متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_اول
شروعی بی پایان
وقتی نشست روی صندلی، آن قدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید.
حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط می دانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند.
بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همین که مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد، اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پله ها رسید. نه می توانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش می دید که وارد ساختمان دادسرا بشود.
خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور می کرد که پرسان پرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را می دانست، آن هم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سال ها با هم دوست بودند و چشم در چشم!
با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمی داشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقه اش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد.
فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمی توانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهروهای ساختمان قدم می زد. اصلا می خواست تنهایی آن جا چه کند؟
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
بیشتر بخوانیم… داستان عاشقانه دختر شینا را از دست ندهید.
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_دوم
به همان سرعت که رفته بود برگشت. قدمهایش را بلند برداشت و وقتی حواسش جمع شد که چند قدمی اتاق شمارۀ سیزده ایستاد. مادر چشمانش را بسته بود و سر به دیوار، لبهایش تند تند تکان میخورد.
فرهاد حس کودک سرخوردهای را داشت که برای خلاف نکرده تنبیه میشود و هیچ کاری هم از دستش برنمیآید. نه راه فراری داشت و نه امیدی.
حتی نفسش هم در ریههایش حبس شده بود و خیال بیرون آمدن نداشت. ولی حال باید مقابل مادر خودش را خوب نشان میداد.
به زحمت تلاش کرد تا نفس عمیق بکشد و حرفی برای گفتـن پیدا کند. چند قدم نزدیکتر شد اما باز هم کلمات را پیدا نکرد؛ باید چه میگفت؟ الان که ده دقیقه مانده بود تا شروع جلسه، باید با این زن دلواپس چهکار میکرد؟
ابروهایش بیاختیار در هم پیچیدند.
– مامان!
زن با شنیدن صدایی آشنا چشمانش را باز کرد و سر چرخاند. با دیدن فرهاد اشک جمع شده در چشمانش بهانهای برای باریدن پیدا کرد. لبانش را به زحمت از هم گشود و زیر لب زمزمه کرد:
– جانم مادر. اومدی فرهاد؟ قرار نبود غصهها رو تنهایی به دوش بکشی!
مادری کردم که غم نبینی! تنها اومدی، تنها رفتی من خبردار نشدم؟
فرهاد این را نمیخواست. دقیقا از همین حال و قال واهمه داشت که راضی شده
بود حکم بر علیهش بدهند اما تن به غم نگاه او ندهد. قدمی نزدیکتر شد و گفت:
– مامان اینجا جای شما نیست؟
– اومدم تنها نباشی!
همان لحظه در اتاق باز شد و سرباز سبزپوش سرگرداند در شلوغی سالن و صدایش را بلند کرد:
– فرهاد محبوبی!
هر دو با هم چرخیدند سمت سرباز. مادر که تکیه از دیوار گرفت، او هم دست
گذاشت پشت کمر مادر و سر خم کرد کنار گوشش و گفت:
– مامان فقط این رو بدون که یه عمر آبروتو نریختم!
اشک با شدت بیشتری روی صورت زن غلتید و زمزمه کرد:
– من زندگیمو برات گذاشتم می دونم، می شناسم، باورت دارم. حالام نمی ذارم با زندگیت اینطور رفتار کنی.
این جملات برای فرهاد بار داشت و شانه هایش تحمل این همه بار را نداشت.
چیزی در تمام سرش جوشید و حس کرد رگ های چشمانش متورم شده اند و اگر
لحظه ای پلک نزند از فشار پاره می شوند. چشم بست و لب گزید تا حرفی نزند.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_سوم
درمانده ترین لحظهٔ عمرش را داشت درد می کشید و کاری از دستش بر نمی آمد.
مستاصل شده و ناتوان از نداشتن راه حل سر بالا گرفت و چشم باز کرد. سـرباز با نگاه و دست اشاره کرد به سمت اتاق.
– مادرتون می تونن بیان، به شرطی که ساکت باشن!
مادر تا این حرف را شنید معطل نکرد. با پاهای لرزانش قدم برداشت سمت در
اتاق فرهاد ناچار نفس عمیقی کشید و همراهش شد.
ً با اشارۀ سرباز روی صندلی ردیف اول خودش را رها کرد. اصلا دلش نمی خواست کارش بـه این جا برسد، اما انگار بحث دل نبود، بازی دنیا بود و بی وجدانی آدم هایـش! یک تجربهٔ تلخی را داشت از سر می گذراند که در تمام طول زندگی خیالش را هم نکرده بود.
با صدای قاضی سرش را بلند کرد و تازه یادش افتاد که نه سالم کرده و نه او را دیده است. ناچار سالم کرد و کمی حواس جمع تر نشست. قاضی آرامش کلافه کنندهای داشت یا حداقل که فرهاد این روزها این قدر کم حوصله بود که بی خیالی قاضی بدترش می کرد.
سرش را انداخت پایین. جلسات قبلی خیلی سخت گذشته بود.
دار و دستۀ سروش دلایل زیادی داشتند برای این که اثبات کنند او در درگیری حضور داشته و مقصر اصلی بوده است و فرهاد جز مادرش شاهد دیگری نداشت که اثبات کند در میان آن درگیری نبوده و خانه بوده اسـت. اما هرکاری کرد دلش راضی نشـد که مادر را بکشد میان این هیاهو! خیال خودش را راحت کرد که محکوم میشود.
– حواست این جاست آقای فرهاد محبوبی!
سرش را به سختی بالا آورد و نگاه به صورت قاضی نه، به میز قهوهای مقابلش دوخت.
– چرا حالا مادر را آوردی؟
قبل از آن که فرهاد بخواهد کلامش را پیدا کند، صدای مادر در اتاق پیچید:
– نه آقا من خودم اومدم، بچهم اصلا به من چیزی نگفت.
چشمان قاضی جوان تنگ شد و ابرو در هـم کشید. این دو سه جلسه همه اش از فرهاد شاهد خواسته بـپود و او در مقابل این سئوال سکوت کرده بود. قاضی از مادر پرسید:
– شما نمیدونید چرا اومدید؟
مادر از جایش برخاست و با صدای لرزان گفت:
– فرهاد من پسر بدی نیست. بذارید من ازش دفاع کنم.
قاضی تکیۀ دستانش را از میز گرفت و کمر به صندلی چسباند. در بررسی پروندهها برایش سختترین کار این بود که مادر مجرم بیاید و بخواهد حرف بزند. آنهم اینطور حرف بزند. صدای پرغصۀ مادرها حال خوب روزش را، انرژی مورد نیاز ثابتش را از بین میبرد. نفسی کشید و سعی کرد، خیلی سعی کرد تـا حالش در کلامش اثر نگذارد:
– مگر شما جرم کردید که دفاع کنید؟ آقا فرهاد چند جلسه است اومده، از
خودش هم دفاع کرده.
اشک مادر چکید:
– آره برادرم. من اگر مادر خوبی بودم، فرهادم اینجا نبود. من باید دفاع کنم.
این جملۀ مادر تیر خلاص بود به غیرت فرهاد. بلند شد و رو کرد به مادر. بدون
آن که بخواهد صدایش بلندتر از حد معمول شد.
– مامان! این جا بودن من ربطی به شما نداره. چرا به خودت چیز میگی!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_چهارم
قاضی جوان از این جدل ها زیاد دیده بود. اما خرج غیرت را نمی توانست ندید بگیرد. آرام دستش را گذاشت روی میز و گفت:
– آقای محبوبی، الان وقت این حرفا نیست. مادر، شما هم باید زودتر میومدید.
مادر ایستاد و صدای لرزانش تمام فضای سرد اتاق بیست متری را پر کرد.
– نه، هنوز دیر نشده. خدا با خدائیش تا لحظۀ بردن جهنم می ذاره مخلوقش دفاع کنه. شما فرهاد من رو نمی شناسید. شاید غرور داشته باشه، گاهی زور بگه؛ اما بیغیرت نیست. آقا، به آقائیت قسم براش حکم زندان نبرید. جوونه، دانشجوئه، این می مونه روش. یه عمر آبروئه، یه عمر عزته.
فرهاد نشست روی صندلی و سرش را میان دستانش فشرد. قاضی این دو سه جلسه دیده بود که او با تیپ و قیافۀ خاص خودش می آید، محکم می نشیند و
مقابل تمام حرف و حدیث ها تنها یک جمله را تکرار می کند:
– من اینکار را نکردم.
اما امـروز بـا آمدن مادر به هم ریخته بود. اختیار پرونده دست قاضی بود که هنوز هم به نتیجه نرسیده بود؛ سروش و شاهدینی که آورده بود یک هماهنگی شک برانگیزی داشتند که باعث می شد برای دادن حکم کمی تامل کند.
مادر از سکوت قاضی استفاده کرد و گفت:
– شما، شما فقط یه فرصت بدید. من میرم به دست و پای مادر آقا سروش می افتم. مادرا حرف همو می فهمنـد. فرهاد من حیفه آقا. خیلی حیفه. خیلی توان داره. حیفه آقا. از فرهاد من برمیاد کوه بکنه. نه بره کنج زندون خراب بشه.
بقیۀ حرفهای مادر با صدای هق هق گریه اش همراه بود.
– آقـا محبت مادر، کار امروز و دیروز نیست. خدا داده، حوا هم بین هابیل و قابیلش فرق نذاشت، چون مادر بود. من هم یه مادرم و شما باید گوش بدی. شمام یـه قاضی هستین و باید مثل امیرالمومنین حکم کنی… من شاهدی هستم که میگم اون ساعت بچه من خونه بوده.
با این حرفها انگار توانش تمام شد، آرام روی صندلی نشست و گفت:
– هر چند که شهادت من تنها کافی نیست، ولی شـما به این جوون من یه حکمی بده که هم قضاوت کرده باشی، هم زنده کرده باشی… زنده.
قاضی آدم صبوری بـود. آنقدر صبور که یکی دو روز فرصت بدهد. مادر هم، مادر بود؛ آن قدری که اول برود پابوس امامزاده و بعد هم خود سروش را گوشهای تنها گیر بیاورد.
قاضی جوان آن روز تـا شب بشود، به سختی کار کرد. بعضی روزها همینطور سنگین است؛ ساعت هایش لنگی می زند در راه رفتن و همین هم است که یک ساعت، اندازۀ سه ساعت طول می کشد و یک روز با حجم سـه روز پیش می رود. کوتـاه و بلنـدی زمسـتان و تابسـتان هـم اثر ندارد. روح انسانهاست که اثر دارد.
