لبخند مسیح: رمانی متفاوت برای جوانان

لبخند مسیح - زندگی

کتاب لبخند مسیح ، نویسنده سارا عرفانی


معرفی: لبخندهای زیبا و پرمعنا دل آدم را می لرزاند، حالا اگر “مسیح” به روی تو لبخند محبت بزند چقدر دلنشین تر و شیرین تر می شود…

خلاصه کتاب:
شروع یک رمان با ماجرایی عاشقانه، برای بعضی جذاب است و برای بعضی کسالت بار. اما “لبخند مسیح” برای هر دو دسته جذاب است، اگر چه با یک عشق یک طرفه و لجبازی های دختر شروع می شود، اما ادامه ماجرا کلا تغییر می کند.
این کتاب ماجرای یک دختر امروزی است که در پوشش و روابطش تقریبا آزاد است و در یک آموزشگاه زبان تدریس می کند. پس از مدتی، رئیس آموزشگاه که یک پسر تقریبا هوس باز است، عاشق او می شود. اما دختر به شدت از او بدش می آید و مدام او را ضایع می کند. از طرف دیگر، دختر در اینترنت با یک پسر مسیحی انگلیسی آشنا می شود که دارد در مورد اسلام تحقیق می کند. پسر در مورد اسلام سوال هایی می پرسد که دختر با این که مسلمان است، اما جواب آنها را نمی داند. بنابراین در پی جواب این سوال ها خدمت استاد معارفش می رسد. کم کم سوالات این پسر بیشتر شده و دختر را عمیقا به فکر فرو می برد. تا این که پسر تصمیم می گیرد به ایران بیاید و دختر را از نزدیک ملاقات کند…

بریده ای از کتاب(۱):
نگار! تو را مسیح در میان راه فرستاد تا من اشتباه نرم . هم چنان تو چشم هایم زل زده بود، سرم را تکان دادم . دستم را جلو بردم و جعبه را گرفتم و گفتم: اما واقعیت اینه که یه وجود بزرگ، تو رو در مسیر من قرار داد نه من رو در مسیر تو. می فهمی نیکلاس ؟
… جعبه را باز کردم، زنجیر را از تو جعبه بیرون آوردم، پلاک را در میان انگشتهایم گرفتم . شکل قلب بود و رویش به صورت مورب، با حروف انگلیسی شکسته، حک شده بود: « مهدی» و زیر آن « مسیح »(صفحه ۱۱۱)

بریده ای از کتاب(۲):
نگار! تا به حال نمی دانستم که خدا هم عاشق است و اکنون تمام وجودم از عشق لبریز است. او عاشق است و این عشق را در وجود تمام موجودات نهاده است.
عشقی که نه بخاطر نیاز باشد، بلکه ازشدت کمال و اوج بی نیازی است. برای درک چنین مفاهیمی به سالها وقت نیاز دارم. نمی توانم به راحتی در این مورد حرف بزنم.
پیش از این بدون عشق چگونه زندگی کرده ام؟!
از تمام زندگی بدون عشق گذشته ام، شرم دارم، وقتی احساس می کنم تنها دلیل زنده بودنم، برقراری رابطه عاشقانه با کسی است که خودش تمام وجودش لبریز از عشق است.

بریده ای از کتاب(۳):
با چشمهای آبی اش خوب توی چشمهایم دقیق شد. نمی دانم دنبال چه خبری می گشت. ادامه داد حالا فکرکن یه نفر می آد و به تو میگه پشت این تپه ها باغ بزرگی که تو می تونی به راحتی اونجا زندگی کنی و این همه سختی رو تحمل نکنی. اون از باغ و سرسبزی های باغ برات میگه و می ره. تو ممکنه دو تا کار کنی، یا اونقدر از زندگی خودت احساس رضایت می کنی که حرفای اونو نشنیده می گیری، در واقع ترجیح میدی به چیزی که گفته، حتی فکر نکنی چون اگر بهش فکر کنی مجبور میشی برای مطمئن شدن از حرفش زندگی روزمره تو برای همیشه تعطیل کنی، اه تو حوصله تفسیر و تحول را نداری… صفحه۱۰۷

ketabak
ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *