سامانچی قیزی : اسماعیل یوردشاهیان
معرفی:
زیاد می شنوی که مسیحیت الان چقدر دین خودش را خوب جلوه می دهد.
این رمان زیبا و جذاب برایت می گوید که چگونه سارا دختری دلربا و محبوب، مردان مسیحی را به بند می کشد، شلاق می زند و… مردمانی که سارا را دوست دارند چگونه او را می کشند.
بریده کتاب(۱):
تو پاک و بی گناهی، اما مقدر شده بود که مجازات شوی. خداوند و مسیح از گناهان ما بگذرد.
نخست سارا را مجبور کردند که روی خاکریز مقابل صلیب به زانو بنشیند. آنگاه سرش را به صلیب تکیه دادند و دستانش را بر صلیب بستند و شروع به نواختن شلاق بر پشت و شانه های او نمودند. ناگهان یکی از ضربات شلاق به پشت گردنش خورد و ضربه ی دیگر از پشت دور قفسه ی سینه اش با شدت تمام پیچید و پوست پهلو و پشتش را کند و او را از خود ربود و بی هوشش کرد.
بریده کتاب(۲):
بعد از چند ماه سارا را به دادگاه بردند.
قامت بلندش شکسته، چهره زیبایش رنگ پریده، گونه هایش زرد و چشمهایش به گودی نشسته بود. اسقف الیاریش دادگاه با صدای بلند و آمرانه و محکم گفت: دوشیزه مریم بنی کریستوا بلند شوید و اعتراف کنید که گناهکار بوده اید و اکنون طلب عفو می کنید و به کلیسا برمی گردید.
با شنیدن جملات آخر اسقف الیا انگار پتکی را به سر سارا کوبیدند. به زحمت از جایش بلند شد و نگاهش را در نگاه اسقف الیا دوخت و گفت: اسم من مریم بنی کریستوا نیست عالیجناب. نام من سارا بیگلر بیگی اقشار است. مادرم سارو دختر خانواده ی بنی کریستوا در تفلیس بود. من هرگز او را ندیدم. به من گفتند مادرم دو روز بعد از تولد من فوت کرده. هشت ساله بودم که پدربزرگ و مادربزرگم مرا به دیر سپردند بی آنکه بخواهم. گفتند که انتخاب شده ای. اما من معنی انتخاب شده را نمی دانستم و نمی خواستم به دیر بروم. من در دیرغریب و تنها مثل یک زندانی ماندم و بسیار ناراحتی و زجر کشیدم و از همان روز اول آرزوی آزادی داشتم. برای همین وقتی پدرم برای بردنم آمد دیر را ترک کردم و همراه او به ارومیه آمدم، اما کلیسای تفلیس و کسانی که می خواستند مرا برگردانند نگذاشتند در آرامش زندگی کنم. آمدند پدرم را کشتند، عمه ام را کشتند، خانه و روستایم را ویران کردند. سال های سال تعقیبم کردند و از وقتی ازدواج کردم تهدیدم کردند که اگر به تفلیس و کلیسا برنگردم مرا و شوهرم را خواهند کشت و در آخر هم شوهرم را کشتند و خودم را دستگیر کردند و به کلیسا تحویل دادند و زندانی ام کردند و هر روز شکنجه ام کردند و شلاق زدند و نگذاشتند فرزند نوزادم را نزد خود داشته باشم.
من نمی دانم کلیسا از من چه می خواهد؟ تنها گناه من این است که خواسته ام آزاد میان مردم و مثل همه زندگی کنم.
به من تهمت ناپاکی و کفر زدند، آزارم دادند، چون می خواهم آزاد کنار خانواده ام و مثل هر فرد عادی زندگی کنم. من هیچ خطایی نکرده ام و همیشه پاک زیسته ام و سعی کرده ام بنده پاک و خوب خدا باشم.
بریده کتاب(۳):
سارا با تلخی و اشک غلتیده به گونه هایش گفت: من پاک بوده ام و پاک هستم و می خواهم میان مردم و در زادگاهم زندگی کنم و به تفلیس و کلیسا برنمی گردم.
کشیش ماتیاس پیر رو به سارا کرد و گفت: دوشیزه سارا؛گناهکاری تو به خاطر امتناع تو از بازگشت به کلیسا برای ما معلوم و آشکار است. بعد به خواهر روحانی سونیا اشاره کرد و گفت: او را ببرید و تا تشکیل دادگاه برای هشدار و یادآوری عذاب خداوند، هر شام ۵ ضربه شلاق بر تن او باید نواخته شود تا خداوند به خاطر عذابی که می کشد از تقصیر او بگذرد و شاید هم او انتخاب شده ای است که برای جبران گناهان دیگران باید رنج بکشد و عذاب ببیند. اگر این چنین باشد، خداوند و مسیح مرا ببخشد.