حرف ها و عمل ها، نیت ها و افکار و… هر کدام بار انرژی خودش را دارد.
مادر و فرهاد آدم هایی نبودند که بتوانند او را آزار دهند اما… حرف مادر خرابش کرد. تمام شب را بیدار ماند و به روند پرونده فکر کرد. حرف ها و حرف ها. قاضی ها با حرف هاست که حرفه ای می شوند. برای حل معما ها، خیلی از نشانه ها را در همین حرف ها پیدا می کنند، عکس ها و فیلم ها هم حرف دارند که می شوند مدرک…
اما بالاتر از همۀ آن ها حرف مادر بود که قاضی را واداشت تـا تصمیم مهمی برای حکمش بگیرد. دوباره سروش و شاهدانش را خواست تا تعیین تکلیف نهایی کند.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_پنجم
چند روز بعد که فرهاد آمد برای دریافت حکم، قاضی دستش را مقابل دهانش مشت کرد و گفت:
– فرهاد محبوبی ۲۳ساله. دانشجوی دانشگاه شهید باهنر کرمان.
فرهاد با سکوت سر پایین انداخته بود که قاضی ادامه داد:
– من نظرم رو نسبت به شما بعدا میگم؛ البته قضاوتم سرجاشه. دو هفته بهت فرصت میدم که یه پژوهش راجع به یه اندیشمند، دانشمند، دانشجوی خاص، راجع به یه قهرمان ملی برای من بیاری. این حکمت مشروطه!
گوش های فرهاد کمی دیر حرف را به مغزش رساند و تا بفهمد زمان برد. همین هم شد که با کمی تامل چشمانش روی صورت قاضی جوان مات ماند؛ باید چه
میکرد؟
قاضی صورت فرهاد را کاوید. چشمان و ابروهای مشکی اش را، مو های مجعد و لب هایی که دو سه بار باز و بسته شد، اما صدایی از آن بیرون نیامد.
قبل از آن که کلامی از دهان فرهاد خارج شود ادامه داد:
– البتـه می شد این روند رو ندیده گرفت، اما فکر میکنم این حکم برای تو بهتر باشه.
بعد انگشت اشاره اش را سمت صورت فرهاد تکان داد:
– این حکم قطعی صادر شده منتهی بـا شرط خاص خودش دیگه. ابلاغ میشه بهت. در صورتیکه اجرا نکنی تدبیر بعدی من سخت تر خواهد بود…
قاضی جوان احساس رضایـت می کرد از حکمش. دلش می خواست کاری کند تا مجرم ها، خودشان میله های زندانی که با دست خودشان، دور و بر زندگیشان کار گذاشته اند، از جا بکنند و آزاد شدن روح را بفهمند…
به این فکر خودش لبخند زد، وقتی که حکمش را مرور کرد.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_ششم
حکم را که گرفتم، اول چند دقیقه ای کلمات را نگاه کردم، چند دقیقه هم اطراف را دید زدم و بعد دیگر نتوانستم خنده را کنترل کنم؛ مثل خمیازه خودش آمد و تبدیل به خماری شد.
آدم را که به ناحق مجبور به کاری کنند، مخصوصاً آدمی مثل من را، روح و روانش خراب می شود. از در دادگاه زدم بیرون و راه افتادم. خیابان ها حالم را به هم می زد. هر صدای بوق و هر صحبتی یک تیغ می انداخت روی فکرم. سرم را انداختم پایین و به هیچ کس و هیچ جا نگاه نکردم. رفتم و رفتم. انگار در خلأ می رفتم. وقتی به خودم آمدم که به نفس نفس افتاده بودم در دامنۀ کوه. تازه سرم را بالا آوردم و خودم را دیدم و قلۀ کوهی که به من دهن کجی می کرد با ارتفاع زیادش. نفسم بریده بود و دم عمیق هم حالم را خوب نمی کرد.
راه زیادی نیامده بودم که توانم تمام شد. تنها خوبی این بود که آفتاب پاییز دیوانه ام نمی کرد. پاهایم را محکم تر بر سـنگ ها گذاشتم. می رفتم بلکه به جایی
برسم، غاری داشته باشد و گرگی. یا قبول کند همراهش در غار زندگی کنم یا بخوردم و از خرد شدن توسط آدم های نامرد راحتم کند.
از فکرم خنده ام گرفت. من آدمی هستم که بایستم و با گرگ نجنگم؟
روزهای زیادی داشتم که خرابی حالم، مثل مهر خورده بود وسطش اما امروز عجیب می خواستم که خراب نباشم. دلم یک کسی را طلب می کرد که کاش بود و من را از ویرانی نجات می داد، ولی نبود و این وسط کاری از دست من برنمیآمد.
با این حکم مزخرف قاضی، احساس ضعف بدی تمام وجودم را گرفته بود.
اگر مقابل سروش هم کوتاه آمدم و حرفی نزدم فقط یک دلیل داشت، آن هم مادر خودم و خواهرش بـود. بـه سلما قول داده بودم که برادرش هرکاری کرد، مقابله به مثل نکنم. این برای من، مثل خوردن زهر بود، اما بالاخره قولی بود که داده بودم.
میان افکار درهم و آشـفته ام، صافی سنگ سیاه و نفس تنگم دلیل شد خودم را رها کنم رویش. دهانم را به طلب خنکی هوا باز کردم تا کمی هم از عطشم کم شود. هرچند که این هوا هم نمی توانست حرارت وجودم را کم کند. سوخته بودم و دویده بودم به دنبال جایی تا شاید با خنکیش، آتشم را خاموش کنم. چه شده بود که به این کوه پناه آورده بودم خودم هم نمی دانسـتم. فقط مطمئن بودم که اینجا دیگر آدم ها نمی توانند آزارم بدهند.
نگاه چرخاندم پایین کوه. همۀ مردم و خانهها و اشیا شده بودند اندازۀ مورچه ها.
مورچه هایی که مدام در رفت و آمدند. مورچه های ضعیف! همیشه از کوچک ماندن بدم می آمد و حالا خودم را اینجا در اوج می دیدم.
خودخواهی نیست؛ اینکه دلم می خواهد ضعیف نباشم و از خودخواهیم هست وقتی دلم می خواهد متفاوت از بقیه باشم. بقیهای که حالا زیر پای من یک عدهشان زندهاند و یک عدهشان مرده.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_هفتم
خیلی وقت است که به قبرستان پایین کوه نرفته ام. بعد از مرگ پدر، هیچ دلم نمی خواست که پا بگذارم جایی که فاصله انداخته است بین من و قسمتی از دارایی که حق من بود داشته باشمش و…
با لرزش گوشی همراه، چشم از آدم ها می گیرم و می دوزم به صفحه اش. این جا چرا دیگر خط می دهد؟ نام مادر نمی گذارد که بیش از این بی خیال تماس ها باشم. تا وصل می کنم صدا میپ یچد در تمام سرم:
– سلام فرهاد، کجا رفتی پس؟ جواب این دختر رو چرا نمیدی؟ هم از دست برادرش بکشه هم از دست تو؟
نمی خواهـم بیش از این بشنوم. گوشی را عقب می گیرم تا حرف ها تمام بشود و تنها می گویم:
– تا شب به من کاری نداشته باشید. به سلما هم بگو به من نه زنگ بزنه نه پیام بده…
بدون کلام دیگری موبایل را خاموش می کنم. نگاهم به صفحۀ سیاه شده است و ذهنم درگیر حال مادر و سلما!
کی دلم لرزیده بود برای سلما. چرا باید او را بخواهم میان این همه دختر. اویی که خواهر سروش بود.
اسم سروش هم حالم را به هم می ریزد. چرا باید او باشد و سروش هم باشد؟ چرا با سروش به هم زده بودیم؟
دو جوان در یک کوچه، هم بازی دوران کودکی و نوجوانی، اختلاف کوچک یا شاید هم خیلی مهم، حالا دوتایمان را کرده بود آتش و پنبه. دیگر هیچ کدام حاضر نبودیم کوتاه بیاییم. سروش هم که سر جنگ برداشت تا جایی که کار را به دادگاه کشاند.
خیلی تلاش کرده بودم که جنگ و دعوا به اهل خانه نکشد. که مادر و سلما متوجه نشـوند؛ تلاش بی حاصل. یک لحظه دلم خواست انتقام این خفتی را که دیده بودم از کسی بگیرم؛ و به سروش نزدیک تر از سلما، کسی نبود. اگر می توانستم سلما را…
چشمانم را می بندم تا این فکر مزخرف کش نیاید. تا ذهنم را کنترل کنم و زیر لب زمزمه می کنم:
– آدم باش فرهاد! آدم باش. همین که الان فهمیده و داره غصه می خوره براش کافیه. همین که تو خونه با سروش رو در رو میشه و درگیره…
از این حرف ها به نفس تنگی می افتم. سر بالا می گیرم تا هواها را از سرم بیرون کنم و می گویم:
– من فرهاد کوهکن نیستم سلما خانم. خودت، بار خودت رو به دوش بکش. من خیلی مرد باشم، این حکم رو اجرا کنم تا زندان نیفتم و یک عمر بی آبرویی برام مهر نشه!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_هشتم
موبایل را روشن می کنم و بدون آن که به سیل پیام ها نگاه کنم تماس می گیرم با مادر. جواب که می دهد می پرسم:
– هنوز اون جاست؟
مادر مکثی می کند و می گوید:
– فرهاد این دختر تقصیری نداره.
تمام تلاشم را می کنم تا صدایم بلند نشود.
– مامان، گوشی رو بدید بهش!
– مدیون خودت میشی اگه اذیتش کنی.
حرفی نمی زنم و فقط صبر می کنم تا صدای لرزان دختری را بشنوم که قرار است دو هفتۀ دیگر عقدش کنم:
– فرهاد!
– تو برای چی صدات می لرزه. مگه نگفتم هیچ وقت وسط قصۀ من و سروش نباید بیای!
صدای هق هق گریه اش اعصابم را یک باره پاره می کند:
– گریه کنی…
چه بگویم؟ گریه کند چهکارش می توانم بکنم؟ سکوت من او را به حرف می آورد:
– خدا مرگم بده که به خاطر من با آبروت بازی کرده… من نمی دونستم.
اما اینو مطمئنم که با یه مرد طرفم. برای جونمردیت زندگیمو میدم و صبر می کنم. تا تو نگی دیگه پا تو خونه ای که سروش باشه نمی ذارم.
این خواستۀ من هم هست. بود هم قبال، اما الان دیگر نمی شود این کار را کرد.
حالا که دو خانواده تمام قرارها را گذاشته اند و حرف ها در فامیل پیچیده، بازی با آبروی یک دختر نه در مرام من است و نه در قاموس خدا! فقط می شود لعن فرستاد به نامردی و ماند تا شاید اتفاق خاصی رقم بخورد. همین که با کلماتش غرورم را حفظ می کند کمی خیالم آرام می شود و می گویم:
– همین الان پا می شی میری خونه. با هیچکس هم دهن به دهن نمیشی.
ً مخصوصا با سروش. سرت رو میندازی پایین، درست رو می خونی. بگو چشم.
تمام طول صحبتم هقهق می کند. اصلا صدایم را شنید؟
– چشم. چشم. من به تو اعتماد دارم. فقط دیگه بیا خونه. مادرجون دلواپسه. خودت رو اذیت نکن… ببخش!
– الان گریه برای چیه؟ من کار دارم معلوم نیست کی بیام. شماهام نشینید پای تلفن و هی زنگ بزنید.
تلفن را که قطع می کنم نمی دانم که چه حالی دارد، اما می دانم که دلم میخواهد کسی بیاید و حال من را خوب کند. الان فقط دارم به خودم فکر می کنم. خودم و خودش!
قید بالاتر رفتن را میزنم و همان جا ولو می شوم و چشم می اندازم روی قبرستانی که قبرهایش از این ارتفاع طول و عرضی ندارند. وقتی آدمها می شوند مورچه، سنگ قبر ها هم می شوند یک نقطه!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_نهم
قسمتی از قبرستان مدام محل رفت و آمد است. دو ساعتی که این بالا هستم چشم به همان نقطه می دوزم؛ حتی اگر برای دفن هم می آمدند یک باره تمام میشد، اما این رفت و آمد سر این قبر تمام نشدنی است انگار.
از صدای اذان ظهر که خیلی ضعیف به گوشم می رسد می فهمم که زیر آفتاب پاییزی می شود ماند، اما کنار آدم های رنگ و وارنگ شهری حتی نمی شود نفس کشید. خودم را دلداری نمی دهم:
– می زنم. قید همتون رو می زنم. حتی مادر و سلما. یه تکه نون برمی دارم و یه بطری آب. میام تو همین کوه یه جاییش رو سوراخ می کنم زندگی می کنـم. حالم از همتون بهم می خوره. چهار تا آدم پیدا نمیشه که دلم رو خوش کنن. نمی مونم بینتون که بخوام هربار به التماس بیفتم!
اما دم دم های غروب که گرسنگی و تشنگی کمی فشار میآورد راه میگیرم سمت پایین کوه. مسیر را کج می کنم سمت همان نقطۀ تجمع. بـا آن که سال هاست با قبرستان قهر بودهام اما دلم میخواهد ببینم چرا کنار یک قبر این طور شلوغ است.
عجله ای برای پایین آمدن ندارم و آهسته پا می کشم تا ابتدای قبرستان و می نشینم روی صندلی آهنی سرد. اولین کسی که در نگاهم می نشیند پسری است با دستانی پر از خالکوبی. نگاهـم بـه طرح خالکوبیش است که از مقابلم می گذرد و صاف می رود سر همان قبر. چند لحظه بعد یک مرد می آید با کت و شلوار و کیف چرمی. زیادی به اساتید ما شبیه است. جوان خالکوب زانو می زند زمین و دوتا دستانش را روی زانوانش باز می کند.
گرسنه ام هست و حوصلۀ بازخوانی درونیاش را ندارم. کاش می شد شکم گرسنه ام را سیر کنم. یک زن هم می آید. یعنی از صدای تقتق کفش ها می فهمم یک زن دارد میرود کنار همان قبر. خالکوب تکان نمی خورد، اما مرد می آید. می آید و دقیقا کت و شلواری برمی خیزد و عقب تر می ایستد. زن به سختی روی کفش های پاشـنه بلندش می نشیند و دستی بر قبر می گذارد. خالکوب نه سر بلند می کند و نه…
زن چند باری دست روی قبر می کشد و بلند می شود. این قبر چه قدر از صبح تا حالا مشتری داشته است!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_دهم
نگاهم منتظر است که یک پسربچه با شیشۀ آب میآید برای شستن قبر. خالکوب دارد میگوید الان نه که او نشسته است. خیس دستش را دراز می کند، حتما می شود. پسربچه بطری آب را کنار قبر می گذارد و به سبک خالکوب می نشیند کنار قبر. این صحنه ها ادامه دارد که دستی ظرفی مقابلم می گیرد. نگاهم اول شیرینی خانگی را می خورد، بعد چهرۀ زن را می بیند.
– بخور، جوونی دعا کن من شفا بگیرم.
دیگر اصلا برنمی دارم.
– بخور مادر برای من هم دعا کن که جوون دست گلم رو خدا بهم برگردونه!
بی اختیار دست دراز می کنم و یکی برمی دارم. بویش را دوست دارم. زن می رود تا کنار همان قبر. تعارف که می کند چند دقیقهای هم می نشیند. دو سه تا پسر جوان با سر و صدا از پلهها پایین می آیند و تا کنار قبر هم با همان سر و صدا می روند.
زن بلند می شود بدون ظرف شیرینیش. صحنۀ جذاب هم یک کت و شلوار پوش کراواتی است که دست دختری در دستش می نشیند کنار قبر. دختر اگر عروسی دعوت نباشد، حتما نوعروس است که این طور…
خالکوب باز هم تکان نمی خورد. وقتی از مقابلم رد می شوند بوی عطرشان و صدای خندۀ مرد به خودم می آوردم که سلما را دیده بودم جای زن. سر پایین می اندازم. دستانم را به صورتم می کشم. فعلا چیزی که نیاز ندارم خیال سلما است.
بوی شیرینی تمام دماغم را پر می کند. نگاه می کنم به دستانم. شیرینی دستم نیست اما دهانم پر از مزهاش است. کی خورده بودم؟ آب دهانم را با لذت قورت می دهم و نگاهم مات بقیۀ شیرینی های روی قبر می ماند.
گرسنهام است اما بیشتر از آن دلم جایی می خواهد که چند ساعت، فارغ از همۀ دنیایی که دارد لهم می کند بخوابم. یک خواب بی دغدغه. فکرم آن قدر در هم است که اختیار کارهایم را از دست دادهام. زندگی بعضی زیر است، بعضی هم رو. من اما کل زندگیم زیر و رو شده است. نه این که از اول هم خیلی درست و با قاعده جلو برود، نه، اما خب این همه در هم پیچیده نشده بود. یعنی آدم تا بچه است و خیلی سرش به سرد و گرم زندگی نیست، همه چیز را خوب و خوش می بیند. به خاطر همین هم هست که اگر امروز دعوا کند، فردا راحت آشتی می کند.
بعد هم که نوجوان می شود، باز هم خیلی حالیاش نیست دور و اطراف چه می گذرد، فقط یک چیز را می فهمد، آن هم خواسته های تازه سر زدۀ هوسش را. وقتی هم که به خواسته اش می رسد، تمام زندگی برایش رنگی و شهر فرنگی می شود. کلی هم خیالات می چیند و حالش را هم می برد.
اما، امان از جوانی که تازه عقلت می فهمد دنیا یک خبرهایی دارد و تو هم باید شناگر ماهری باشی تا خبرهای خوب را از دریای دنیا برای خودت جمع کنی و اگر کمی ول بچرخی و بی فکری کنی، مدام سرت می خورد به در و دیوار و درب و داغان می شوی.
ًمن الان زندگیام دقیقا رسیده است به همین جا! از تمام زیر و بم های زندگی اگر کمی، فقط کمی حواسم جمعش بود، کار به دادگاه و حکم نمی رسید. آن هم برای من که تازه می خواهم عقد کنم.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_یازدهم
با صدای خش خش جارو چشم باز می کنم و تازه متوجه می شوم که چند لحظهای چرت زدهام.
مرد جارو به دست کنار قبر ساکت می ایستد و لبانش تندتند تکان می خورد. خالکوب هنوز هم نشسته است. دیگر حوصله نمی کنم بقیهای که حتی در تاریکی آسمان و این سرمای پاییز می آیند بالای قبر را بشمارم. غلبۀ شب تعداد افراد را کم می کند جز خالکوب که کم نمی شود و اضافۀ همۀ افراد وصل شده است به قبر. خسته از سماجت خالکوب نگاهم را در طول و عرض محوطه می چرخانم؛ قبرها شب که می شود مظلوم تر می شـوند انگار یا حال گرفتۀ من، شب قبرها را ساکت تر می بیند. در همین حال و فکرم که دستی می نشیند روی پایم و از جا می پراندم.
– دو ساعته زل زدی به من و رفیقم.
نگاهم از خالکوبی دستی که روی پایم است می رود روی چشمانی که در سـایۀ ابروها به سیاهی میزند. چیزی را مقابل صورتم بالا می آورد و می گوید:
– بیا این شیرینی هم روزی تو بود.
شیرینی؟ این آمد و رفت ذهن و شکم را دوست دارم. دستش را مقابلم تکان می دهد. شیرینی را می گیرم و لب باز نمی کنم به تشکر. دیگر نگاهش هم نمی کنم.
اما او می نشیند کنارم. حرفی برای گفتن ندارم و ساکت به قبر تنها نگاه می کنم که می گوید:
– جدید می بینمت! شبای اینجا به من عادت داره، منم عادت دارم، اما تو نه!
سر می چرخانم سمتش و می گویم:
– من به قبرستون علاقهای ندارم که بخوام عادت کنم.
ابروهایش با هم بالا می روند و همان جا می مانند. سر می اندازم پایین و شیرینی را داخل دهانم می گذارم.
– منم علاقه ندارم به قبرستون، اما این جا رو ناچار دوست دارم.
ناچارا! من نمی خواهم و نباید به این ناچاری برسم. می خواهم بروم پی درس و زندگیم. این ترم که تمام بشود باید آماده شوم برای دکترا. باید یک کاری دست و پا کنم. باید سلما را عقد کنم. من باید زیاد دارم که نباید خراب بشود! می گوید:
– بچه کجایی؟
از میان تمام باید هایی که برای خودم چیدهام مایوسانه می گویم:
– همین جا!
