت می گفت: کتاب رنگ آمیزی دخترانه بگیر و بهشان داد.
یکی هم که داشت کتاب را می آورد تا پیش ما حساب کند با اعتراض بلند رضا مواجه شد که: کتاب را نبر، پولش را بده.
خلاصه ما تدبیر کرده بودیم که ۲ تا خانم با سن بالا بیایند کتاب کودک بفروشند.
تقدیر خدا این بود که همین کودکان بیشتر بدرد امامشان می خورند.