کتاب عمو قاسم:
بریده کتاب ۱:
سردار سلیمانی آدم های تنبل را دوست نداشت . او از کودکی هم کار می کرد و هم ورزش . حاج قاسم دلش می خواست با دشمنان اسلام و ایران بجنگد . او می دانست اگر بدنش ضعیف باشد ، نمی تواند دشمنان را شکست دهد . او در شهر کرمان به باشگاه کاراته و پرورش اندام می رفت و توانست بعد از مدتی در این رشته مربی شود .
ص ۳۶
بریده کتاب ۲:
سردار سلیمانی همین طور که یکی از نوه هایش را بغل گرفته بود با دکتر احوال پرسی کرد و گفت : من هم یکی مثل همه هستم ، فرق من با دیگران چیست که بدون نوبت کارم راه بیافتد ؟ نه آقای دکتر ، از خانم منشی نوبت گرفته ایم ، منتظر می مانیم تا نوبتمان بشود . بعد از تمام شدن معاینه ی بچه ها ، سردار انگشترش را به دکتر هدیه داد و گفت : آقای دکتر ، شغل با ارزشی دارید ، قدرش را بدانید .
ص ۳۹
بریده کتاب ۳:
بعداز ۳۲ سال اولین باری بود که حس کردم با پدرم صحبت می کنم . بعد از اینکه سردار رفت ، برایش نامه ای نوشتم و از او تشکر کردم . سردار جواب نامه ام را داد و در آن نوشته بود : دخترم سعیده ، به خانواده ام می گویم نامه ات را در کفنم بگذارند تا خداوند به خاطر آن گناهانم را ببخشد .
ص ۴۰
بریده کتاب ۴:
موقع خداحافظی سردار سلیمانی ، دوستش را بغل کرد و بوسید . موقعی هم که سردار معروفی از اتاق بیرون رفت ، سردار سلیمانی دست گذاشت روی شانه اش و گفت : حسین ، وقتی چشمت به خانه ی خدا افتاد از خدا بخواه که من در راهش تکه تکه شوم و به شهادت برسم .
ص۴۴
دیدگاهها0
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.