– قبرستون؟
خندهام می گیرد از لحن سوال کردنش. نگاهش که می کنم می بینم دست به سینه زل زده است به صورت من. چه حال خوشی دارد این! کاش کمی از حال او را هم من داشتم. می پرسم:
– مشکلی داره؟
خندهاش را کنترل نمی کند:
– نه خیلی هم خوب. یه اتاقم به من بده!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_دوازدهم
از فکر داشتن اتاقی در قبرستان لرز در جانم می نشیند. بی خیال آشنایی لحظهای و قضاوت من می گوید:
– زدی بیرون؟
جوابش را نمی دهم. دوباره دست می گذارد روی پایم و می گوید:
– پاشو بریم یه چیزی به این دخمه بریزیم تا نمردیم از گرسنگی.
جوابش را نمی دهم. بلند می شود و کش و قوسی به بدنش می دهد.
– آخ که یه چایی میچسبه!
جوابش را نمی دهم.
– تلخی مثل قهوه! بی خیال همه عالم که همه عالم از اوست.
دست می اندازد پشت شانهام و کتفم را می کشد. بی اراده همراهش بلند می شوم!
– جوونیه و این در به دریاش.
جوان در به در بودن هم هیچ حس و حالی ندارد. میان جواب ندادن های من می رود داخل یک ساندویچی و به میل خودش سفارش می دهد. در میان همان بی جوابی ها برمی گردیم سمت قبرستانی که حالا خنکی هوایش لرز می نشاند بر تن و بدنم. همان موقع رفتن هم که سوار موتورش شدم از شدت باد سردم شد.
موقع برگشت کمی لرز کردم و وقتی دوباره نشستیم میان سبزهها واضح لرزیدم. با چشم اشاره می کند به ساندویچ مانده در دستم و می گوید:
– اوه اوه گاز بزرگ بزن نمیری!
نگاهم بیاختیار روی خالکوبی دستش مات می شود. دستش را تکان می دهد و می گوید:
ُ- قشنگه! یه وقتی باهاش حال می کردم! دیگه نه اما! مد نی!
به لحن لاتیش لبخند می زنم. نوشابه را بالا می دهد یک ضرب و می گوید:
– به جاش اگر چایی بود بیشتر حال می داد.
خسته از یک طرفه حرف زدنش ساندویچ را می خورد و می پرسد:
– این زبونت رو تکون بده خب! یک کلمه بگو چه خطایی کردی؟
بقیۀ ساندویچم را می خورم و فکر می کنم که چه قدر دلم می خواست با کسی حرف بزنم. یک نفری که بعدا بشود ندیدش تا مدام چشم در چشمش، خطاهایت مرور نشود. یکی که آشنا نباشد، اما الان فقط دلم می خواهد آرام بشوم:
– حکم دادگاهم اومده.
چشم درشت نمی کند که هیچ، نگاهم هم نمی کند:
– خلاف بودن بهت نمیاد.
لبخند می زنم بـه قضاوتش. به ظاهر حتماً به او میآمد اهل خلاف باشد. پس به این رئیس رؤسا که میلیارد میلیارد اختلاس می کنند اصلا نمی آید. ادامه می دهد:
– چشمات میگه ته خلافت هارت و پورته، و الا آدم این بساطا نیستی.
با خیال راحت نگاهش می کنم و او هم زل می زند توی چشمانم. خندهام می گیرد از حرف هایش. لب هایم را اما کنترل می کنم. می گوید:
– عیب نداره. تو به من بخند، اما من بهت میگم که آدمای خلاف چشماشون خره.
ابروهایم که بالا میپرد، با جدیت ادامه میدهد:
– با چشمای آدما زندگی کن! آدمای خوب یه رنگ دیگه نیست چشماشون، اما نگاهشون خرابت نمی کنه. فضول نیسـت، فوارۀ آبه که می ریزه توی روح و روانت! مثل بنزین، موتورت رو روشن می کنه… حالا حکمت چیه؟
دستانم را دور زانوان جمع شدهام حلقه میکنم:
– برای دعوای نکرده، فحش نداده، توهین نکرده… برای دختری که می خوامش.
دستی به لبهایش می کشد:
– اوه اوه عشقی شد قصه. حال نمی کنم باهاش! چی بریدن برات؟
فضاحت بار است حکم قاضی. با تمسخر می گویم:
– مقالهای راجع به ویژگی های یک قهرمان ملی!
اول چشمانش درشت می شود. بعد ریز و بعد چنان صدای خندهاش در قبرستان ساکت می پیچد که مرده ها هم وحشت می کنند.
– عکس قاضی رو بده جنازه بهت تحویل بدم.
ادامه می دهم:
– باید از سه روز دیگه تا دو هفته بعد، هر روز هم گزارش کار ارائه بدم!
دیگر کسی جلودارش نیست و چنان می خندد که روی چمن های سرد ولو می شود. دلم می خواهد دو تا بزنم توی دهان باز شدهاش، اما از خندهاش، خندهام می گیرد. نمی دانم چرا همراهش می خندم. می خندیم و مرده ها را هم وادار می کنیم به حال و روزمان بخندند.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_سیزدهم
می خندید و چای می خورد. دنبالش راه افتادم یا راهم انداخت تا خانه شان. وقتی به خودم آمدم که داشتم چای دوم را می خوردم و همراه شاهرخ؛ اسمش شاهرخ است، می خندیدم به پیشنهاد های مسخرهاش.
– بریم پیش قاضی بگیم دایره رو گشادتر بگیره، غیر ملی رو هم حساب کنه، تخفیف بده.
چشم غرهام را که می بیند می گوید:
– خوب بابا! تلخ نشو. بیا راجع به ستارخان و باقرخان بنویس.
لب برمی چینم.
– آهان! گفته یکی. ستارخان پس؟
جواب نمی دهم به پیشنهاد هایش. الان ویژگی های اخلاقی ستارخان را از کدام کتاب تاریخ در بیاورم. اصلاً کسی به فکر بـوده که ببیند چه طور این دو نفر از ته ایران فهمیدند دارد خیانت می شود، اما مردم تهران نفهمیدند. شـاید هم مردم تهران فهمیدند اما ترسـیدند. شـاید هم بوق تبلیغاتی مثل الان دسـت روزنامه چیا بود و شدند غول رسانهای و مردم را روی یک انگشت خیانت بار چرخاندند و کشور را سپردند دست یک خائن و تا آخرش هم زجر کشیدند و ستارخان و باقرخان هم فقط شدند یک شهید محبوب!
– بیا دربارۀ مصدق بنویس. نفت رو آورد سر سفرۀ مردم ایران. هان! خوبه که.
استکان خالی را می کوبم توی نعلبکی و می گویم:
ّ – فعلا که دق مصدق دراومده. استادمون می گفت کسی که دستور کشتن رئیس علی دلواری رو داده و کمک انگلیس و پرتغال کرد تا وارد ایران بشن جناب مصدق بوده. دلایلش هم کامل بود. سند داشت.
دهان گشاد شاهرخ از حالت مسخرگی می رسد به دهان عمود:
– بگو جان شاهرخ! من همیشه لایکش می کردم که! آتیش گرفته! میگم چرا پول نفت به خونۀ ما نرسید.
و با دست اشاره به خانه شان می کند. من از خالکوبی دو تا بازوهایش می رسـم به در و دیوار خانۀ صدمتری که حیاط کوچکش را سایۀ یک درخت پر کرده بود و من هم در اتاقی نشسته بودم که جز فرشی قدیمی و دو تا پشـتی چیزی نداشـت.
درهای چوبی قدیمی و… بقیۀ خانه را هم با همین خیال میشد به تصویر کشید.
– پس بیا برای دلداری به رئیس علی، مقاله براش بنویس!
عصبی می شوم:
– تو چرا گیر دادی به اعماق تاریخ!
دوباره می خندد:
– نه خوشم میاد ازت. قهرمان ملی رو چاپوندی عمق تاریخ چون تنبلیت میاد بری کتاب میخی بخونی. رئیس علـی بفهمه می ذاردت جلوی کشتی پرتغالیا و یه تیر حرومت می کنه! خب اسم مسئولایی هم که الان دارن خیانت می کنن و بعدا تو تاریخ می نویسن که این حاجیا فداکار بودن رو لو بده. حداقل پول نفت رو کوفتشون کن!
این را می گوید و پا دراز می کند. سینی چای را با پا می دهد عقب و تکیه می دهد به دیوار.
– اون پرده رو بزن عقب پتو هست بیار بخوابیم.
نگاهم کشیده می شود سمت پرده. ندیده بودمش با اینکه این همه گل درشت داشت. ترجیح می دهم روی زمین بخوابم تا رختخواب بیندازم. سخت ترین کار عالم معضل رختخواب است؛ پهن و جمعش!
وقتی می بیند دراز می شوم روی زمین خودش بلند می شود.
– ای بر پدر آدم تنبل صلوات. تو رو چه به پژوهش! قاضی عقل داشت تو رو توی آفتاب نگه می داشت، بس که نمیومدی سایه، خودت به غلط کردن میافتادی.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_چهاردهم
نگاهش نمی کنم. رختخواب را می اندازد، متکا می آورد، پتو را پرت می کند توی صورتم.
– آقازاده ها هم قهرمانند به ارواح خاک عمم. یه جوری چپو می کنند که هیچ جَوونی جرأت نداره مقدارش رو به زبون بیاره. اینا می خورن. خوبه دیگه.
از خنده ها و لهجۀ لاتیاش نمی توانم جدیتم را ادامه بدهم. همراهش می خندم.
– خوبه دیگه. اینا معاصرن. ته چاه تاریخ هم نیستن، یا اینکه ترجیح میدی از سبیل ستارخان بنویسی!
خودم را می کشم روی تشک قدیمی که رنگ ملحفه اش رفته است. سرم را روی متکا تنظیم می کنم و می گویم:
– یه سبیل ستارخان! یه سبیل!
چراغ را که خاموش می کند و دراز می شود روی رختخوابش. سکوت خانه و حالش برایم سوال می شود:
– تو تنها زندگی می کنی؟
با مکث طولانی جواب می دهد:
– با مادرم… فقط… الان بیمارستان بستریه!
اسم مادر که میآید بیاختیار نیمخیز میشوم و دست میکشم روی زمین دنبال موبایلم.
– چی شدی؟
یه امتی الان دارن از دست من گریه میکنن.
به حرفش توجه نمی کنم اما می شنوم:
– این امت همون پدر و مادرن دیگه… خاک بر سر من و تو که کارمون گریه انداختنه.
تماس می گیرم و به زحمت مادر را آرام می کنم. گوشی را دوباره خاموش می کنم تا صدایی نشنوم.
