کتاب راز قلعه حمود
نوشته اعظم محمدپور
انتشارات خط مقدم
بریده کتاب :
خواستم بروم؛ که بهمن زودتر از من داد زد:((من میآم!))
گفتم:(( تو تازه یک ساعت نیست که از پست آمدهای و کار تدارکات را هم تازه تمام کردهای. خستهای!نرو!))
گفت:((میرم))
ایوب نگاهشش کرد و گفت:((آنقدر میری سمت خط مقدم که آخرش مطمئنم شهید میشی!))
رحیم برایم گفت که:(( هر ماموریتی به سمت خط مقدم بود و نیرو می خواستند بهمن داوطلب بود.))
این حرفها را که از رحیم شنیدم خوشحال بودم که بهمن به آرزویش رسید…
شبی بهمن شام در خانه الهام بود و همراه پدر خانمش اخبار میدیدند. جنایت های داعش در سوریه و عراق، وحشتناک بود. گاهی دو نفری این حوادث را تحلیل می کردند. دیدن این صحنه ها، برای بهمن سخت بود. با حرص و عصبانیت از خیانت ها حرف می زد و می گفت: “اشغال موصل، نامردی تمام است. اگر خیانت نمی کردند، این خونخوار ها راه پیدا نمیکردند.”
ص ۱۰۶
سر من به زندگی گرم شده بود و فکر می کردم همه چیز دارد روال معمول را می گذراند. خبر نداشتم که بهمن در همه این دو سال، دنبال پیدا کردن راهی برای رفتن به سوریه بود. تلاشش در اصفهان هم بی نتیجه مانده بود. بعد از فوت پدرش، کفیل من شده و از خدمت سربازی معاف شده بود.
ص ۱۴۱
شبی من از گشت برگشتم و دیدم بهمن پایین پای نیروها طوری خوابیده که روی فرش مردم نرود و هر کس در را باز می کرد، به کمر بهمن می خورد. با این که جای خوابش بد بود، حاضر نشده بود روی وسایل مردم بخوابد. من از سرما مچاله شدم و گوشه خوابیدم. بهمن وقتی حال و روزم را دید، پتوی خودش را روی من انداخت و برای خواندن نماز شب رفت.
ص ۱۶۸
شب عملیات، توی دست نوشته بود: “دوست داشتم در تیم هجوم باشم. متوسل شدم به دستان کوچک حضرت رقیه علیها سلام، و حاجتم براورده شد و دعایم مستجاب شد و آن چه می خواستم، به من دادند!”
پایین آن نوشته بود: “مادر عزیزم، چشم هایم، فرش پایت!”
از نوشته هایش معلوم شد که قبل از عملیات میدانست شهید می شود.
ص ۱۸۹
نقد و بررسیها0
هنوز بررسیای ثبت نشده است.