بریده کتاب هاجر در انتظار خیلی مورد استقبالتون قرار گرفت🤩
۰
امروز هم به جای پی دی اف ده دقیقه ای ها قرار چند تا بریده از کتاب فرشته ای در برهوت رو با هم بخونیم😊
۰
💴 قیمت کتاب: ۴۰ هزار تومان
تا فردا شب کتاب رو سفارش بدی ارسالش رایگان میشه برات😎
🖇️ خرید کتاب فرشته ای در برهوت
📖|نام کتاب: فرشته ای در برهوت
📝| نویسنده: مجید پورولی کلشتری
📇| انتشارات: عهدمانا
این کتاب داستان دختری👩 بنام حکیمه خاتون، اهل سیستان و بلوچستان است که سنی مذهب است☺️ و عاشق پسری از شیعیان می شود. در جلسه ی خواستگاری، مشاجره ای بین آنها در می گیرد😱 و…
📒فرشته ای در برهوت
1⃣ قسمت اول
☺️📕حکیمه خاتون از خجالت سرش پایین بود.
_ تو اولین دختری هستی که خواستگارِ شیعه دارد.
_ شیعه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان، من چند تا رفیق شیعه دارم. سال هاست با هم سلام و احوال پرسی داریم.
نه جنگی هست و نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی .
او نمازِ خودش را می خواند و من هم نمازِ خودم را.
توی کتاب هایِ آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده اند، توی کتاب های ما چیز دیگری نوشته و ما سنی شده ایم.
😓📕حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بالا بیاورد.
عبدالحمید عموی بزرگش بود.
عموی مهربانی که برایش پدری کرده بود و حق زیادی به گردنش داشت.
وقتی پدرش_ابراهیم_توی تصادف جاده زابل مُرد، عمو عبدالحمید شد سایه بالا سرشان.
با خودش فکر کردچه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنی؟
آن هم جایی مثل بی راه که روستایی دور افتاده و کم امکاناتی است .
👴📕عبد الحمید سری تکان داد و گفت :
_ تا به حال زیر نظرش داشتی ببینی شیخین را لعن و نفرین می کند یا نه؟
_ اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد بکند، مودبانه و با استدلال است.
🤔📕از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوانِ شیعه خوشش آمده.
می دانست دختر خام و عجولی نیست. از این دختر هایی که می روند دانشگاه و چهار تا جوان که می بینند تمام دست و دل شان می لرزد و خودشان را گم می کنند.
حکیمه خاتون قبلا خواستگارهای بسیاری داشت که همه شان را رد کرده بود اما حالا…
_ من تا خودش را نبینم و از حقیقت عقایدش با خبر نشوم نمی توانم حرفی بزنم.
نمی خواهم تو را بدهم به یک آدم کم عقلِ بی سواد.
حالا چه شیعه باشد و چه سنی!
◀️ ادامه دارد…
📒فرشته ای در برهوت
2⃣ قسمت دوم
🧐📕_ باید بفهمی چی توی سرش می گذرد.
_ پرسیده ام.
_ یعنی درباره صحابه و ام المومنین عایشه پرسیده ای؟خب جوابش چه بود؟
-گفت هر کس را که رسول خدا دوست داشته باشد و او را تایید کرده باشد،
من هم دوستش دارم و تاییدش می کنم.
گفت ملاکش برای حب و بغض، قرآن و رسول خداست.
از دور نقطه کوچکی در جاده پیش می آمد.
ضربان قلب حکیمه خاتون تندتر شد
و سرش را چرخاند طرفِ جاده.
💓📕… عبدالحمید حواسش به جاده بود.
_ برگردی ؟به این زودی؟
رسول لبخندی زد و گفت:
فردا جشن داریم و هنوز خیلی از کارها مانده.
عبدالحمید نیم نگاهی انداخت و گفت:
_ چه جشنی؟
_ جشن غدیر.
_ غدیر که دیروز بود.
_ ما برای غدیر سه روز جشنمی گیریم، به سنت رسول خدا.
_ کدام سنت؟
_ حکیمه خانم به من گفته اند که شما دبیر تاریخ هستید. تاریخ را خوب می شناسید و میدانید که غدیر سه روز طول کشید تا همه بتوانند با امیر المومنین بیعت کنند.
🌟📕_ حالا چرا می گویی امیر المومنین؟ بگو امام علی.
_ به ما امر شده بگوییم امیر المومنین، ما هم اطاعت می کنیم. تازه این لقب را خود خدا به امام علی داده.
عبدالحمید با تعجب گفت:
اما من چنین امری از خداوند به گوشم نخورده.
_ احتمالا از چشم شما پنهان مانده وگرنه در کتاب های شما هم آمده.
‼️📕_ به من بگو چرا میان آن همه دختر شیعه، آمده ای سراغ حکیمه خاتون؟!
رسول نمی دانست چه باید بگوید.
راز بزرگ تری در میان است که جرئت گفتنش را ندارد …
◀️ ادامه دارد…
📒فرشته ای در برهوت
1⃣ قسمت سوم
📕حکیمه خاتون توی دانشگاه هم که بود، زیاد اهل حرف زدن نبود. کم حرف و خجالتی بود. از مردها فاصله می گرفت. اهل بگو بخندهای متداول توی دانشجوها نبود.
📕رسول هم از همین فاصله گرفتن های حکیمه خاتون خوشش آمده بود.
روزی که برای اولین بار توی کتابخانه حکیمه خاتون را دیده بود، از زنی که مسئول کتابخانه بود، پرسیده بود :
_ این دختری که حجاب کامل دارد کیست؟
📕… دو ماه طول کشیده بود که بتواند فقط یک کتاب را برساند دستش.
کتاب را داده بود به یکی از دخترهای کتابخانه و گفته بود :
_ لطفا این را بدهید به آن خانم. بگویید از طرف من است، امانت.
یک کتاب داد و هیچ واکنشی ندید.
نه حرفی و نه پیغامی.
دو سال همه چیز در سکوت گذشت تا عیدِغدیر سال قبل.
📕حکیمه خاتون یک گوشه ی خلوت آمد طرف رسول و بی آن که نگاهش کند، همان طور که سرش پایین بود، کتابِ شب های پیشاور را داد دستِ رسول و گفت:
_ممنون، خواستم تشکر کنم. فقط همین.
📕حکیمه خاتون رفت و رسول تا یک هفته با خودش تکرار می کرد:
_ فقط همین. فقط همین.
انگار چیزی در وجود و حضور حکیمه خاتون بود که رسول دوستش داشت. حتی برای یک بار هم که شده صورتش را و چشم هایش را کامل ندیده بود.
📕یک بار هم رفت سراغ زنی که مسئول کتابخانه بود و پرسید :
_ این دختر تا به حال چه کتاب هایی از این جا گرفته؟
وقتی فهرست کتاب ها را نگاه کرد، متعجب شد.
تمامشان درباره ی امامان معصوم و حضرت فاطمه(ع) بودند…
◀️ ادامه دارد…
📒فرشته ای در برهوت
1⃣ قسمت چهارم
📕شیخ مالک امام جماعت مسجد بی راه بود. قد کوتاهی داشت. شلوار و پیراهنِ بلندش، سفید و گشاد بودند. کلاه سفیدی روی سرش گذاشته بود که شاید نشان از این داشت که عالِم و درس خوانده ی دین است.
📕… رسول نگاهی به شیخ مالک انداخت و گفت:
_ اجازه دارم یک سؤال از شما بپرسم؟
شیخ مالک با بی میلی گفت:
_ بپرس
_ شما از میان ابوبکر و رسول خدا، کدام را داناتر و عاقل تر می دانید؟
_ رسول خدا را داناتر و عاقل تر می دانم.
_ از میان معاویه و رسول خدا چطور؟ کدام داناتر و عاقل ترند؟
_ باز هم رسول خداداناتر و عاقل تر است.
📕صدای رعد بلندی اتاق را لرزاند. سرها چرخید طرف پنجره.
رسول رو به عبدالحمید کرد و گفت :
اما من می گویم رسول خدا از ابابکر و معاویه عاقل تر نیست.
عبدالحمید با تعجب نگاهش کرد و پرسید : _ چرا؟
_ چون به عقل ابابکر و معاویه رسید که بعد از خودشان جانشین انتخاب کنند و امت اسلامی را در حیرانی رها نکنند، اما این موضوع به عقل رسول خدا نرسید و طبق گفته ی شما، بعداز خودش جانشینی انتخاب نکرد.
📕عبدالحمید در فکر فرو رفت.
رسول گفت :
_ البته بهتر است این جور بگوییم که معاویه و ابابکر از خدا هم داناترند. چون طبق عقیده ی شما خدا هم کسی را برای هدایت مردم انتخاب نکرده است و مردم را بدون هدایتگر به حال خودشان رها کرده.
شیخ مالک با صدای بلند و غضب آلود گفت:
_ تو داری به ما طعنه می زنی!
پایان
اگر بریدهها رو دوست داشتی ما اینجاییم برای سفارش کتاب😊👇
💴 قیمت کتاب: ۴۰ هزار تومان
تا فردا شب کتاب رو سفارش بدی ارسالش رایگان میشه برات😎
#فرشته_ای_در_برهوت