هنوز چند دقیقهای از سکوت اتاق نگذشته که شاهرخ می گوید:
– قاضی نگفت قهرمان ملی یعنی چی؟ یا کی؟ یعنی برات حد و مرز نذاشته؟
یک حس لجاجت از اسم قاضی در ذهنم غلیان می کند. جواب شاهرخ را نمی دهم به تلافی قاضی. فقط می گویم:
– نه!
و برای این که جو را عوض کنم می پرسم:
– تک بچهای؟ مریضی مادرت چیه؟
محلی به من و سئوالم نمی دهد و در دنیای خودش می گوید:
– من یه پیشنهاد دارم؛ بخوای می تونم رو کنم. خدا رو چه دیدی، شاید شاخ قهرمانای ملی باشه.
می چرخم رو به شاهرخ که مات سقف قوسی خانه شان است. همیشه از طرح خانه های قدیمی خوشم می آمده. چینش آجرها و قوس سقف برایم یک تداعی دارد از قوس آسمان. کوچک که بودم یکی از سرگرمی های قبل از خوابم، بعد از اینکه مادر چراغ ها را خاموش می کرد و دیگر نمی توانستم کتاب بخوانم؛ خیره شدن به سقف گنبدی بود و بو کشیدن نم کاهگلی که با آب پاشی مادر در خانه پیچیده بود. من برخلاف جوان های امروزی نتوانسته بودم نسبت و تناسبی با آپارتمان نشینی برقرار کنم و هنوز هم آرامشم از خانه ها قدیمی و کاهگلی بود.
به هوس همان بو نفس عمیقی می کشم که شاهرخ از رویا بیرونم می کشد و می گوید:
– مهم نیست که شناس همه باشه. هان، نظر تو چیه؟ یکی هست، خیلی مشتیه! من خیلی باهاش حال می کنم. این دل لامصب فقط پیش اون آروم میشه. خیلی کاره دیگه. حالا همه نشناسنش! تو اینو بنویسی ملی میشه دیگه! هان!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_پانزدهم
سکوت می کند. ریز و درشت کلماتش را دارم سر هم می کنم بلکه بفهمم دارد با چه کسی به آرامش می رسد. فایده ندارد، صبر می کنم تا خودش ادامه بدهد:
من خیلی نمی شناسمش. اصلا غیر از یه اسم و فامیل بیشتر ازش نمی دونم. اندازهای که از ستارخان خوندم تو کتاب تاریخ، از این نخوندم، اما همین جوری زیاد ازش شنیدم. مخصوصا الانا…
ساکت می شود دوباره و من دلم می خواهد محکم بکوبم تخت سینهاش که مثل آدم حرف بزند، اما از هیکل درشت و بازو های ورزشکاری اش حساب می برم.
زمزمه می کند:
– خواستی با هم بیفتیم دنبالش. شاید یه قهرمان ملی ازش دراومد.
سکوتم را که می بیند می چرخد رو به من:
– هان چطوره؟ یه قهرمان جدید! جوون هم هست. سن خودم یکم بیشتر! بعدم وقتی دادیم به قاضی دو حالت باهات برخورد می کنه:
یا تشکر بلند بالا میکنه!
یا تشکر با تعظیم بلند بالا!
غیر از این بود خودم پرتش می کنم یک بلندی که بالاتر از اون توی شهر نباشه.
شاهرخ آدم نمی شود. بعد از چند ساعت لودگی، تـازه داشت دو کلمه جدی صحبت می کرد. چشم می بندم و دوباره می شنوم:
– بگذرون با این پیشنهاد من! بعد اگه نخواستی هم رئیس علی در خدمتته هم ستارخان و باقرخان!
با شنیدن اسم های آنها نمی توانم نخندم!
یاد کتاب تاریخ مان می افتم و شهید مدرسی که فقط یک درس است و سوال امتحانی، و الا که مردم کلا فراموش کردهاند و دم انتخابات گیر می افتند در ریز و درشت حزب ها و راست و دروغشان با تبلیغات آنچنانی.
میگویم:
– مدرس هم هست!
ّ- اوه من با سادات در نمی افتم. شوخی شوخی با ملاها هم شوخی. نیستم من!
– پس میشه امید داشت که ساکت میشی تا بخوابم.
امیدم نا امید می شود و خوابم زهر…
انگار او تشنه تر بوده برای حرف زدن با کسی تا من. آه عمیقی می کشد و می گوید:
– ننهام از دست من یه ماهه بیمارستانه! کسی نمی دونه. فقط خودم و مادرم می دونیم. من به هر دری زدم فایده نداشته. خودم دارم دنبال این حال خوب کن میرم، بلکه اون یه کاری کنه؛ ازش خواستم مادرم رو به هم برگردونه. گفتم شاید تو هم بخوای بیای با هم بریم دنبالش.
آدمی که کار بقیه رو راه میندازه قهرمانه دیگه. قهرمان که شـاخ و دم نداره. از کل کشور هم میان سراغش. فقط چون خودش اهل تابلو بلند کردن نبوده خیلی کسی سر در نمیاره. خوب تو تابلوشو بلند کن. قاضی هم حرف اضافه زد من پاک می کنم افاضاتش رو!
از اینکه قاضی را زیر مشت و لگد شاهرخ ببینم لذت نمی برم اما بدم نمی آید سروش را از هستی غایب کند.
شاهرخ پتو را می کشد روی خودش و من امیدم از اینکه سکوت کند نا امید می شود با این حرفش:
حالا اصلا بلدی بنویسی. گیرم رفتی گشتی یافتی. بلدی کتابش کنی!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_شانزدهم
هی دنیا! یک روزی که مجازیجات نبود و من عمرم را بین کانال ها و چتتا تمام نمی کردم، برای خودم قلم به دست بودم. حالا این لوتی دارد از استعداد من می پرسد. سرم را روی متکا می گذارم و می گویم:
– انشاهام همیشه اول بوده!
پوزخند می زند به جوابم و می گوید:
– خوبه. به از هیچ. می دونی می خوام اونو توی رودربایستی بندازیم. کارو انجام بدیم بعد مجبور بشه به خاطر تشکر از کاری که براش کردیم، مشکل جفتمون رو رفع و رجوع کنه.
این حرفش آنقدر عجیب هسـت که روی دسـتم نیمخیز بشوم و از بالا به صورتش نگاه کنم. یک معامله را دارد راه می اندازد که یک طرفش بیخبر است و شاید نپذیرد.
من با آدم های ناشناس نمی توانم کار کنم. زیاد اذیت شدهام از کسانی که قول هم دادهاند و سر عهدشان نماندهاند. آن وقت بروم کاری انجام بدهم برای ناشناسی که نمی دانم منش و روشش چیست. می خواهم مخالفت کنم که نمی گذارد:
– آخه خیلی طرفدار داره. مادر منم از مشتریای پرتوقعش بوده و هست!
شاید اگر کمک تو کنم، هم مشکل تو رو حل کنه، هم مشکل منـو… ننهم بیاد خونه، این طوری سوت و کور نمیمونه! الان که با مادرت حرف زدی دلم خواست دوباره صدای مادر منم توی خونه بپیچه.
دوست ندارم در تنگنا بیندازمش تا برایم تعریف کند چه کرده با مادرش. دراز می کشم و سعی می کنم حواسم را پرت کنم. پرت کنم از سروش که همبازی کودکیم بود و سر یک شرط مسخره شدیم دشمن جوانی!
دور کنم از سلما که حالا حتما در خانه شان غوغاست و نمی دانم میتواند حرف نزند و خودش را مشغول درس هایش کند. دور کنم از قصهٔ سربازی و… قرار بود فکر نکنم به هیچ…
〖💙°•✿•°🦋〗
قاضی جوان، از وقتی که حکم را برای فرهاد صادر کرد منتظر بود. دوست داشت ببیند نتیجۀ کار چه می شود.
شب سوم، فکر به فرهاد بی خوابش کرده بود و ترجیح داد برای سرگرم شدن سری به ایمیلش بزند. به محض باز کردن صفحه، ایمیلی ناشناس توجهش را جلب کرد:
سلام. من طبق حکم شما سه روز فرصت داشتم تا موردم را پیدا کنم و بعد تا دو هفته تحقیق را ادامه بدهم. امروز روز سوم است. غیر از مواقعی که دانشگاه بودم، بقیۀ زمانها دنبال انجام حکمی بودم که شما بریده بودید. فعلا نمیتوانم اسمی برای پژوهشم بگذارم.
اما حتماً بعد از اتمام کار به صورت کتبی همراه با اسم و رسم ارائه می دهم. طبق گفتۀ خودتان هرشب باید مقداری از آنچه یافتهام را برایتان بنویسم. از فردا شب همینجا ارسال میکنم.
تشکر… فرهاد محبوبی
قاضـی تا به حال هیچ وقت ایمیلش را به کسی نداده بـود و این اولین و آخرین باری بود که خطا می کرد. قوانین خودش را زیر پا گذاشته بود و این کلافه اش می کرد. نمی خواست آن اعتمادی که برای شروع تغییر روند حکم ها داشته در ذهنش خدشه دار شود. از منش فرهاد به روحیاتش پی برده بود و به عنوان اولین انتخابش کرده بود.
قاضی سعی کرد قضاوت نکند و صبر کند تا فردا شب.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_هفدهم
جوانی آرزو های خودش را دارد. برای دختر ها یک جور، برای ما پسر ها طور دیگر.
مهم این است که امید ها و آرزو ها هستند. من قهرمان ملی را، یک جوان انتخاب کردم. خود جوان این پژوهش آمد سراغ من گردن شکسته.
شاهرخ معترض می شود به این جملۀ من و می گوید:
– چرا مثل بدبختا می نویسی؟ بگو سیمرغ بلورین نصیبم شد و خود قهرمان اومد دست گذاشت روی شونۀ من و با نگاهش گفت: تو بنویس! خود تو.
انتخاب شده ام، اما خورده ام به یک مشکل بزرگ؛ جوانی من پر بود از سودای موتور تریل، از رنگ آبی و سرخ، اصلا دعوای من و سروش از شهرآورد تهران شروع شد که من آبی بودم و سروش قرمز و یک بار شرط را باخت و بد سوخت.
شوخی شوخی دعوا شد و کتک کاری و شد آن چه نباید و تا حالا هم طول کشید.
