بانوی آبی ها : راضیه تجار
خلاصه:
«شهلا ده بزرگی» در سال ۱۳۳۶ در اصفهان متولد شد، ولی پس از مدتی با خانواده به شیراز رفت.
او از دوران کودکی و نوجوانی به پرواز و خلبانی علاقمند بود؛ تا این که روزی مدیر دبیرستانشان به او اطلاع داد که از شرکت هواپیمایی خواستهاند شاگردان ممتاز را برای آزمون ورودی رشتۀ هواپیمایی معرفی کنند.
ده بزرگی در میان عدۀ بسیاری امتحان داده و پذیرفته شد. او یکسال فرصت داشت تا با ساختن هواپیما های مدل، خود را آمادۀ آموزش پرواز کند. او در آزمونهای مختلف ساخت مدل و حتی پرواز از دیگر مردان پیشی گرفته و به عنوان اولین زن ایرانی در رشتۀ خلبانی مدرک گرفت.
با شروع جنگ او در پستهای مختلف از جمله گشت زنی هوایی برای شناسایی دشمن فعالیت میکرد. او دو برادر خود را در جنگ تحمیلی از دست داد و برادر سومش نیز به شدت آسیب دید. ده بزرگی با تلاش بسیار توانست دورۀ پرواز با جت را نیز پشت سر بگذارد و اولین زن خلبان جت ایران شود. او پس از جنگ با خلبان دیگری ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد
معرفی:
“بانوی آبی ها” نوشته راضیه تجار، روایتی داستانی از زندگی شهلا ده بزرگی است، اولین خلبان زن ایرانی که توانست با علاقه و پشتکار، به آرزویش برسد. شخصیت قوی خانم ده بزرگی، که علیرغم تمسخر و دست کم گرفته شدن توسط دیگران، توانست به هدف خود برسد، قابل توجه و تقدیر است.
این کتاب از جمله کتاب هایی است که به معرفی زنان موفق ایران می پردازد. قلم ساده و روان کتاب، طیف وسیعی از مخاطب را به خواندن کتاب دعوت می کند.
“تجار” تلاش کرده است نکات برجسته شخصیتی خانم خلبان را در قالب بازگویی وقایع مهمی که برایش رخ داده، به تصویر بکشد. اتفاقات روایت شده در انتخاب شغل، امتحان پرواز، شهادت برادرها و انتخاب همسر، موضوعاتی است که توانسته در مجال یک داستان نیمه بلند، شناخت خوبی از شهلا به مخاطب برساند، هرچند نویسنده اصرار زیادی برای فضاسازی داستان نداشته است.
جلد کتاب نیز جالب توجه است. استفاده از پارچه گلدار در تهیه جلد، جذابیت آن را افزایش داده است و قطع جیبی، امکان همراه نمودن آسان آن را فراهم آورده است.
“بانوی آبی ها” نوشته خانم راضیه تجار، با 98 صفحه به همت انتشارات سوره مهر، در قطع جیبی منتشر شده است.
بریده کتاب(۱):
به او که دختر بزرگش بود ملتمسانه می گفت: مادر تو درس بخوان، تو دکتر شو.
اما دلش نمی خواست دکتر شود. دوست داشت خلبان شود. می خواست شازده کوچولو و دوستش گل رز را از آن بالا پیدا کند.
بریده کتاب(۲):
استاد بلند گفت: کی حاضر است اولین نفر برای پرواز باشد؟
دستش را بالا برد: من
یکی از پسرها گفت: خانم ده بزرگی حالتان بد می شود ها.
بدون لبخند نگاهش کرد و گفت: خب شما بفرمایید.
_ آمادگی ندارم. یعنی می ترسم.
-پس اجازه دهید من سوار شم. هنوز لبخند کمرنگی گوشه ی لبانش بود که ضربه ای سنگین به ساعدش خورد. رو گرداند. استاد با خشم نگاهش می کرد. داغ شد. گر گرفت. سوخت. چرا؟! من که خوب پرواز کردم؟! بغض در گلویش پیچید. نه نباید اشک هایش پایین میآمد. باورش نمیشد. تا به حال حتی از پدر و مادرش هم کتک نخورده بود. چه رسد به استادش.
– چرا نگاه می کنی؟! یک چیزی هم طلبکاری؟! این چه کاری بود که کردی؟!
– فرمودید بنشین ،نشستم!
– نشستی یا وا رفتی؟!
– استاد؟!
– ساکت. تورا چه به خلبانی! باید بروی خانه ی شوهر، ظرف بشویی؛ کهنه ی بچه بشویی. تو را چه به خلبان شدن!
خود را محکم گرفته بود. نمی خواست گریه کند. در سرش افکار مختلف مثل ابرها به هم می پیچیدند. همه ی زحماتم به باد رفت. رد شدم، به همین سادگی. حالا جواب پسرها را چه بدهم؟! وای خدای من چقدر خوشحال می شوند.
-پباده شو.
پیاده شد.
برو سر کلاس تا صدایت کنم.
بریده کتاب(۳):
از ساختمان اداری به محوطه هواپیما رفت. با دیدن او صدای خنده ی پسرها بلند شد. شهلا با این چیزها آشنا بود. می دانست که از بی اعتنایی او رنج می برند، اما مهم نبود. مهم آن چیزی بود که او به آن پایبند بود. دوست نداشت به عنوان یک دختر رفتاری داشته باشد که جلف و سبک به نظر رسد. دلش نمی خواست شخصیتی عروسکی داشته باشد. و این چیزی بود که خیلیها را خوش نمی آمد.