مگر چشم تو دریاست : مادری کردن چشمی می خواهد به وسعت یک دریا… دریایی بی کران

مگر چشم تو دریاست : مادری کردن چشمی می خواهد به وسعت یک دریا... دریایی بی کران

مگر چشم تو دریاست (روایت مادران شهیدان محمد، عبدالحمید، رضا و نصرالله جنیدی)
نویسنده: جواد کلاته عربی
انتشارات شهید کاظمی

بریده کتاب:

بعد از رحلت حاج آقا رفتم دكتر، گفتم: آقاي دكتر، جگرم مي سوزه، آتش مي گيرم، حالت گريه دارم، ناله مي كنم، اما ديگه اشكم نمياد، چشم هايم خشك شدند. دكتر گفت: حاج خانم، مگه چشم تو درياست؟!

بریده کتاب(2):

همان طوري كه امام حسين(ع) دست ولايتي اش را روي قلب حضرت زينب(س) گذاشت، با خودم مي گويم خدا خودش دستش را روي قلب مادر شهدا گذاشته است.

بریده کتاب(3):

گفتم: آقاجون يه شعري بنويس مي خوام روي اين لباس كار كنم. برداشت زير گل بوته هايي كه با نخ و سوزن رويش درآورده بودم نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم، توكلتُ علي الله.

بریده کتاب(4):

رضا كه شهيد شد، محمد آمد من را گرفت توي بغلش. مثل زن ها گريه مي كرد. حق داشت؛ دومين برادرش بود كه از دست مي داد. حاج آقا كه آن حال محمد را ديد، آمد جلو گفت: بلند شو بابا، زانوي غم بغل نگيريد و بنشينيد زمين! الان وقت كاره.

بریده کتاب(5):

از قول من به همه سلام برسون، بگو اگه دو تا برادرم شهيد شدن براي خودشون شهيد شدن. حميد و آقا محمد هم كه دارن ميرن جبهه براي خودشون ميرن. فرداي قيامت من سرم رو پيش امام حسين پايين بندازم بگم برادرم جبهه رفته. ميگن تو خودت چي كار كردي؟

بریده کتاب(6):

عراقی ها ميگن سي هزار تومن بديد تا شهيدتون رو تحويل بديم. من گفتم: يعني بعدش با پول ما برن تجهيزات بگيرن بر ضد خود ما استفاده كنند؟! بگو شهيد منو آتيش بزنيد، اما من به شما پول نميدم.

بریده کتاب(7):

حاج آقا طرفدار سر سخت خانم ها بود. مي گفت در طول تاريخ به خانم ها ظلم شده است. وقتي انقلاب شد به من مي گفت: قدر خودتون رو بدونيد. شما مي تونيد توي اين انقلاب شخصيت خودتون رو پيدا كنيد.

بریده کتاب(8):

توي حال خودش نبود. مثل دامادي كه براي شب عروسي آماده مي شود، همان طور بود. ساكش را جمع كردم. گفت: مامان اين لباسا چيه واسه من گذاشتي؟! من دارم ميرم جنگ ها!
لباس نو گذاشته بودم.

بریده کتاب(9):

مثل همیشه رو کردم به سمت حرم دستم را گذاشتم روی سینه ام تا سلام بدهم.
هنوزدهانم بازنشده بود که دیدم یک نوری از طرف حرم آمد بالای پسر موسی بن جعفر ومحو شد. شنیده بودم هرکس ازین نورها ببیند و7قدم به دنبالش برود به آرزویش می رسد، فکر می کنید آرزوی من دختر12 ساله چه بود؟ در آن لحظه فقط فکر احمد افتادم از خدا خواستم من و احمد را به هم برساند .
سلام به پسر موسی بن جعفر هم یادم رفت.

مرتبط با کتاب مگر چشم تو دریاست 👇🏻👇🏻👇🏻

بیشتر بخوانیم…
از او(قصه شال): قصه ی مادرشهید محمدمعماریان

بیشتر ببینیم…
انتخاب مرزی میان بهشت وجهنم …

کتابدوست
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *