جای خالی خاکریز ، نویسنده سعید عاکف، راوی: محمد حسین سلطانی ، انتشارات ملک اعظم
بریده از کتاب(۱):
نفری دو تا نارنجک آماده کردیم، ضامن ها را کشیدیم و در یک آن، با هم پرتشان کردیم داخل آسایشگاه عراقی ها و پا گذاشتیم به فرار. همین که اولین نارنجک عمل کرد، ازصدایی که شنیدم کم مانده بود برجا میخکوب شوم!
حرف های باقری به این جا که رسید، رو کرد به من و پرسید: فکر می کنی صدای چی شنیدیم؟ خندیدم و گفتم: حتما صدای ناله و فریاد بعثی ها را شنیدین.
خنده خنده گفت:حدست درسته با یه دنیا تفاوت!
وقتی موضوع راگفت بی اختیار صدای شلیک خنده ام به هوا برخواست. بچه هام نتوانستند جلو خودشان رابگیرند. آسایشگاهی را که آنها می گفتند در واقع یک طویله بوده، چند تا گاو بخت برگشته تاوان ظلم بعثی ها را پس داده بودند! البته به قول یکی از بزرگان: «گاو پیش آنها افلاطون بوده» (صفحه۳۱)
بریده از کتاب(۲):
یکی از زن های همسایه تا چشمش به من افتاد، جیغی ازته دل کشید و زود خودش را تکیه داد به دیوار!
زیرلب گفتم: «چه خبره این جا؟» همین که چشمم به خانه مان افتاد پاهام سست شد، حال وهوای خانه به حال وهوای خانه های عزادار شبیه بود. یکی دیگراز زن های همسایه، وقتی مرا دید، دویدتوی خانه، اسم پدرم را برد و داد زد: آقا شکرالله ! آقا شکرالله! پشت بندش گفت: پسرته، محمدحسین!
به چند لحظه نکشید که همه ریختند بیرون و همه هم مات و مبهوت خیره من شدند. یک آن یاد خبر رادیو افتادم و شستم خبردارشد که قضیه چیست. حالا حکم کسی را داشتم که از عالم دیگه برگشته است!
این که با چه شور و هیجانی مرا در آغوش کشیدند و اشک ریختند، بماند.
وقتی اوضاع واحوال آرام ترشد پدرم گفت: پریروز که رادیو خبر شهادتت رو گفت، دیگه فکر نمی کردم برگردی.
مادرم پی حرف او را گرفت و گفت: الان دوشبه که ما یه دقیقه نخوابیدیم، پدرت دیشب تا صبح توی کوچه راه می رفت و انتظار می کشید که لااقل یک خبری از جنازت برسه! (صفحه ۲۱)