تصویر دوریان گری ، اسکار وایلد
ظاهرا:
داستان جوانی بسیار زیبا به نام دوریان گری است که نقاشی به نام “بازیل” از معصومیت او الهام می گیرد و در این میان مردی به نام “هنری” مانند شیطان عمل کرده و دوریان را تشویق به رد کردن مرزهای ارزشی می کند. دوریان به جایی می رسد که حتی قتل هم می کند؛ به عبارتی معصومیتی که از دست می رود.
باطنا:
نویسنده قلم در عالم معنا زده است؛ هرچند نه به آن معنا که مسلمانان از عالم معنا درک می کنند، اما به هر حال در قالب یک داستان توانسته است به خوبی مرز بین رذالت که نتیجه اش شقاوت است را با معصومیتی که نتیجه اش سعادت است را بگوید.
نویسنده نقاش را جای خالقی نشانده که می خواهد بر مبنای پاکی، کارش را پیش ببرد.
او زیبایی ها را می شناسد و به همان زیبایی هم قلم می زند؛ زیبایی که بر مبنای فطرت پاک تعریف شده است و تمام انسان هایی که در طول داستان نشان می دهد آلوده شده اند.
و “هنری” نماد شیطان است که تنها با کلمات و وسوسه هایش افراد را به زیر می کشد و به زبونی فرا می خواند.
و “دوریان” جوانی که با وسوسه “هنری” تمام دارایی اش که نجابتش بوده را به مرور از دست می دهد.
این کتاب به صراحت نقد فلسفه غرب است به زبان داستان.
آنچه در تمدن اروپایی پا گرفت، رشد کرد و در ظاهر برای انسان هایش لذت را آورد اما هیچ کس نخواست تا کثافت ها و رذالت ها و بی شرفی های دور از این لذت را هم ببیند و به دیگران با صداقت نشان دهد. در جای جای داستان نویسنده با صراحت افکار فرهنگشان(فرهنگ انگلیسی) را به صحنه می آورد و نتیجه آن را به خواننده نشان می دهد.
“بازیل” تصویر دوریان را می کشد؛ تصویری بسیار زیبا و “دوریان” آرزو می کند به جای آنکه خودش پیر شود و گذر زمان بر چهره زیبایش اثر منفی بگذارد، تصویر نقاشی شده اش پیر شود و دعایش اجابت می شود. اما نه به این صورت که تنها تصویرش با گذشت زمان پیر شود؛ بلکه هر عمل هوس آلود و گناهی که دوریان انجام می دهد بر ظاهرش در نقاشی هم اثر می گذارد. دوریان زیباست و نقاشی اش هر روز زشت تر می شود. در حقیقت نویسنده دارد نشان می دهد که گناهان بر سیرت و صورت انسان اثر می گذارد و زشت و زیبایی واقعی را می سازد و علنی می کند. دوریان وحشت زده نقاشی اش را پنهان می کند و آخر سر نقاش را هم می کشد و جسدش را پودر می کند، غافل از آنکه خودش و عملش هنوز زنده هستند و هر انسانی اسیر عملش است.
انسان غرب زده، خدا را حذف کرد تا راحت باشد، لذت را کسی برایش مخدوش نکرد اما حواسش نبود که اسیر خودش است نه دستورات خدا. آنچه که لذت ها را برایش بی اثر و کم می کند کارهای خودش است نه محبت های خدا.
و این طور شد که از داشته هایش دست کشید و با لب و لوچه ای آویزان به سراغ نداشته های حرام رفت و قطعا سرانجام همه ی آنها همین است که در رمان به تصویر کشیده شده است.
دوریان گری برای فرار از تصویر خودش آن را پاره میکند ولی در حقیقت خودش را که سالهاست باطنا مرده، ظاهرا هم میکشد. این خودکشی نتیجه امروزش نبود، دستاورد روزهای گناهش بود.
بهر حال این کتاب را نه یک بار که بارها بخوانید و در آنچه غرب خودش هم نقدش میکند تفکر کنید.