ُمن برای خودم عده و عّده جمع کردم، سروش هم. مثل احزاب سیاسی افتادیم به جان هم که آتشش مملکتی را بر باد می دهد… این شهرآورد برای ما شری آورد که تا حالا هم برایمان مانده است. دو تیم با بازی پول پارو می کنند و دک و پز پولداری می گیرند، ما از اول هیچ نداشتیم، بعد هم هیچ بهمان نمی رسـد؛ جز طرفداری بدبخت گونه! لعنت به کسی که می دمد به آتش این سرگرمی ها و دودش را همه می خورند و من و سروش هم!
حالا سر همین دعوا ها در به در یک جوان شده ام که اگر بخواهد و بگذارد با نوشتۀ من به شما ثابت می شود که قهرمان ملی است.
🌤| روز اول
صبح، اول می روم خانه. چشمان قرمز مادر می درخشد. کلاس اولم فنا می شود چون می نشینم کنارش صبحانه می خورم اما از شاهرخ حرف نمی زنم. فقط گوش می شوم برای نصیحت های بی پایانش. یک دوش و تعویض لباس. ساعت سه که کلاسم تمام می شود شاهرخ مقابل در ایستاده است با موتور کذایی. نیش می زنم:
– پیک موتوری شدی؟
می خندد و راه می افتد:
– تو دعا کن ننهم خوب بشه من پیک موتوری تو هم می شم!
– نه وجدانا شاهرخ بالاخره می خوای چهکار کنی؟
– من کنار ننهم وردست اوستام خیاطی یاد گرفتم، اگر مثل بچۀ آدم کار می کردم الآن خودم صاحب مغازه بودم. زن و بچه هم داشتم. اما حالا هم مغازه رو بر باد دادم. هم خونۀ ننهم، هم تازه شدم پیک موتوری یه آدم حیرون تر از خودم!
می کوبم روی شانهاش و میگویم:
– آقایی! آقا!
راه می افتد به سمت کوچه پس کوچه هایی که خودش می داند و می گوید:
– این دو هفته رو بی خیال نامزدبازی باش. بریم ببینم حاجت روا می شی یا نه!
محکم می کوبم روی شانه اش و می گویم:
– روتو کم کن! فقط برو.
می گوید:
– آقایی! آقا!
آقایی، یک بار معنایی دارد که خیلی هم به مرد ها نمی چسبد. حداقل که نه اما حداکثر به خیلی از مردها نمی چسبد. حتی برای بعضی از مردها، مرد بودن یک کلمۀ اضافه است مگر آنکه حرف پیش «نا» همراهش کنی… نامرد!
اما در کوچه پس کوچهها می شود مردانی را پیدا کرد هم سن و سال خودت.
همقد و همدرس خودت. شاید راحتتر بشود گفت: هم آرزوی خودت…
من فکر نمی کردم یک روز، مثل امروز بنشینم پای شنیدن قصه یکی دوتا از میان سال هایی که کنار خندۀ لبها یشان، حرف های نگفته شان را دوست تر داشته باشم.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_هجدهم
مقدمه
این پژوهش نه دلخواه من بود و نه در حق من بود. جریمه ای ناحق بود به خاطر کار نکرده و تنها به دلیل نداشتن شاهد و شهادت دروغ عدهای، محکوم به انجامش هستم.
اما بعد؛
این پژوهش را با ذوق و علاقه ام دارم انجام می دهم. دفعۀ اول هم نیست که مقاله مین ویسم ولی اولین بار است که دارم متفاوت می نویسم.
قطعا نمی خواهم تکراری بنویسم و نمی خواهم پژوهشم مثل بقیۀ مقاله ها و پایاننامه ها چند سالی خاک بخورد و ظرف چند روز هم بشود برگۀ یک رویۀ دستگاه های کپی و پرینتر. پس همان طور می نویسم که می خواهمش!
البته، می خواهم موقع خواندنش لذت ببرید. پس هر روز سر ساعت مشخصی برایتان نمی نویسم، بلکه این قدر می نویسم و برای خودم و خودش و دوستم می خوانم و پاره می کنم تا بشود آنچه که باید بشود، برایتان ارسال می کنم تا شما هم بعد از خواندن هر شبه تان لذت ببرید!
📖| تعاریف
قهرمان ملی را خودم و شاهرخ تعریف کردیم. به کتاب لغت هـم مراجعه نکردیم. همین طور که چای می خوردیم و پشت موتور در به در کوچه ها بودیم، دو کلمه را با عقل خودمان تشریح و تنظیم کردیم.
قهرمان:
نه آن است که کوه بکند، نه آنکه شعبده بازی کند، نه آن است که همه را به رقص درآورد، نه آنکه با دریای پولش یک مکان عمومی بسازد و اسمش را بالای آن بزند و نه آن است که از زور بیکاری و با داشتن زیبایی و چندتا ویژگی، مردم را مچَل خودش کند به نام سلبریتی…
وقتی همۀ این ها نباشد، طبیعتا باشدها مشخص می شود!
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_نوزدهم
قهرمان کسی است که خودش را نمیبیند، پس خودش در اولویت زندگیش نیست و نمی خواهد به خاطر کاری که انجام می دهد، خودش را در صدر اخبار قرار بدهد.
ملی: باز هم یعنی نه صدر اخبار و فضای مجازی. یعنی آن که مردم کشورش از او بهره می برند، نه این که خودش از همۀ ملت بدوشد و فربه شود. ملی یعنی وطنی که باشکوه ماندن و عزیز بودن و سرافرازی مردم و سرزمین حرف اول را می زند.
قهرمان ملّی…
کسـی که ملتش را می بیند و خودی که فدای وطن میشود! پس ملت و میهن است!
قهرمان ملی یک انسان خودخواه وطنخواه است.
خودش را چون دوست دارد، پس علاقه هایش را درست انتخاب می کند.
بر اساس نیاز ملت و کشورش کار می کند، حتی اگر به ضرر ظاهری خودش باشد.
اصلا چون خودش را فدا می کند می شود قهرمان، چـون خودش را فـدای ملت و کشورش می کند، ملی!
حالا این وسط اگر چک سفید امضا بدهند، زیرمیزی و رشوه بدهند، تابعیت کشورهای اروپایی بدهند. پُسـت و مقـام بدهند، چون با فکر ملی اش نمی خواند، پس نمی خواهد.
ًپیر و جوان هم ندارد. دارا و فقیر هم که اصلا ندارد. شاید پولدار ها و آقازاده ها بدتر باشند تا فقرا!
و من دارم برای شما حقیقت زندهای را در میان کاغذ ها، مخفیانه به تصویر می کشم که حقش این است در زبان ها باشد و آشکار!
اما حقیقت همیشه برای علنی شدن مظلوم است و غول های رسانهای تصمیم می گیرند که چه زشتی را زیبا و چه خوبی را بد نشان دهند؛
و البته عوام مردم هم وابستۀ رسانۀ خائن هستند و گوش به فرمان او.
°•|♡📖♡|•°
قاضی پوشه ای جدید ایجاد کرد و ایمیل را ذخیره کرد. دو بار نوشته را خواند و ماند در فکر؛ سرانجام این حکمی که بریده به خیر میشود یا نه؟
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیستم
☔️| روز دوم
وسط بلواری که منتهی به قبرستان است، دقیقا نزدیک زیرگذر بنزین موتور شاهرخ تمام شد.
یک هو تپ تپ کرد و ایستاد. هردوی ما که سواره بودیم به لحظهای پیاده و درمانده شدیم. شاهرخ غر می زند:
– به مولا اگر بنویسی که حواس پرتی من آوارهت کرده!
مطمئن نگاهش می کنم.
– شک نکن!
با تردید نگاهم می کند و سری به تأسف تکان می دهد.
– تا من باشم روی دیوار یه آدم یادگاری بنویسم.
آدم تعریفش در ذهن شاهرخ متفاوت است با تعریف خیلی ها. این چند روز که باهم دنبال قهرمان مان رفته ایم، شاهرخ تعریف هایش همان قدر عوض شده است که دامنۀ ذهن من!
روزها که من سر درس هستم، او بیمارستان است و شب های تنهایی را هم که کنار هم بودهایم. بلد نیستیم غذا درست کنیم، اما تازه بلد شدهایم با هم حرف بزنیم.
وقتی خواستم برای شب سوم، خانه نخوابم و بیایم پیش شاهرخ، مادر اول کمی نگاهم کرد و وقتی دید لباس راحتی برداشته ام سوال کرد و در آخر دعایم کرد!
مادر همین طوری خوب است. آخر کارش دعا باشد. خیلی هم به کار ما جوان ها کار نداشته باشد. عقلمان کمی سنگین است شاید حرفی بزنیم که نباید.
به اصرار شاهرخ دارم بلند می نویسم؛ چون نمی گذارد اول بنویسم و بعد بخوانم و مجبورم همراه نوشتنم بلند هم بخوانم، پس دارم بلند می نویسم.
اول بگویم که از کمبود امکانات رفاهی داریم رنج می بریم. خانۀ بی مادر مثل کشور بی صاحب است. یتیمی که بی پدری نیست، بی مادری است دراصل. نه غذای درستی داریم نه تنقلات جانبی! نه خانۀ مرتبی نه تکلیف مشخصی.
همیشه در فرار از وضعیت موجود به سمت وضعیت دلخواه؛
«دو روز اول خوب است که کسی کار به کارت ندارد، اما بعدش می خواهد یکی باشد که از جا بلندت کند تا یک فعالیت مشخصی انجام بدهی؛ یک کاری، یک باری، یک برنامهای، یک دعوایی، اصلا یک توپ و تشری!»
این ها حرفهای شاهرخ است که ادامه دارد:
«یک محبتی! مردها بدون زن ها وجود خارجیشان تردیدی است یا شاید هم امواتی است. هرچه زن مقاوم است مرد زود مهر باطل می خورد به روح و روانش! آدم نیست هرکس زن را ندید بگیرد و مرد را آدم حساب کند. آدمیت مرد با زن است.»
شاهرخ یک نفس جملات بالا را می گوید و سکوت میکند. معلوم است که زندگی به او خیلی سخت گذشته است یا شاید چون من سایۀ سرم را دارم این را خیلی نمی فهمم. شاهرخ می گوید:
– پشیمون شدم. آدم نباید دنبال قهرمان مهربون بره.
– هوم!
– این هوم یعنی تو هم همینو می گی؟ یا اینکه نفهمیدی.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیستم و یکم
– هوم!
– متوجه شدم نفهمیدی! خودم این مدت دوتا کار برات می کنم. یکی زبونت رو باز می کنم، یکی حالیت می کنم.
– هوم!
ُ- آدم کنار این آدمای ملی راه میره، کل حیثیت و آبروش پودر میشه.
اعتماد به نفسش له میشه. قبول داری؟
– هوم!
سیگاری که دستم بود را گرفت و در جاسیگاری خاموش کرد:
– حیف پول این سیگار که خرج تو کردم.
حیف پول سیگار نیست، حیف زندگی من است که تا به حالش مثل سیگار تفریحی دود شده و معلوم نیست کجا رفته است. حیف خرجی است که انسان از عمر و استعدادش میکند و بعد هم حاضر نیست هیچ نصیحت و راهنمایی را بپذیرد و آدم شود.
– یعنی مثل من و شاهرخ که با زور و کتک و تلخی دنیا داریم به سمت دیگری کشیده می شویم و دل هر دو تایمان هم قبول دارد که خیلی فرصت ها بوده که میشـده با اختیار خودمان برویم یک کار درسـت تر را انجام بدهیم تا الان به غلط کردن نیفتیم.
دلم می خواهد یکی دو ساعت برای یکی حرف بزنم. این خانۀ خالی از مادر و این حال و هوای خودم و شاهر پخ و این دعوا و دادگاه و حکم زبانم را باز می کند:
– می دونی شاهرخ، آدما خودشون قهرمان خودشونند. به خاطر همین هم کل زندگیشون رو یه باره می ترکونند! ما هم از بچگی خوشمون می اومده که برای خودمون یه کسی باشیم… کس بودن رو هم، همینی که می بینی هستیم، تعریف کردیم، اما الان می بینیم عجب آدمای مزخرفی هستیم.
– هی… فقط یه آرزو دارم!
– هوم!
– برگردم، بچه بشم. یه بیست سال بچه بمونم. بعد هر وقت خواستم بزرگ بشم که فکر نکنم زیر بارش برم، تجدید می کنم کودکی رو. چه طوره؟
– هوم!
سر از دیوار برمی دارم و نگاهش میک نم. در حال خودش است. سیگار را از دستش می کشم و خاموش می کنم. می گوید:
– من دلم خیلی با این حرف تو نی. جون کندم تو بچه گیم. دوباره برگردم؟
َ- نوجوونیت؟
– افتضاح!
– الان؟
می خنـدد طولانی و دو سه بار می کوبد روی پایش. دستش را دراز می کند و قوری چای سرد شده را خم می کند روی استکان.
– به یاد ننهم این استکانا رو آوردم و الا که من چایی داغ توی لیوان می خورم.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و دوم
استکان را برمی دارم و خالی می کنم توی قوری و می روم سمت آشپزخانه. تا چای گرم بشود همان جا می مانم. آشپزخانه کوچک است، شاید ۶ متر. همه ظرف هایش قدیمی است.
یاد تبلیغات تلویزیون می افتم؛ همه لوکس و مدرن.
چند درصد مردم توان دارند که از آن آشپزخانه ها و وسایل داشته باشند؟ اصلا باید داشته باشند یا نباید؟ یعنی هرکس داشته باشد خوشبخت است و هرکس ندارد بینوا؟ آدم هایی که ندارند و تبلیغات به رخشان می کشد، می توانند با عشق و علاقه در همین ساختمان و همین آشپزخانه دوام بیاورند؟
در که محکم می خورد به دیوار یعنی شاهرخ آمده است. تکیه داده به در و می گوید:
– نمیشه دیگه از این حرفا نزنیم. فقط بریم دنبال قهرمان تو. مقاله و لغو حکم و تمام.
تکیه می دهم به کابینت و دست به سینه می گویم:
– چیه؟ خرابت می کنه؟
تکیه از در می گیرد و از کنارم می گذرد:
– نه! داره آبادم می کنه. من می ترسم از آبادی!
مقابل چشمان درشت شدۀ من زیر کتری را خاموش می کند. دو تا لیوان چای و سر ریز شکر و…
✦••┈❁❀❁┈••✦
جناب قاضی، آمده ام بالای کوه و دارم پژوهشی که شما مجبورم کردید را، مشتاقانه می نویسم. دیدم تنها جایی که می توانم از قهرمانم بنویسم، ارتفاع است. یعنی امروز حس می کردم نمی شود نشست روی زمین، دور از آسمان و از او نوشت.
دنبال نزدیکی به آسمان می گشتم پا گذاشتم روی زمین و خودم را کشیدم این بالا. فکر می کنم این جا می توانم برای شما بگویم که هر روز دارم چه می شنوم و چه میب ینم و چه حالی دارد بر من می رود.
البته که او هم از اینجا قابل دیدن است.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و سوم
اما بعد؛ خدا گاهی کار هایی می کند که از عقل آدمیزاد دور است. شما شاید ندانید که نمی دانید؛ مهدی را خدا بعد از چهارتا بچه ای که می میرند می دهد به خانواده.
(یادم رفت بگویم اسم قهرمان ملی که من انتخاب کردم مهدی است.)
یعنی با نذر و نیاز می شود اولین فرزند خانه و باز هم خدا کاری عجیب می کند که البته در ادبیات شما می شود، امتحان؛ مهدی ۶ ماهه بوده که مریض می شود، مرضی که می بردش تا دم مرگ. برای اینکه بهتر تصور کنید؛ یک خانۀ کاهگلی و کوچک، با عروس و دامادی که به زحمت و با کمک هم خرجی زندگی در می آوردند و البته این زندگی نوپا دلش صدای یک بچه را کم دارد.
بچۀ اول به دنیا می آید و بعد از چند ماه با بیماری می میرد، بچۀ دوم هم، سومی هم، تا مهدی شش ماهه که شده بود رونق خانه و دل پدر و مادر، اما او هم حالا افتاده به حال مرگ، داشت جان می داد…
امتحان خدا سخت نبوده برایشان، یا این که باید فکر کنم خدا هرکس را اندازۀ ظرفیتش بـالا و پایین می کند. به هر حال برای هر پدر و مادری مرگ چند فرزند جگر سوز است. پشت سر هم، بعد هم مریضی لاعلاج نوزاد شش ماهه.
من از این پدر و مادر خیلی خوشم آمد، به جای آن که بزنند زیر کاسه کوزۀ خودشان و خدا، رفتند سراغ خود خدا تا آرامش بگیرند و گشایش در گره زندگی شان!
زندگی مهدی شش ماهه را، نذر آقایی اباالفضل کردند. اندک پولشان را دادند یک گوسفند خریدند و در راه خدا قربانی کردند. گوشت ها قسمت شد بین نیازمندان و حتما هم دعاها در حقشان زمزمه شد. همان ساعات بود که مادر مهدی یک حالی پیدا کرد. خودش تعریف می کند که:
– متوجه نشدم بیدار بودم یا کمی خوابم برد… کسی کنار گوشم زمزمه کرد: مهدی برایتان می ماند. تا ۲۸دسالگی. اگر آن موقع نرفت، بیشتر هم می ماند.
بچه ای که داشت جان می داد، جان گرفت و این خانه بعد از چند تا داغ، دوباره زنده شد.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و چهارم
من اعتقاد پدر و مادر را بیشتر از هر چیزی دخیل می دانم در ماندنش. خودم الان که می خواهم زن بگیرم دارم خودکشی می کنم و یک روز کافرم، یک روز مسلمان.
با دلار، خدا کم رنگ و پر رنگ می شود در زندگیم. با بود و نبود شغل هم دیگر می شود فتیلۀ اخلاقم را بالا و پایین کرد.
اما این زن و مرد با هم قالی می بافتند، یک نان می خوردند و هزار لبخند تحویل خدا میدادند. خب شما بگو مهدی چه مدلی بزرگ می شود؟ هرچه بزرگ تر، شیرین تر.
دیده اید آدم هایی که مودب و مهربانند، توی دل می نشینند. من به این آدم ها می گویم: دلبر. مخصوصا حالا که دنیا ضعف کرده از کمبود آدم خوب، بودن این آدم ها تمام ضعف فکری و روحی را از بین می برد.
می دانم که با این نوشتۀ من، خود شما عذاب وجدان می گیری. قاضی هستی و باید به مجرم ها یک جور نگاه کنی، به بچه هایت هم.
این روز ها کوچه گرد کسی شده ام که شما مجبورم کردید و خودم نمی خواستم و حالا شب ها ایمیلگرد کسی می شوید که خودش می خواهد و ما مشتاقیم.
گفتم کوچه، یاد این افتادم که کنار خانه شان که بودیم نگاهم افتاد به زمین خالی کنارش. یعنی بین خانۀ آن ها و خانۀ همسایه یک زمین خالی بود… صاحب داشت، اما ساخته نشده بود، مهدی برای راحتی خودش میانبر نمی زده و قدم داخل زمین مردم نمی گذاشته است؛ چون نمی دانسته صاحب این زمین راضی هست که…
من حدود ده دقیقه ای زل زده بودم به خاک آن زمین و به هیچ چیز فکر نمی کردم حتی به اینکه یکی هست که به حق و حقوق تو بی احترامی نکند.
بعد هم سعی کردم که به حق خودم و حقوق خودم هم فکر نکنم؛ چون اصلا آدمی نیستم که حق را بشناسم، چه برسد به اینکه حقوق را بشناسم. اما خب…
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و پنجم
البته تصمیم گرفته ام این روزهایی که می آیم و می نویسم، به کسی کار نداشته باشم و کنار او خوش باشم. باز هم اگر بشود؛ چون در ذهنم مدام خودم را با او مقایسه می کنم!
یعنی یک ورق هایی رو می کند این مهدی، که تمام ورق های زندگی من را باطل می کند.
مثلا دیروز خودکارم را همراهم نبرده بودم یا گم کرده بودم یا کلاً نبود خب… خودکار خواستم که دوست مهدی گفت:
– مهدی داشت مطلبی را یادداشت می کرد. همان موقع پسر داییش آمد و به مهدی گفت: خودکارتو بده، می خوام بنویسم.
مهدی خودکارش را نداد و کمی دنبال خودکار دیگر گشت، وقتی پیدا نکرد، جلوی چشمای متحیر و منتظر پسردایی بلند شد رفت تا سر خیابان، خودکاری برایش خرید و آورد و در مقابل چشمان گشاد و پرسشگرش گفت:
– خودکار دستم برای بیت الماله…
این را که تعریف کرد دوست مهدی، من کیش و مات شدم و شاهرخ زد زیر خنده.
هیچ ملاحظه هم نکرد، با صدای بلند خندید و گفت:
– خزانۀ بیت المال کاش دست مهدی داده می شد.
