کتاب تن تن و سندباد
نویسنده: محمد میرکیایی
انتشارات قدیانی
بریده کتاب:
کاپیتان هادوک که می خواست وانمود کند خونسرد است، صدایش را پایین آورد و گفت: ” خوب، همان طور که گفتم، رفتم روی عرشه کشتی. می خواستم توپ ها را بازدید کنم، که با کمال تعجب دیدم از کار افتاده اند. یعنی قطعه هایی از توپ ها جدا شده بودند وتوی دریا افتاده بودند. با عصبانیت رفتم پشت مسلسل اصلی نشستم. می خواستم همان لحظه کشتی سندباد را به رگبار ببندم، که دیدم آن بلا سر مسلسل هم آمده. دو مسلسل کوچک دیگر هم به همین ترتیب از کار افتاده
بریده کتاب(۲):
سوپرمن با شنیدن اسم سندباد به فکر فرو رفت وگفت:
“سندباد….؟”
این دشمن را نباید خیلی دست کم گرفت.
من به جاهایی رفته ام که اصلاً نام و نشانی از تو و یارانت نبود؛ ولی آن ها سندباد را خیلی خوب می شناختند. شاید برای همین بود که وقتی کاپیتان هادوک با من تماس گرفت، اصلا اسم سندباد را بر زبان نیاورد لابد خواسته من جا نزنم .”
بریده کتاب(۳):
پهلوان پنبه:
“ولی او پرواز کرده بود وخودش را بالای دکل کشتی رسانده بود”
-سندباد:
“خوب، پرواز کند. او که گنجشک نبود که دیده نشود. تو با شنیدن صدای نفس زدن سوپرمن باید متوجه او می شدی. می دانی اگر می توانست همه ی ما را بیهوش کند آن وقت چه می شد؟”
بعد زیرچشمی نگاهی به علی بابا انداخت و گفت:
“ازعلی بابا هم که سال ها پیش به آن خوبی توانسته بود چهل دزد بغداد را گرفتار کند انتظار نداشتم این طور غافلگیر شود “
بریده کتاب(۴):
غول، اول با دست چپ، جلو چشمان کینگ کنگ را گرفت.
بعد با دست راست کشتی سندباد را از او گرفت و آرام روی آب گذاشت. کینگ کنگ که تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده، با مشت به سینه اش کوبیده ونعره کشید و به طرف غول چراغ جادوی علاء الدین حمله کرد. اما قبل از آنکه بتواند کاری کند، غول مشتی به او زد.
کینگ کنگ عقب رفت ومثل کوهی، روی آب های گرم افتاد.
بریده کتاب(۵):
پیرمرد قصه گو این را می داند که تن تن و دوستانش این بار از بالا به سرزمین قصه های مشرق زمین حمله کرده اند و می خواهند همه چیز را عوض کنند. می خواهند رنگ رو، زندگی، حرف زدن، راه رفتن، خورد و خوراک، پوشاک وهمه چیزمان را به جانبی که خودشان صلاح می داند ببرند.
مرتبط با کتاب تن تن و سندباد 👇🏻👇🏻👇🏻
بیشتر بخوانیم…
نوجوانانه هایی جذاب و کم نظیر…
بیشتر ببینیم…
هیس، ببینید اما رستم وسهراب و قهرمان های ملی خبردار نشن