الان خیلی از دولتی ها را به حساب و کتاب مهدی باید دزد دید و دار زد آقای قاضی.
مهدی در کودکی یک میوه از باغ اقوام خورده بود، ناراحت بود از این که چرا قبلش اجازه نگرفته است!
این بـا خُلق من سازگار نیسـت. خلـق مـن بَد است یا مهدی بچهٔ درستی بوده؟
گزینۀ سوم درست است؛ هردو.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و ششم
من روز های بچگی ام را فراموش نکرده ام اما قابل خاطره گویی هم نیست. هم بازی کردم هم حتما پدرِ مادرِ مظلومم را درآورده ام. هم کتک زدم و هم خوب تلافی سرم درآوردند، اما مهدی «قید خاص این جملات من است و من این قید خاص را دارم کم کم لمسش میکنم.»
اصلا نوشتن درباره اش دارد می شود یکی از علایق من.
بالاخره بچها ی که بلد باشد دیگران را ببیند و با محبت هم نگاهشان کند، خیال همه را راحت می کند که حسادت وجود این بچه، یک معنی دارد؛ محبت.
در همان عوالم بچگی حاضر باشد دوچرخه جدیدش را دو دستی بدهد به برادر کوچکترش که بغض نکند و بعد از دادن، خودش هم بغض نکند.
من اگر با اصرار پدرم پاک کنم را می دادم به کودک گریانی، خودم بعدش گریه می کردم!
اما در همان بچگی می شود مهدی را سرپرست بچه های دیگر هم کرد. امانت دار مهربانی می شود. حتی می شود از او خواست برای بچه های اطرافش و برای بزرگتر ها هم چند کلمه ای صحبت کند، مطمئن باشید کـه عاقلانه تر از بزرگترها کارها را پیش می برد.
وقتی فکر میکنم که می ایستاده وسط برنامه، هم خوانی می کرده و جمعیت با اشتیاق با او همراه می شدند، فکر می کنم من جلوی شما، چهار کلمۀ حق را با زبان باز و محکم نتوانستم بگویم. بعد مهدی در ایام بچگی می ایستاده در مسجد، اذان می گفته. می ایستاده وسط کوچه، بین همبازی های فوتبالیش، می ایستاده بالای پشتبام… اذان می گفته.
این ایستادن و صدا بلند کردن دوتا مولفه است که من ندارم. نه بلدم بایستم محکم، نه بلدم صدا بلند کنم برای بیان حرف حق. نه بلدم اذان بگویم.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و هفتم
و تیر خلاصی که به جان و تن من نشاند از خاطرات کودکی اش؛
پول هایش را جمع می کرد و برای بچه ها هدیه می خرید.
آقای قاضی من از کودکی گذشته ام. یعنی کودکی ام گذشت و الآن جوانم… اما عقلم اندازۀ یک سال کودکی مهدی نیست. پول های تو جیبم را نگه داشته ام برای خودم، این ها مهم نیست ها. مهم این است که مهدی یک خصلتی نداشته و یک خصلتی داشته. نداشته اش، خودخواهی اش بود. همه چیز را نخواسته برای خودش.
اما من یک خود، گذاشته ام وسط و مدام دور زده ام، دور زده ام، دور زده ام دور خودم، خفه شده ام از بس که دور خودم چرخیدم.
یک چیزی هم داشته؛ آن هم ذهن خالی از گیر و گرفت دنیا. من یک بسته آدامس می خرم، دانه دانه اش را حساب می کنم که به چه کسی می دهم و تمام که می شود بلند اعلام می کنم چند هزار تومان پرید!
آقای قاضی شما عضو کدام دسته اید:
مالتان را دو دستی چسبیدهاید؟ یا دلتان دریای محبت است و دلتان را چسبیده اید که رد مال و منال و مقام نرود؟
✨🌖| روز سوم
پایم روی سنگی لغزید و دردناک پیچید. کوه گیر شده ام. دلم می خواست بروم بالاتر از مکان دیروز اما کمی صعب العبور بود و من با خیال دیروز، راحت گام برمی داشتم.
دلخوش کردنم به دیروز، شد بی توجهی امروز و کار دستم داد. می خواستم در هر وعده نوشتن دوگام بالاتر بروم تا هم پای قهرمانم رفته باشم؛ اما انگار دنبالش رفتن کمی سخت است. فعلا که ان قدر درد دارم نمی توانم درست فکر کنم. فقط می ماند قسمت خوشِ حالم که موبایل آنتن داد و شاهرخ را خبر کرده ام.
با این پا دیگر نمی شد نه بالا و نه پایین رفت. گیر افتاده ام. مجبورم خودم را مشغول کنم تا هم درد کمتر اذیتم کند، هم کلافه نشوم؛ پس از حال و روزم می نویسم : …
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و هشتم
کودکی راحت می گذرد و بی دغدغه، همه چیز را بازی می بینی و ساده و خوب.
یک قهرمان و تکیهگاه داری به نام پدر و مادر و یک مشت اسباب بازی!
اما در نوجوانی یک لحظه حواست پرت بشود، یک پیچ می افتد وسط راهت و می روی…
البته درست این است که دیگر متوقف می شوی.
نوجوانی فصل زنده شدن حسها ییست که نه می توانی بگویی مزخرف است و نه می توانی سرت را بیندازی پایین و دنبالش بروی. فصل سردرگمی بین غرایز است و یک پدر و مادر با حال می خواهد تا حالت را بفهمند و همراه خودشان تو را بکشانند و دنبالت راه بیفتند تا یک وقت گم نشوی.
شاید هم نوجوانی فصل شناخت است و انتخاب. چون خیلی دلت می خواهد یک کنجی داشته باشی و ساعت ها در این کنج تنهایی کز کنی و به هر چه هست و نیست و باید و نباید فکر کنی. غرق خیالاتی بشوی که قهرمان تمامش خودت هستی و شکست ناپذیری خودت یک اعتماد به نفس خوبی هم، راهی زندگیت می کند. همین هم باعث می شود که قدرت ریسک کردن را پیدا کنی؛ بالاخره تو قهرمان خیالت کج و کولهات هستی و در عالم واقع می خواهی آن خیالت را به حقیقت پیوند بزنی.
اما کسی نمی داند که نوجوانی خودش یک درد است. مرز بین بچگی ها و ریش و سبیل است. من این مرز را هدر دادم؛ نه بچه ماندم، نه به ریش و سبیلم رسیدم همهاش شد دعوا و درگیری بین دو تیم پایتخت نشینی که پول پارو کردند و من را بین هیچ و پوچ تنها گذاشتند.
من محصول برنامۀ نود و مجریی هستم که شور می انداخت در دل من بدون یک اندیشه و هدفی.
با صدا و سیما قرارداد میلیونی داشت، من اما ساعتها پا دراز خودش که حتما کردم مقابل تلویزیون و عربده کشیدم بابت هر گل و خطا و پنالتی و… نفهمیدم که هیچ است و بدون مایه زندگیم فطیر شد.
همین هم شد که نه خودم را شناختم، نه استعدادم و نه قدرت ریسکی درونم جوانه زد. کل شب تا صبحم و برعکسش، صفحات مجازی بود و کانالها و کل کل های هیچش.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_بیست و نهم
کی جوان شدم که بخواهم توصیفش هم بکنم، نمی دانم. فقط یکهو دیدم که از هیچ رسیدم بـه هیچ. از هیچ هستم، آن هم وسط دانشگاه و دیگر هیچ! واقعا برنامه ای برای آینده رسیدم به هیچ لذتی از این آینده.
با این مدل فکر کردن من، نتیجه می شود پرت کردن خودم از کوه. سر بلند می کنم بلکه بتوانم یک روزنۀ امیدی پیدا کنم که صدای شاهرخ را می شنوم و البته قد و قامتش هم پیداست. بلند بلند برای خودش صحبت می کند، یا شاید هم دارد به من غر می زند. می آید و مرا که می بیند نچ نچ بلندی می کند:
ُ- یه خرده، فقـط یـه ذره اگر فکر کنی من آدم اینم کـه تو رو کول کنم ببرمت پایین.
کولت مال خودت. گردنت رو می خوام.
زانو می زند مقابل پایم و بی رحمانه جوراب از پایم درمی آورد. لب می گزم تا ناله نکنم و دوباره لغز نشنوم. پای ورم کردهام را که می بیند می گوید:
– در رفته. کار خودمه.
دستش را می گیرم و می گویم:
– چی چی کار خودته. ناکارم نکنی.
آستین هایش را بالا می دهد و می گوید:
– ببین، داداشت خیلی آدم نیست. اما دیگه بی هنر هم نیست.
و چنان دردی می پیچد در پایم که ناله ام را بلند می کند. دستی به سر و روی پایم می کشد و می گوید:
– بچۀ با طاقتی هستی؟ فقط صبر کن تا من برم پایین آذوقه بیارم. تا شب موندگاری.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
#متن رمان عشق و دیگر هیچ
#قسمت_سی_ام
حالا که شاهرخ رفته است و تنها شدهام دوباره میتوانم از تو بنویسم.
آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان میبریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش میروم. یک آرامشی دارد این گنجیابی که تا به حال نداشتهام.
اما بعد؛
مهدی برای نوجوانیاش همانقدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانستهام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه های متصل به کنکور بود، آن هم چون فکر میکردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم.
اما مهدی وقتی میرود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس میخوانده، هم برای کمک به خانواده کار میکرده است.
حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانیاش یعنی غرورش، تنبلیاش، خودبینیاش، راحتطلبیاش باقی است و بقیهاش یکپارچه عقل است.
در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرتنمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد، خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرقها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر.
اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحبکار مزدت را میدهد، تو یکراست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند…
آنقدر آدم شدهباشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا دربارهٔ حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر!
بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشستهاند دست به غذا نبری. تا نخوردهاند، نخوری، تا نخوابیدهاند، نخوابی، تا نیامدهاند…
اصلا من دارم یک چیزهایی مینویسـم که هنوز خودم مبهوت این هستم میشـود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کردهام.
من اینها را نه خیلی میفهمم، نه انجام دادهام. اما این را درک میکنم که کارها روح دارد. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بیسرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است!
این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شـیرینیاش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسهٔ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است.
شاهرخ دارد میآید. دفتر و دستکم را میگذارم زمین، هر چند دلم میخواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ میکوبد و میشود این سیاهمشق هایی که دوستشان دارم.
💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌 •-• 💌
✍️ ادامه دارد …
بیشتر ببینیم… کلی کلیپ از بهترین رمان ها اینجاست